به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با علامه امینی(ره)

 

بیژن شهرامی

علامه در گوشه ای از کتابخانه اش نشسته است و کتابی را هم در دست دارد و من که تازه از حرم مطهر امیرمؤمنان علی علیه السلام بیرون آمده ام به سمتش می روم و محو تماشایش می شوم که حدیث داریم نگاه کردن به چهره عالم عبادت است.

علامه که غرق در مطالعه است متوجه حضورم نمی شود به همین خاطر سینی چای را از دست یکی از کارکنان کتابخانه -که برای من و علامه آورده است - می گیرم و به بهانه آن سر صحبت را با او باز می کنم:

  • بفرمایید!

  • تشکر،چرا شما زحمت افتاده اید؟

  • چه زحمتی.محو تماشایتان بودم که متوجه نشدید.

  • ببخشید،مشغول مطالعه بودم.

  • من هم مشغول عبادت بودم ،از خود شما شنیده ام که نگاه کردن به وجه(چهره) عالم عبادت است.

  • (با خنده)از کجا معلوم که منظورم از وجه چهره بوده و پول نبوده است!؟

  • (با خنده)حاضرم از شما پول هم بگیرم و کلی به آن نگاه کنم!

  • بهتر از پول را تقدیمت می کنم.

  • منظورتان کتاب است؟

  • بله.

  • (با خنده)کتابی که داخلش چند اسکناس درشت است؟

  • (با خنده)تقصیر خودم است که حرف،دهانت گذاشتم!

  • خوب خدا بچه ها را دوست دارد.

  • من هم دوست دارم،خودم هشت تا فرزند دارم:سه دختر و پنج پسر.

  • مثل من که شلوغکار نیستند؟

  • (با خنده)پس نیستند،همین احمد که دوستت است دیروز برایم تکه ای طالبی آورده بود سهم خودش را که خورده بود هیچ به سهم من هم ناخنک زده بود!من هم گفتم حالم که بهتر شود حسابت را می رسم!

    اما از شوخی گذشته بچه هایم مثل تو خوب هستند حتی در ویراستاری کتاب هم کمکم می کنند.

  • احمد نگفته بود.

  • بله،در ویراستاری الغدیر و کتابهای دیگر کمکم می کنند.اگر کمک آنها نبود ممکن بود غلطهای چاپی کتاب زیاد شوند.

  • الغدیر را خیلی دوست دارید؟

  • مگر تو نداری؟

  • چرا اما افسوس که آن را نخوانده ام.

  • خوب،آن را بزرگتر که شدی می خوانی.همین که بدانی موضوعش چیست حالا برای تو کافی است.

  • شنیده ام آن را درباره امام علی علیه السلام نوشته اید و این که حضرت محمد صلی الله علیه و آله به امر خدا او را به جانشینی خود انتخاب کرد.

    باز هم شنیده ام که به ماجرای غدیر پرداخته اید و با استفاده از کتاب های شیعه و حتی اهل سنت ثابت کرده اید که چه روز مهم و سرنوشت سازی بوده است.

  • (با خنده)مطمئنی الغدیر را نخوانده ای!؟

  • گفتم که نخوانده ام.

  • اما هر کس این توضیحاتت را بشنود حس می کند آن را از اول تا آخر خوانده ای.

  • این ها را از افراد مختلفی شنیده ام.راستش من زیاد مسجد می روم و پای صحبت عالمان دینی هم زیاد می نشینم.

  • احمد تعریفت را برایم کرده است.

  • راستی شما برای نوشتن این کتاب به هند و سوریه و. هم رفته اید؟

  • بله،شنیده بودم در آنجا کتابخانه های خوبی وجود دارد به همین خاطر چند ماهی را در  آنجا بودم.

  • ای کاش زمان شما اینترنت هم وجود داشت و از آن استفاده می کردید.

  • اینترنت هم کار مرا چندان آسان نمی کرد.

  • چه طور؟

  • خوب،خیلی از کتاب هایی که من سراغشان رفتم در کنج کتابخانه ها گرد و خاک می خوردند. چیزی حدود ده هزار کتاب؛ بعضی از آنها هنوز چاپ هم نشده اند چه رسد به این که در فضای مجازی در دسترس علاقه مندان باشند.

  • کار نوشتنش خیلی طول کشید؟

  • حدود چهل سال.

  • با روزی چند ساعت مطالعه و نوشتن؟

  • حدود پانزده - شانزده ساعت!

  • شاهنامه،سی سال؛لغت نامه دهخدا،سی سال؛الغدیر،چهل سال.شما بزرگان از این همه کار علمی خسته نمی شوید؟

  • هرگز،کار توأم با اشتیاق خستگی ندارد مخصوصاً وقتی پای خدمت به مولای متقیان علی علیه السلام در میان باشد.من در الغدیر نام 110 صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله را آورده ام تا برادران اهل سنت بدانند غدیر فقط عقیده شیعه نیست بلکه هدیه ای الهی متعلق به همه مسلمانان است.

  • پس عید غدیر مایه وحدت مسلمانان است.

  • دقیقاً.

  • راستی شما شبی هزار رکعت نماز می خوانید؟

  • (با خنده)اگر این را احمد گفته باشد باید خدمتش برسم!

  • نه،از او نشنیده ام.

  • یک مرتبه این کار را کردم تا زبان مخالفان بسته شود.آنها می گفتند مگر می شود حضرت علی علیه السلام شبی هزار رکعت نماز خوانده باشد.من هم یک شب در حرم امام رضا علیه السلام این کار را کردم تا بدانند غیرممکن نیست.

  • خسته نشدید؟

  • چون هدف مقدسی داشتم،نه؛البته این کار در دراز مدت از توان ما خارج است.این کار علی علیه السلام و فرزندان پاکش است.ما اگر هفده رکعت خودمان و یازده رکعت نماز شبی را که خیلی توصیه کرده اند با حضور قلب به جا آوریم هنر کرده ایم!

  • پس نمازهایی که موقع راه رفتن می خوانید چیست؟

  • (با خنده) اطلاعات دست اولی داری؟

  • (با خنده)حالا کجایش را دیده اید!

  • نمازهای مستحبی را می شود موقع راه رفتن هم خواند و سر را به علامت رکوع و سجود کمی تکان داد.من برای نوشتن و تکمیل الغدیر وقت زیادی لازم دارم و بعضی از مستحبات را باید این جوری به جا بیاورم.

  • من هم می توانم موقع راه رفتن نماز مستحبی بخوانم؟

  • (با خنده) بله،البته به شرط آن که مواظب موتور و ماشین باشی.

  • احمد می گفت وقتی از هند برگشتید توضیحات کمی درباره آن کشور داده اید.مثلاً به درستی نگفته اید آب و هوایش چه طور بوده است!

  • حق با او است.چون در آن مدت جایم بیشتر اوقات کتابخانه ها بود.سایر وقت ها هم چنان فکرم درگیر راضی کردن مسئول آن مراکز بود که به چیز دیگری فکر نمی کردم.

  • یعنی راضی نمی شدند داخل کتابخانه ها شوید؟

  • بعضی ها سخت گیری می کردند.شاید علتش این بود که انس من با کتاب برایشان غیرعادی بود!

  • شما اصفهانی هستید؟

  • چه طور؟

  • در آن جا باغ زیبایی را به نامتان کرده اند.

  • (با خنده) یعنی در اصفهان صاحب باغم و خودم خبر ندارم!

  • منظورم یک پارک است.

  • راستش را بخواهی من اهل روستای "سردها" هستم که نزدیک شهر سراب در آذربایجان شرقی است.

  • چه طور سر از نجف درآوردید؟

  • من اولش پیش پدربزرگ و پدرم که عالمان بزرگی بود درس خواندم بعد هم به تبریز رفتم و از مدرسه های علوم دینی آنجا راهی حوزه نجف شدم.آن زمان شانزده سال بیشتر سن نداشتم.

  • (با خنده) پدرم می گوید در ثواب نوشتن کتاب الغدیر با شما شریک است!

  • راست گفته!

  • اما او فقط تا کلاس ششم درس خوانده!

  • من گفته ام هر کس صلوات را کامل بفرستد در ثواب الغدیر شریکش می کنم.

  • صلوات کامل؟

  • بله منظورم صلوات با "عجل فرجهم" است.

  • چه خوب،یعنی اگر من هم صلوات را کامل بفرستم در ثوابتان شریک هستم.

  • آری،تو و هر کس دیگری که این کار را بکند.

  • اگر یادم رفت چه؟

  • (با خنده)آن دیگر تقصیر خودت است!

  • ماجرای ی که به خانه تان زد را برایم تعریف می کنید؟

  • آن را هم احمد برایت گفته؟

  • یک اشاره ای به آن داشت.

  • برایت تعریف می کنم اما قبلش باید بروم بالا به یکی از دوستانم تلفن بزنم و برگردم.

  • مزاحمتان نباشم.

  • نه فرزندم بمان تا برگردم.

    ***

    علامه می رود و من به آن خاطره که آقا احمد برایم تعریف کرده است فکر می کنم:

    ".هفت یا هشت ساله بودم و منزلمان در امیریه تهران بود، به پیشنهاد پدر به منزل یکی از دوستان صمیمیش در کرمانشاه رفتیم که مرد بسیار مهربانی بود، چند روزی در آنجا ماندیم تا این که مادرم گفت: آقا لطفاً برگردیم تهران، دلشوره دارم.پدرم - که احترام زیادی به مادرم می گذاشت- قبول کرد، به خانه برگشتیم و دیدیم آن جا را زده است!

    در همسایگی ما آقای بزرگواری زندگی می کرد که با شنیدن این خبر از مأموران پلیس خواست بیایند و با بررسی محل، سرنخی به دست بیاورند.

    مأمورها آمدند اما پدرم از آنها خواست دنبال نگردند.وقتی با تعجب علت را پرسیدند با این جواب پدرم رو به رو شدند:

    کسی که به خانه ما دستبرد زده سر وقت صندوقچه من هم رفته است اما وقتی دیده پول و سندهای داخلش متعلق به کتابخانه حرم امام علی علیه السلام است از بردنشان خودداری کرده است.من مطمئنم او به خاطر احترامش به علی علیه السلام موفق به توبه خواهد شد.

    با مرور این خاطره از جایم برمی خیزم تا چرخی در کتابخانه بزنم.شنیده ام در اینجا قرآنی نگهداری می شود که احتمالاً آن را حضرت علی علیه السلام کتابت کرده است.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها