به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی بروجردی(ره)

 

بیژن شهرامی

به خانه عالمی می روم که دیدنش آدم را یاد خدا می اندازد.شنیده ام که او یک بار در ایام جوانی موفق به خواندن نماز شب نمی شود.با پریشانی همسرش را صدا می زند و موضوع را با او در میان می گذارد.نظر آقا این است که شاید غذا و شام دیشب مشکلی داشته که تأثیرش از دست رفتن نماز شب است.

همسر آقا به دو قرص نانی اشاره می کند که یکی از اهل بازار برایشان فرستاده بود و الا بقیه چیزها ساده بودند و حلال.

آقا،مرد بازاری را به خانه دعوت می کند و موضوع را با وی در میان می گذارد.او هم که از کار و بار خود مطمئن است به آردی اشاره می کند که فلان کشاورز برایش آورده و صرف پختن نان ها شده است.شاید کار او اشکال داشته.

فردای آن روز، مرد کشاورز مهمان خانه آقا می شود،موضوع را که می شنود با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و می گوید: خدا مرا ببخشد،تقصیر از من است.یک روز که برای آبیاری مزرعه گندمم رفته بودم بدون اجازه همسایه ، مسیر جوی آب را به سمت زمین خودم برگرداندم و گندم هایم را با آبی که نوبتش مال من نبود سیراب کردم.

آقا با ناراحتی می گوید:کاش این کار را نمی کردی،آن وقت شاید نماز شبم قضا نمی رفت.

***.

دیروز عید بود و من و پدرم نتوانستیم در مراسم جشن خانه آقا شرکت کنیم و حالا که روز تعطیل است جهت عرض سلام و تبریک به دیدنش می رویم.

با ورود به خانه دو چیز نظرم را به خود جلب می کند:یکی معماری ساده اما سنتی آن که به انسان آرامش می دهد و یکی هم زیر کرسی نشستن آقا در این هوای گرم!

با تعجب جلو می روم و مثل پدرم سلام و احوال پرسی می کنم اما وقتی می بینم پا درد به او اجازه بلند شدن جلوی پای مهمانان را نمی دهد تازه متوجه ماجرا می شوم.کرسی خاموش است و آقا عمداً آن را برنداشته تا پایش را زیرش دراز کند و حاضران آن را بی احترامی به خود ندانند.

آقا مرا کنار دست خود می نشاند و یک اسکناس نو تا نخورده را از زیر لحاف کرسی درمی آورد و به رسم عیدی به من می دهد:

  • (با لبخند)دیروز برای پستچی های قم عیدانه فرستادم و از یک سال زحمتی که برای آوردن و بردن نامه های من و مردم می کشند تشکر کردم.این یکی مانده بود و سهم تو شد.

  • دست شما درد نکند.

  • (با خنده) خدا را شکر دستم درد نمی کند،پا درد مرا کرسی نشین کرده است.

  • خدا شفا بدهد.

  • إن شاء الله.

  • آخرین بار شما را در گرمابه بازار زیارت کردم.فکر کنم پارسال بود.

  • خدا کربلایی اکبر را رحمت کند.دلاک آنجا بود و پشتم را کیسه می کشید.

  • بی آن که گوش بایستم گفت و گویتان را شنیدم.دلاک می گفت:چه خبر؟تازه چه وسیله ای عجیبی اختراع شده؟

    شما هم با خنده جواب دادید:خبر داری وسیله ای هست که از یک طرف به آن علف می دهند و از آن طرف شیر تازه و گوارا تحویل می گیرند؟دلاک با تعجب گفت:به حق چیزهای ندیده و نشنیده،حالا اسمش چیست؟ شما هم فرمودید:اسمش "گاو" است!

  • (باخنده)ماشاء الله حافظه خوبی داری.کلاس چندمی؟

  • اول راهنمایی هستم.

  • رضا هم اول راهنمایی بود.

  • رضا کیست؟

  • پریشب که ماه رمضان داشت تمام می شد چند نفر را آوردند که هلال ماه نو را دیده بودند از جمله رضا که سن و سال کمی داشت.

    کسی فکر نمی کرد به گواهی او اهمیتی بدهم.

  • چرا؟

  • برای این که به سن تکلیف نرسیده بود.

  • اهمیت دادید؟

  • از او پرسیدم:اهل کجایی؟گفت:فلان روستا.گفتم:پدرت زنده است؟گفت:وقتی می آمدم زنده بود حالا خبر ندارم!از این پاسخ او فهمیدم نوجوان فهمیده و دانایی است که می شود به درستی حرف و گواهیش اطمینان کرد.

  • فکر می کنم شما هم در کودکی و نوجوانی فهمیده و دانا بوده اید که حالا مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • کودکی و نوجوانی ام در بروجرد گذشت،انگار همین دیروز بود.

  • استادتان که بود؟

  • استادان زیادی داشته ام مثل مرحوم آقا سید حسن مدرس.

  • همان که نماینده مجلس بود و مقابل رضاشاه ایستاد؟

  • بله،او به مردم و نیز به شاگردانش آموخت که انقلابی باشند و جلوی ظلم بایستند.مردم قم که علیه رضاخان قیام کردند خودم را به نجف رساندم و از عالمان بزرگ آنجا خواستم از قیام مردم حمایت کنند.آنها هم حمایت کردند.

    موقع برگشتن،مأموران مرا در مرز دستگیر و زندانی کردند و این آغاز مبارزه من با حکومت پادشاهی بود.

  • آن موقع جوان بودید؟

  • بله،هنوز ازدواج نکرده بودم.

  • پدرم می گوید حاضر نشده اید بر پیکر رضاشاه نماز بخوانید.

  • بله،وقتی پیکر او را از جزیره موریس به ایران برگرداندند از من خواستند به تهران بروم و بر او  نماز بخوانم اما قبول نکردم.

  • دلیل مخالفت و مبارزه استادتان آیت الله مدرس و شما و دیگران با رضا خان چه بود؟

  • این که شخص پادشاه خود را صاحب جان و مال مردم بداند قابل قبول نیست،این که به جای آنان تصمیم بگیرد قابل پذیرش نیست،این که گوش به فرمان خارجی ها باشد و به مبارزه علیه اسلام و آموزه های آن مثل حجاب و عزاداری امام حسین(ع) بپردازد پذیرفتنی نیست،این که زمین های حاصلخیز کشور را به زور از صاحبانش بگیرد و به اسم خود و نزدیکانش کند همین طور و.

  • الآن هم مبارزه می کنید؟

  • حالا زمان مبارزه فرهنگی است.موفق شده ایم کتاب های تعلیمات دینی را به دبستان ها ببریم. قطارها را موظف کرده ایم برای نماز توقف کنند.مسجدها و مدرسه های علمیه زیادی را تأسیس کرده ایم مثل مرکز اسلامی شهر هامبورگ که قرار است اسلام ناب را به جهانیان معرفی کند. به فکر همدلی شیعه و سنی هم بوده ایم که نتیجه خیلی خوبی داشته است.رساله احکام را به زبان روز در اختیار شهروندان قرار داده ایم. در حوزه هم شاگردانی تربیت کرده ایم که در آینده کارهای  بزرگی خواهند کرد.

  •  پدرم می گوید یکی از بهترین رفقایتان آقا سید روح الله خمینی است.

  • درست گفته،او امید آینده اسلام و انقلاب است.دانشمندی برجسته و مجاهدی شجاع که إن شاء الله موفق به انجام کارهای بزرگی خواهد شد.

  • راستی چرا حاضر نشدید پادشاه عربستان به دیدنتان بیاید؟اگر می آمد ما به عنوان شیعه احساس غرور می کردیم.

  • (با خنده) ماشاء الله خبرهای دسته اولی داری!

  • شما محبت دارید.

  • شاه مکه قرار بود به دیدن ما بیاید اما افسوس که وهابی است.وهابی ها برداشت خیلی بدی از اسلام دارند و این باعث می شود مردم دنیا اسلام را دینی خشن بدانند حال آن که اسلام دین رحمت و مهربانی است.

  • اگر می آمد چه اتفاقی می افتاد؟

  • وهابی ها زیارت قبر مطهر پیشوایان دینی ما را قبول ندارند به همین خاطر در سفر به قم برنامه ای برای زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها نداشت و این نوعی بی احترامی به این بانوی اسلام  به حساب می آمد و من راضی به این کار نبودم.

  • راستی مسجد اعظم را چه طور ساختید؟خیلی باشکوه است.آدم را یاد مسجد گوهرشاد در مشهد می اندازد.

  • در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مسجدی لازم بود که هم محل عبادت باشد و هم محل تدریس عالمان دینی.به همین خاطر این کار را به کمک مردم انجام دادیم.

  • از حکومت نیز کمک گرفتید؟

  • هرگز،هرگز،همه پولش را مردم دادند.یک روز پیرزنی آمده بود و هزینه چند آجر را داد.کسی آمد که پول نداشت اما می توانست کارگری کند و.

  • پدرم می گوید چاه آبش را یک زرتشتی حفر کرده است.

  • بله،کار حفر چاه در عمق بالا کار همه کسی نیست.شرکتی در تهران این کار را انجام می دهد که صاحبش زرتشتی است.چاه را که حفر کرد برای دریافت دستمزدش نیامد.برای گرفتن مزدش پافشاری کردم، خودش اینجا آمد و گفت من برای خانه خدا پول نمی خواهم.کار اگر برای خدا باشد این طوری می شود.

  • .

    گفت و گویم با آیت الله العظمی بروجردی همچنان ادامه دارد تا این که جمعی از درشگه چی های قم به دیدن آقا می آیند.آنها به آمدن تاکسی اعتراض دارند چرا که باعث کسادی کارشان می شود.جواب آقا -که در آخرین لحظات حضور در خانه اش می شنوم- جالب است:

    نمی شود جلوی پیشرفت جامعه را گرفت.حالا دیگر زمان تاکسی نشستن است.اما شما هم نباید ضرر کنید.سفارش می کنم هر کس خواست به قم تاکسی بیاورد قبلش امتیاز یک درشگه را بخرد.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها