به نام خدا

مصاحبه ای نمادین با شهید بهشتی»

بیژن شهرامی

  • شما اصفهانی هستید؟

  • بله،بچه محله لمبان هستم و در ثروت بزرگ شده ام!

  • یعنی پدرتان ثروتمند بود؟

  • نه پدرم آقا سید فضل الله عالمی دینی بود و زندگی ساده ای داشت!

  • پس مادرتان.؟

  • نه اتفاقاً او هم به جای پول و پله فهم و سواد قرآنی بالایی داشت.

  • پس چه طور در ثروت بزرگ شدید؟

  • (با خنده) اسم دبستانی که در آن درس می خواندم "ثروت" بود!من کودکیم  را در دبستان ثروت گذراندم!

  • عجب!

  • یادش به خیر،چه دورانی بود.

  • شنیده ام در امتحان ورودی مدرسه برای کلاس ششم قبول می شوید ولی سر از کلاس چهارم در می آورید چرا!؟

  • راستش من در چهار سالگی به مکتب رفته بودم،به همین خاطر یک راست برای کلاس ششم امتحان دادم و قبول هم شدم اما گفتند چون سن و سالت کم است باید سر کلاس چهارم بنشینی!»

  • و نشستید؟

  • بله.

  • پس تیزهوش بوده اید!

  • (با خنده):شاید!

  • چه طور سر از حوزه علمیه درآوردید؟

  • نوجوان بودم و دوستی با نوجوانانی که در مدرسه صدر اصفهان درس می خواندند مرا جذب حوزه کرد.

  • چه طور شد زبانهای  انگلیسی،فرانسوی،آلمانی و عربی را یاد گرفتید؟

  • زبان عربی را در مدرسه صدر یاد گرفتم بعد دیدم برای آشنا کردن مردم جهان با اسلام و ارتباط با مراکز علمی و دانشگاهی باید زبانهای دیگری را نیز یاد بگیرم.

  • مگر شما با دانشگاه ها نیز همکاری داشتید؟

  • بله،من همکاریم را ابتدا با دانشگاه تهران شروع کردم البته بعد از دادن امتحان.

  • اول شدید؟

  • بله،بعدش هم به آلمان رفتم.

  • آلمان؟

  • در شهر هامبورگ آلمان مرکزی اسلامی وجود دارد و من  بنا به تصمیم رئیس حوزه به آنجا رفتم و مدیرتش را بر عهده گرفتم.

  • در این زمان بود که زبان آلمانی را یاد گرفتید؟

  • بله.

  • سخت نبود؟

  • چرا اما هر سختی با تلاش و کوشش آسان می شود.

  • به قول ملک الشعرای بهار:

    گرت پایداری است در کارها/شود سهل پیش تو دشوارها

  • آفرین،این را از کجا یاد گرفتی؟

  • در کتاب فارسی کلاس پنجممان شعری به اسم "چشمه و " بود.در آنجا این بیت را خواندم و حفظ کردم.

  • چه خوب.

  • تا چه مدت در آلمان بودید؟

  • حدود پنج سال در آن کشور بودم بعد برای پیگیری کارهای انقلاب سفری به تهران داشتم که متوجه شدم دیگر حق خروج از ایران را ندارم.

  • پس با امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی ارتباط داشته اید.

  • بله ایشان استاد عزیز  ما در شهر قم بودند.

  • در راه انقلاب زندانی هم شدید؟

  • بله مدتی در بازداشت ساواک بودم.

  • شنیده ام شما اهمیت زیادی به بچه ها می دادید.حتی معلم شدید و مدرسه درست کردید؟

  • من و دوستانم مدرسه "دین و دانش" را تأسیس کردیم؛ پس از برگشتن از آلمان هم به آموزش و پرورش برگشتم تا به کمک شهید باهنر برای بچه ها کتاب درسی بنویسم.

  • خاطره ای از آن مدرسه دارید؟

  • (با خنده) ابتدا سیزده نفر دانش آموز داشتیم.من گاهی سر به سر آنها می گذاشتم و  می گفتم معلم که از کلاس شما بیرون می آید از نحسی بیرون می آید!

  • از دانش آموزان آنجا کسی یادتان هست؟

  • بله آقای علی اکبر ابوترابی(آزاده)،استاد محمد علی بهمنی(شاعر) که اولین شعرش را در رومه دیواری مدرسه نوشت و.

  • رابطه تان با فرزندانتان چه طور بود؟

  • خیلی خوب،گاهی که شب دیر از سر کار برمی گشتم از خواب بیدارشان می کردم تا برای زمان کوتاهی هم که شده در کنارشان باشم.

  • ماجرای شوخی و شعر گفتن شما در جوانی چه بوده است؟

  • راستش من و دو ،سه  نفر از دوستان با هم درس می خواندیم و گاهی برای رفع خستگی  مطلبی طنز آمیز می گفتیم.یک بار من با به به و چه چه فراوان شعری در وصف زادگاهم اصفهان گفتم و ایراد گرفتم که چرا مردم به جای آن که بگویند "همه جهان"می گویند "نصف جهان"

  • خوب؛بعدش؟

  • یکی از رفقا که اهل شیراز است[1] به قصد مزاح جوابم را با شعری زیبا داد:

    ای که دم از وصف سپاهان زدی
    سنگ جفا بر دل یاران زدی
    رو بنگر ساحت شیراز ما
    آن وطن پر نعم و ناز ما
    قطره ای از رکنی آباد ما
    رو بنما نوش و بکن یاد ما
    تا رود از یاد تو زاینده رود
    زان همه اوصاف که بود و نبود!

  • شنیده ام خیلی به مادرتان علاقه داشته اید؟

  • هم پدر و هم مادر،البته مادرم بیشتر از پدرم عمر کرد،او خیلی قرآن می خواند.خودش می گفت: موقع شیر دادن به بچه هایش نیز قرآن می خوانده است.

  • به شما هم؟

  • (با خنده)مادرم می گوید هر وقت قرآن خواندن را قطع می کردم خودت را تکان می دادی! یعنی ساکت نمان!

  • کتاب"نماز چیست" را کی نوشتید؟

  • در جوانی.

  • کتابهای دیگری هم دارید؟

  • بله.

  • فکر می کنم انسان شجاعی بوده اید؟

  • (با خنده)از کجا معلوم؟

  • یک بار دیدم در تلویزیون می گفتید:آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر!

  • این را هم از امام خمینی(ره) یاد گرفتیم.

  • همه از شما به خوبی یاد می کنند مثلاً می گویند مدیر یکی از ادارات را سرزنش کردید آن هم به خاطر این که کیف دستی اش را فرد دیگری برایش جابجا می کرد ،به جبهه می رفتید و .

  • همه لطف دارند.

گفت و گوی من با شهید بهشتی در همین جا تمام می شود آن هم به خاطر این که ساعت استفاده از کتابخانه مسجد محله مان تمام شده است و من باید با کتابهایی که درباره ایشان نوشته شده است خداحافظی کنم.



[1] - آیت الله العظمی مکارم شیرازی



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها