گفت و گو با استاد سید محمد حسین شهریار

 

بیژن شهرامی

استاد،بقچه حمام در دست روانه گرمابه نوبر[1] است و من هم که دوست دارم سؤالی را از او بپرسم دنبالش راه می افتم.

کمی جلوتر به مادرم برمی خورم که زنبیل در دست دارد به خانه می رود.دلم نمی آید او را رها کنم به همین خاطر اول بارش را به خانه می رسانم و بعد هم به گرمابه می روم که تعداد زیادی نشسته اند تا نوبتشان برسد.

هر چه ته صف را نگاه می کنم اثری از استاد نمی بینم.از بنده خدایی که همان نزدیکی  نشسته است سراغ استاد را می گیرم و می شنوم که مردم نوبت خودشان را به او داده اند تا زودتر به خانه برگردد و برای اهل بیت علیهم السلام شعر بگوید.

منتظر می مانم تا استاد بیرون می آید و به بهانه این که می خواهم بقچه اش را بگیرم و به خانه برسانم توفیق همصحبتی با او را رفیق راهم می کنم.

  • معلممان گفته است با یکی از افراد موفق مصاحبه کنم.

  • دوست هادی[2] هستی؟

  • بله.

  • پس چرا با او به خانه ما نمی آیی؟

  • یکی دو  بار آمده ام اما این بار تنهایی آمده ام تا قبل از او من با شما مصاحبه کرده باشم.

  • از کجا می دانی هادی با من مصاحبه نکرده باشد.

  • خودش گفت می خواهد این کار را انجام دهد و من هم پیش دستی کردم.

  • آفرین به تو که برای این جور کارها قدر وقت را می دانی.نمی دانم شنیده ای یا نه دو نفر در یک روز برای ثبت تلفن به نام خودشان به اداره اختراعات مراجعه می کنند که در این میان جناب گراهام بل یکی دو ساعت زودتر مراجعه می کند و کاری به این مهمی به اسم او ثبت می شود.

    به خانه که می رسیم استاد وارد می شود و من هم قلم و خودکار در دست و به دعوت او وارد خانه می شوم. حیاطی زیبا با حوضی در وسط و چند مرغ و خروس که دورش دانه برمی چینند.

    استاد مرا به اتاقش دعوت می کند.ترجیح می دهم روی تختی که زیر یکی درختان حیاط زده شده است بنشینم و بیش از این مزاحمش نشوم.

    او می رود و با پیاله ای که پر از نقل بیدمشکی است برمی گردد و ضمن خندیدن می گوید:

  • تا هادی نیامده هر چه می خواهی بپرس.

  • شما در شعر معروفتان گفته اید:

    برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

    که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

  • بله،اشاره ام به انگشتری بود که حضرت در حالت رکوع نمازش به نیازمند داد.

  • بله اما.

  • اما چه؟

  • اما فکر می کنم این طور می گفتید بهتر بود.

  • چه طور؟

    مزن ای گدای مسکین در خانه علی را

    که علی زند خوش شب در خانه گدا را

  • این شعر از کیست؟

  • راستش را بخواهید نمی دانم؟

  • شعر قشنگی است البته من باید آن بیت را آن طور می گفتم تا شاعر دیگری انگیزه پیدا کند جواب من را این طور بدهد.

  • چه قدر به شعر "علی ای همای رحمت" علاقه دارید؟

  • وصف ناپذیر.

  • شنیده ام که مورد توجه حضرت(ع) قرار گرفته است.

  • یک وقت آیت الله العظمی مرعشی من را خواستند.جوان بودم و گمنام و از این که مرجع بزرگی مثل ایشان من را خواسته اند تعجب کردم.

  • به دیدنشان رفتید؟

  • بله،اتفاقاً در حرم حضرت معصومه(س) خدمتشان رسیدم.تا مرا از دور دیدند فرمودند خودش است.

  • تعجب نکردید؟

  • چرا.

  • آقا به شما چه فرمود؟

  • گفت:شعر علی ای همای رحمت را شما گفته اید؟

  • چه جواب دادید؟

  • با تعجب گفتم آری اما شما از کجا می دانید؟فرمود که در عالم رؤیا دیدم دارید این شعر را در حضور حضرت و بنا به امر ایشان قرائت می کنید.

  • آن زمان چه حسی داشتید؟

  • مثل حالا که اگر اینجا نبودی یک دل سیر گریه می کردم.

  • چه طور شد تخلص "شهریار" را برای خودتان برگزیدید؟

  • دو بار به دیوان شعر حافظ تفأل زدم و هر دو بار ابیاتی آمد که واژه"شهریار"در ان به چشم می خورد:

    غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

    به شهر خود روم و شهریار خود باشم

  • شهرت شما در اصل "بهجتی" است؟

  • بله،اما دیگر مرا به اسم شهریار می شناسند حتی در خانه همسرم مرا"آقا شهریار" صدا می زند.

  • ششنیده ام شما ابتدا درس پزشکی می خوانده اید؟

  • آری دانشجوی دارالفنون بودم،مدتی هم درس حوزه خواندم و با تجارب ارزنده آن دو به شعر روی آوردم.

  • کارمند بانک کشاورزی هم بوده اید؟

  • بله دوست نداشتم از راه شاعری درآمد داشته باشم به همین خاطر کارمند بانک شدم.

  • شما خیلی مهمان دوست هستید؟

  • چه طور مگر؟

  • آخر در جایی گفته اید:

    شهر تبریز است جان قربان جانان می کند

    سرمه چشم از غبار کفش مهمان می کند

  • بله،مهمان حبیب خداست مخصوصاً وقتی اهل شعر و شاعری هم باشند.

  • پس بدین ترتیب خانه شما باید محل رفت و آمد شاعران و ادیبان باشد.

  • بله بر من منت می گذارند و به دیدنم می آیند.من پیرمرد هم اگر حالی داشته باشم به دیدنشان می روم.

  • شما به فارسی و ترکی شعر دارید؟

  • بله فارسی زبان میهنی و ترکی زبان مادریم است.

  • منظومه "حیدربابا" ترکی است؟

  • بله البته به فارسی هم ترجمه شده.

  • چه طور شد "حیدربابا" را سرودید؟

  • من به مادرم خیلی علاقه داشتم وقتی برای مدتی به تهران آمد من او را در خاطراتم جستجو کردم.ناگاه به دوره کودکی رسیدم و آن را دستمایه سرودن حیدربابا قرار دادم.

  • شعر حزن انگیزی هم درباره مادرتان دارید؟

  • انصاف می دهم که پدر راد مرد بود
    با آن همه در آمد سرشارش از حلال
    روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت
    اما قطارها ی پر از زاد آخرت
    وز پی هنوز قافله های دعای خیر
    این مادر از چنان پدری یادگار بود
    تنها نه مادر من و درماندگان خیل
    او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
    خاموش شد دریغ.
    نه او نمرده است می شنوم من صدای او
    با بچه ها هنوز سر و کله می زند.

  • شنیده ام با وجود آن که وقت کمی برای دیدارهای مردمی دارید اما در خانه تان به روی والدین شهدا باز است.

  • بله می آیند و ضمن احوال پرسی برای سنگ مزار فرزندشان شعر می خواهند.

  • و شما هم می پذیرید؟

  • با کمال افتخار.

  • شنیده ام با آیت الله ای هم رابطه صمیمانه ای دارید؟

  • پسر عمویم را می گویی؟

  • مگر ایشان پسرعمویتان هستند؟

  • خوب ما سیدها در اصل پسر عموهای هم هستیم.

  • بله،حق با شماست.

  • آقای ای عزیز ماست او مثل حضرت ابوالفضل(ع) دستش را در راه اسلام داده است.وقتی به تبریز آمده بود دست نازنینش را روی قلبم گذاشتم تا آرامش پیدا کنم.ایشان هم به من لطف دارند و مرتب جویای حالم هستند.چند وقت پیش که مریض شدم وزیر بهداشت را شخصاً به بالینم فرستاد.

  • شما برای بسیج هم شعر سروده اید؟

  • مگر می شود شهریار باشی و برای لشکرت شعر نگویی:

    لشکر اسلام شد چون سیل وطوفان در خروش
    کفر اگر خود کوه باشد می شود کاه بسیج.

  • شما حافظ قرآن هم هستید؟

  •  

                                                        چو بی مهر ولی شد چیست ایمان؟

    چراغی کش فرو خشکید روغن

    نیابد حاسد ما بوی جنت

    مگر اشتر رود در چشم سوزن!

  • می فهمم با خواندن این سروده اش که به آیه ای از قرآن[3] اشاره دارد منظورش این است که این را باید از آثارم بفهمی.

  • .

    ***

    هادی که به خانه می آید دیگر کار از کار گذشته است.مصاحبه تمام شده است و استاد به نماز ایستاده است.من هم که دیرم شده است مشغول خوردن میوه ای هستم که برایم آورده اند.موقعی که برای خداحافظی با استاد به اتاقش می روم می بینم سلام نمازش را داده است و دارد می گوید:خدا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.»



[1] - این حمام در محله مقصودیه تبریز(محل زندگی استاد شهریار)قرار داشته است.

[2] - اسم فرزند استاد شهریار

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها