به نام خدا

گفت و گوی نمادین با میرزا کوچک خان جنگلی

بیژن شهرامی

از پارچ آبی که روی میز مقابلم است لیوانی را پر می کنم و سر می کشم و زیر لب می گویم:سلام بر حسین،لعنت بر یزید.

میرزا که وارد می شود و مرا در این حال می بیند قیافه ای جدی به خود می گیرد و می گوید:می بینم که سو استفاده می کنی؟

با تعجب لیوان را زمین می گذارم و می گویم:سوء استفاده!؟به خدا فقط آب خوردم دست به چیزی نزده ام!

می خندد و می گوید: مگر شما در ترکی به آب "سو" نمی گویید؟منظورم این بود که از آب استفاده کرده ای؟

تازه متوجه شوخیش می شوم اما کار از کار گذشته و صورتم از خجالت گل انداخته است.میرزا هم که متوجه این موضوع شده است می خندد و  بعد از نوشیدن لیوانی آب می گوید:حالا من هم "سو" استفاده کردم!

بعد دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:اسمت آقا یونس است؟

  • بله مگر اسم شما هم یونس است!؟

  • آری، من هم یونسم،یونس استاد سرایی.

  • مگر میرزا کوچک خان نیستید!؟

  • این که گفتی لقبم است اما اسمم همان است که شنیدی.

  • حالا چرا این لقب؟

  • پدرم معروف به "میرزا بزرگ" بود و من که فرزندش بودم "میرزاکوچک"لقب گرفتم.

  • "استاد سرا" زادگاهتان است؟

  • بله،محله ای قدیمی در شهر رشت است.

  • در آنجا دانشمندان و استادان زندگی می کنند؟

  • چه طور؟

  • خوب،استاد سرا یعنی سرای استادها.

  • آهان،منظورت اسمش است؟خوب در هر محله ای ممکن است افرادی عالم و دانشمند هم زندگی کنند.حالا که فکر می کنم می بینم یکی از معلمانم هم محله ای مان بود.او عالم دینی بود و در مدرسه علمیه درسمان می داد.

  • مگر در مدرسه علمیه درس خوانده اید؟

  • بله.

  • ولی عالمان دینی در آنجا درس می خوانند.

  • (با خنده):به من نمی آید عالم دینی باشم؟

  • چرا ولی.

  • ولی سر و وضعم به علماء نمی خورد!

  • نه این که نخورد اما علماء معمولاً لباس مخصوص خودشان را دارند:عبا،عمامه و.

  • بله اما علمایی را هم داشته ایم که به دلایلی لباس معمولی می پوشیده اند مثل میرزاجهانگیرخان قشقایی.

  • پس میرزا لقب عالمانی است که لباس معمولی می پوشیده اند!؟

  • (با خنده)نه بابا!اصلاً ولش کن،بگو ببینم من چه کمکی می توانم به تو بکنم؟

  • راستش می خواهیم برای دهه فجر نمایشی را در مدرسه اجرا کنیم.

  • نمایش؟

  • بله،نمایش شما و همرزمانتان.

  • حالا چرا من؟

  • خوب شما از افتخارات ایران هستید و تا پای جان مقابل دشمنان و مان ایستادگی کردید.

  • ایران افتخارات بزرگتری از من و دوستانم دارد.

  • حالا ما دلمان می خواهد زندگی و مبارزه شما را کار کنیم،ایرادی دارد؟

  • نه،چه ایرادی.در خدمتم.

  • سابقه مبارزه شما به کی برمی گردد.

  • به دوران جوانی که به همراه گروهی از مبارزان به تهران رفتیم تا جلوی ظلم محمدعلی شاه بایستیم.

  • در این مبارزه پیروز شدید؟

  • بله،اما افسوس که انقلاب مشروطه به هدف های مهم خود نرسید.

  • انقلاب مشروطه؟

  • بله،انقلاب مشروطه؛مردم در زمان حکومت محمدعلی شاه قیام کردند و خواستار حفظ مجلس شدند تا یک نفر که همان پادشاه باشد- برای یک ملت تصمیم نگیرد.آنها می خواستند شرط هایی برای پادشاه و درباریان بگذارند و به همین خاطر اسم انقلابشان را "مشروطه" گذاشتند.

  • حفظ مجلس یا تشکیل مجلس؟

  • مجلس در زمان مظفرالدین شاه تشکیل شده بود و پسرش محمدعلی می خواست به کمک روس ها آن را از بین ببرد.او حتی دستور داد ساختمان مجلس را به توپ ببندند.

  • پس باید دشمن شما را روس ها  دانست.

  • ما در قیام جنگل هم با روس ها و انگلیسی ها و هم با نیروهای دولتی درگیر بودیم.

  • قیام جنگل؟

  • بله،ما مدتی در جنگل های شمال با دشمنان درگیر بودیم به همین خاطر"جنگلی" لقب گرفتیم.

  • (با خنده) پس هم از آب و هوای دل انگیز و مناظر زیبای جنگل لذت می بردید و هم با دشمن می جنگیدید.

  • (با لبخند) بله سو استفاده می کردیم!

  • هدفتان بیرون راندن دشمن بود.

  • بله در ضمن دنبال تشکیل حکومت اسلامی و حفظ یکپارچگی و استقلال ایران هم بودیم و موفق شدیم برای مدتی کوتاه شمال کشور را در اختیار بگیریم.

  • دولت تشکیل دادید؟

  • بله،آن هم از نوع اسلامیش،اگر چه عمرش کوتاه بود.

  • چرا؟

  • متحد شدن دشمنان،بروز اختلاف و دو دستگی میان مجاهدان و.

  • شما رئیس دولت بودید؟

  • بله و همچنین کمیسر (وزیر)جنگ.

  • چه جالب،وزیر هم داشته اید؟

  • مگر دولت بی وزیر هم می شود.به قول مولوی:

    شیر بی یال و دل و اشکم که دید

    این چنین شیری خدا کی آفرید

    دکتر ابراهیم حشمت(معروف به سردار حشمت) علاوه بر مبارزه، به دارو و درمان مردم و مجاهدان مشغول بود،ابراهیم فخرایی نیز به کارهای فرهنگی می پرداخت.یک رفیق آلمانی هم با نام گائوک داشتم که بعدها مسلمان شد و نامش را به هوشنگ تغییر داد.او تا آخرین لحظه در کنارم بود و مثل من طعم شهادت در میان برف و یخ را چشید.

  • اسم دکتر حشمت برایم آشناست.فکر می کنم در سریالی که به یاد شما ساخته شده با او آشنا شدم.نقشش را استاد مهدی هاشمی بازی کرده است.

  • و نقش من را هم علیرضا مجلل.

  • بله،از کجا خبر دارید؟

  • (با خنده) به من نمی آید تلویزیون نگاه کنم.

  • چه عرض کنم!

  • (با خنده) هر چه می خواهی عرض کن!

    راستش من این سریال را دوست دارم چون بر اساس کتابی که وزیر فرهنگم  آقا ابراهیم فخرایی نوشته است ساخته شده.ضمن آن که بازیگر نقشم هم از بستگان خودم است.

  • کدام کتاب؟

  • کتاب سردار جنگل.

  • خالو قربان هم از یارانتان بود؟

  • بله اما.

  • اما چه؟

  • اما افسوس که تسلیم دشمن شد و سابقه مبارزاتیش را بی ارزش کرد.

  • راستی چند برادر و خواهر بوده اید؟

  • دو برادر و سه خواهر داشته ام.

  • و همسر؟

  • جواهر خانم همسر باوفایم است.او لباس رزم می پوشید و دوشادوشم می جنگید.بعد از من هم شش ماه بیشتر زندگی نکرد.

  • و فرزند؟

  • پسری به نام "کوچک" که نام خانوادگی لشگرآرا را برای خودش برگزید.

  • چرا اسمی از او در میان نیست؟

  • او در زمان رضاخان می زیست که سخت با من و خانواده ام دشمنی داشت به همین خاطر در گمنامی زندگی کرد و هنگامی که اوضاع بهتر شد و خودش را معرفی کرد خیلی ها حرفش را باور نکردند.

  • چند وقت پیش در بقعه خواجه ربیع مشهد سنگ قبر آقایی به نام حسین را دیدم که فرزند شما خوانده شده بود.

  • این که چند تا بچه داشته ام چندان مهم نیست.مهم آن است که همه  بچه های ایران را فرزند خودم می دانم.

  • حتی من را؟

  • بله،تو هم مثل فرزندم هستی .

    صحبت های من با میرزا همچنان ادامه دارد اما زمان بازدید از خانه چوبی او در استاد محله رشت که حالا به موزه تبدیل شده پایان یافته است.

    موقع بیرون آمدن از حیاط او را می بینم که از طبقه دوم خانه  برایم دست تکان می دهد.در نظرم مثل پرچم در اهتزاز ایران باشکوه جلوه می کند.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها