به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با اختر چرخ ادب پروین اعتصامی(ره)

 

بیژن شهرامی

آن چنان محو تماشای گنبد طلایی حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها هستم که متوجه خانمی که می خواهد بغل دستم بنشیند - و جا نیست - نمی شوم.به خودم که می آیم مثل فنر از جایم می پرم و به اطرافیانم می گویم:مهربان تر بنشینید تا این خانم هم بنشیند.»

خانم ها جمع و جورتر می نشینند و او هم سجاده اش را روی گلیم پهن شده در صحن اتابکی[1] می اندازد و می گوید:چه جمله قشنگی!"مهربان تر بنشینید"این را از کی یاد گرفتی؟»

  • این را وقتی مهدکودکی بودم از مربی مان خانم رخشنده یاد گرفتم.او بچه ها را دو گروه           می کرد و هر گروهی که می توانست تعداد بیشتری از بچه ها را روی میز و نیمکتش جا بدهد برنده می شد.»

  • چه جالب،گفتی خانم رخشنده؟من نبودم؟»

  • مگر شهرت شما هم رخشنده است؟»

  • نه اسم من رخشنده است شهرتم اعتصامی است.»

  • اعتصامی؟نکند فامیل خانم پروین اعتصامی هستید.»

  • شاید باورت نشود من خود پروین اعتصامی هستم.»

  • شوخی می کنید،شما که گفتید اسمتان رخشنده است.»

  • بله اسمم در شناسنامه رخشنده است اما معروف به پروینم.»

  • اگر راست می گویید آرامگاهتان کجاست؟»

  • همین حجره پشت سر،مگر چند دقیقه پیش سر قبرم نیامدی؟»

  • بله،اگر راست می گویید یکی از شعرهایتان را برایم بخوانید ببینم.»

  • حتماً:

    سیر یک روز طعنه زد به پیاز

    که تو مسکین چه قدر بدبویی

    گفت:از عیب خویش بی خبری

    زان ره،از خلق عیب می جویی.

  • شعر نخود و لوبیا را بخوانید.

  • معلوم است مشتری شعرهایم هستی:

    نخودی گفت لوبیایی را

    کز چه من گردم این چنین ،تو دراز؟

    گفت:ما هر دو را بباید پخت

    چاره ای نیست با زمانه بساز.

  • اما.اما شما باید حالا در بهشت باشید.»

  • مگر اینجا کمتر از بهشت است؟»

  • نه،ولی.»

  • ولی ندارد،بگو ببینم با من چگونه آشنا شده ای؟»

  • در کتاب فارسی مان شعری از شما هست.»

  • چه خوب،آن را برایم می خوانی؟»

  • بله،با کمال میل:

    بلبلی از جلوه گل بی قرار

    گشت طربناک به فصل بهار

    در چمن آمد غزلی نغز خواند

    رقص کنان بال و پری برفشاند

    بی خود از این سوی بدان سو پرید

    تا که به شاخ گل سرخ آرمید

    پهلوی جانان چو بیفکند رخت

    مورچه‌ای دید به پای درخت.

  • آفرین دخترم.»

  • قابل نداشت،نه قابل داشت،منظورم این بود»

    می خندد و می گوید:متوجه منظورت شدم،بگو ببینم خودت هم شعر می گویی؟»

  • نه،ولی از شعر خیلی خوشم می آید،راستی شما از چند سالگی شعر گفتن را شروع کردید؟»

  • از شش هفت سالگی.»

  • استاد داشتید؟»

  • بله،پدرم.»

  • آقایوسف.آقا یوسف چی چی ملک بود ؟»

    چادرش را روی صورتش می کشد و دوباره می خندد و می گوید:یوسف اعتصام الملک؛اسم او را از کجا شنیده ای؟»

  • از روی سنگ مزارش،مگر بغل دست سنگ شما نیست؟»

  • بله،معلوم است دقیق و کنجکاو هستی.»

  • شما متولد تبریز هستید؟»

  • بله.»

  • چه طور شد به تهران آمدید؟»

  • پدرم نماینده مجلس شد و من و برادران ومادرم را با خود به تهران آورد.»

  • مگر برادر هم داشته اید؟»

  • بله،آن هم سه تا.»

  • پدرتان هم شاعر بود؟»

  • او نویسنده و مترجم بود و خانه اش محل رفت و آمد شاعران،نویسندگان،هنرمندان و حتی تمداران بود.»

  • آنها برای جلسات فرهنگی به خانه شما می آمدند؟»

  • بله،من هم به جمعشان راه داشتم و شعرهایم را برایشان می خواندم.»

  • تشویق و راهنمایی هم می شدید؟»

  • بله،خیلی زیاد.»

  • چرا حاضر نشدید نشان عالی لیاقت را از حکومت پهلوی دریافت کنید؟»

  • خودت چه فکر می کنی؟»

  • خوب به این خاطر که آبتان با حاکمان خودرأی در یک جوی نمی رفت.»

  • بله،من اگر جایزه پادشاه را می گرفتم دیگر نمی توانستم از ستمی که به مردم می رفت گله کنم.»[2]

  • به همین دلیل حاضر نشدید به همسر و فرزند رضا شاه درس بیاموزید؟»

  • دقیقاً»

  • نترسیدید به شما گزندی برسانند؟»

  • احتمالش را می دادم اما ترس به دلم راه ندادم.»[3]

  • شما بر زبان های انگلیسی و عربی هم تسلط داشته اید؟»

  • بله.»

  • مثل این که درستان آن قدر خوب بوده که در ایام درس خواندن در دبیرستان،تدریس هم داشته اید!»

  • به بچه ها زبان یاد می دادم.»

  • مدتی هم کتابدار بوده اید؟»

  • بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به دانشسرای عالی در کتابخانه اش مشغول کار شدم که البته به یک سال هم نرسید.»

  • چرا؟شما که عاشق کتاب بودید؟»

  • اتفاقاً چون عاشق کتاب بودم آن را ادامه ندادم.»

  • چرا؟»

  • رفت و آمد دانشجویان و دادن کتاب به آنها دیگر فرصتی برای مطالعه و سرودن شعر برایم باقی نمی گذاشت به همین خاطر از آنجا بیرون آمدم.»

  • چند ماهی هم در کرمانشاه زندگی کرده اید؟»

  • بله،شغل همسرم در آن شهر زیبا بود؟»

  • همسرتان کرمانشاهی بود؟»

  • نه پسرعمویم پدرم بود [4]که به دلیل تندخویی مجبور شدم از او جدا شوم.»

  • راستی خبر دارید رهبر عزیز انقلاب وقتی در بیمارستان بستری بودند با خواندن ابیاتی از شما از عیادت کنندگان پذیرایی کردند؟»

  • بله خبر دارم و خیلی هم خوش حال شدم.این ابیات بود:

    هر بلائی کز تو آید نعمتی است
    هر که را رنجی دهی آن راحتی است
    زان به تاریکی گذاری بنده را
    تا ببیند آن رخ تابنده را
    تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
    تا که با مهر تو پیوندم زنند[5]

  • شعرهای گفت و گویی و توجه به شخصیت هایی مثل نخ و سوزن،ابر و گل،عدس و ماش و.شعرهای شما را خیلی دلنشین کرده است.»

  • راستش قالب مناظره یا به قول تو گفت و گو جذابیت های زیادی دارد و در گذشته هم مورد توجه شاعران بوده است.»

  • به تازگی عکسی از خردسالی تان دیدم با روسری،عکس بزرگ سالی تان هم باز با روسری است.چه طور در آن دوران به حجاب اهمیت می دادید؟»

  • خوب ما مسلمانیم و حجاب از آموزه های باارزش دین ماست.»

  • راستی از جایزه ادبی پروین اعتصامی خبر دارید؟»[6]

  • بله،امیدوارم روزی آن را به تو بدهند.»

  • دلم می خواهد در سریالی که قرار است زندگیتان را به تصویر بکشد بازی کنم.»

    می خندد و می گوید:فکر خوبی است،اگر مرا دعوت کردند تو را هم با خود خواهم برد!» [7]

  • .

    دلم می خواهد بیشتر و بیشتر با بزرگترین شاعر زن تاریخ ایران صحبت کنم اما حالا که صدای اذان به گوش می رسد باید آماده نماز شویم که صحبت با خدا از هر گفت و گویی شیرین تر است.

     

    منابع:

  • دانشنامه جهان اسلام

  • دایره المعارف بزرگ اسلامی

  • با چراغ و آینه،دکتر شفیعی کدکنی

  • ماه نامه ادبیات و فلسفه(سال شمار پروین اعتصامی)

                                                                             

مندرج در کیهان بچه ها



[1] - صحن بزرگ حرم مطهر حضرت معصومه(ره)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها