به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی(ره)

بیژن شهرامی

بعد از چند روز انتظار،آقا به محله ما آمد که خانه هایش در تمام شهر به سادگی معروف بودند،آن هم نه برای سرکشی و کمک به نیازمندان بلکه برای ماندن و زندگی کردن.

اول بار که دیدمش حس خوبی پیدا کردم:پیرمردی با ریش و عمامه ای سپید که لبخندی شیرین بر لب داشت.

کوچک و بزرگ محل آمدند تا در اثاث کشی به او کمک کنند اما با دیدن وانت باری که وسایل کمی در آن بود جا خوردند.شاید فکر می کردند دانشمندی که رهبر شیعیان جهان به شهرشان کرمانشاه فرستاده است باید کامیونی پر، اسباب و اثاثیه داشته باشد!

این طور بود که همسایگی ما با آقا شروع شد تا طعم شیرین حضور یک عالم دینی دوست داشتنی در محله مان را بچشیم؛او که شریک غم و شادی هایمان بود و به راحتی می شد به خانه اش رفت و با او درد دل کرد.

یک روز که به خانه اش رفتم تا به او در مرتب کردن کتاب هایش کمک کنم چشمش به آلبوم عکسی افتاد که دوباره دیدنش برای آقا بسیار جالب بود جوری که دست از کار کشید و مشغول ورق زدنش شد:

  • اجازه هست من هم نگاه کنم؟

  • بله،پسرم.

  • چه منظره جالبی!

  • شهر"سده" است.

  • کجا؟

  • سده،زادگاهم،جایی نزدیک اصفهان.

  • این عکس کیست؟

  • پدرم،میرزا اسدالله.

  • او هم مثل شما بود؟

  • بله،اما او کجا و من کجا.

  • شما هم آدم خیلی خوبی هستید.

  • ممنون پسرم.

  • این آقا کیست؟

  • آقا سید مصطفی است،معلم عزیزی که خواندن و نوشتن را به من آموخت.

  • خوش اخلاق بود؟

  • (با خنده)ترکه آلبالو داشت اما با آن کسی را نمی زد، تازه جایزه هم می داد!

  • جایزه!؟ چه خوب.حالا جایزه شان چه بود؟

  • چند تا انار رسیده یا سبدی سیب و به شیرین.

  • درستان خوب بود؟

  • بد نبود.راستش حافظه ام خوب بود.کتاب نصاب الصبیان را از حفظ داشتم.

  • نصاب الچی چی؟

  • نصاب الصبیان،کتابی که به شعر بود و بچه ها با خواندنش کلمات قرآنی را با معادل فارسی شان یاد می گرفتند.

  • آن آقا کیست سوار اسب شده؟

  • (با خنده)خودم هستم،جوان که بودم به سوارکاری علاقه زیادی داشتم.

  • این عکس امام خمینی(ره) نیست؟

  • چرا عکس جوانی شان است.

  • شاگردش بوده اید؟

  • هم شاگرد و هم یاورش در انقلاب.بگذار خاطره ای از او برایت بگویم.

  • چه خوب!

  • یک روز پسرم در قم به گرمابه شهر رفته بود.وقتی که برگشت برایم تعریف کرد در حمام یکی از  عالمان دینی را دیده که مشغول شستن سرش بوده است و به رسم کمک چند دلو آب روی سرش ریخته و  او هم متقابلاً آمده و با ریختن آب به پسرم کمک کرده است.راستش من ندانستم آن آقای مهربان که بوده تا این که در مراسمی او  را به من نشان داد و من تازه فهمیدم کسی نبوده جز آقا سید روح الله خمینی(ره).

  • چه طور شد به شهر ما آمدید؟

  • سال ها قبل آیت الله بروجردی دستور دادند برای خدمت به مردم به کرمانشاه بیایم.او آن قدر به مردم این منطقه علاقه داشت که به راحتی اجازه نمی داد پایم را از کرمانشاه بیرون بگذارم.

  • دل کندن از شهرتان سخت نبود؟

  • آن موقع قم بودم.درسم در اصفهان تمام شده بود و در کنار حرم حضرت معصومه(س) زندگی می کردم.

  • این عکس کجاست؟

  • حجره ای است که در آن درس می خواندم.

  • این آقا هم رفیقتان است؟

  • بله،یادش به خیر.وضع مالیش از من بهتر بود و غذای گرم می خورد اما من بیشتر روزها غذایم نان خالی بود!

  • رفیق تان نمی فهمید؟

  • نه،جوری رفتار کردم که هرگز نفهمید.این ها را برایت گفتم که بدانی درس خواندن در قدیم چه قدر زحمت داشته است.

  • این هم شما هستید که لباس رزمندگان را بر تن دارید.

  • بله.

  • یادم هست روزهایی که به همراه رزمندگان اسلام به جبهه می رفتید.آن روزها دلم می خواست سنم بیشتر بود و می توانستم با شما اسلحه دست بگیرم.

  • درس خواندن شما هم دست کمی از جنگ با دشمن ندارد.

  • یادم می آید که خانه شما محل رفت و آمد فرماندهان بود حتی آیت الله ای هم اینجا می آمدند.

  • بله پسرم دلم برای آن مهمان های عزیز تنگ شده است.

    تماشای آلبوم عکس های آقا ادامه داشت تا این که صدای میو میوی گربه ای حواسم را به خود جلب کرد.یاد ماجرایی شنیدنی افتادم و خنده ام گرفت.آقا پرسید:

  • به چه می خندی؟

  • به گربه.

  • (با خنده) یک روز این حیوان زبان بسته سراغ  گوشتی که برای درست کردن آب گوشت خریده بودیم آمد.بی اختیار و با عصا ضربه ای به او زدم و فراریش دادم بعد دیدم کارم درست نبوده است به همین خاطر از بچه ها خواستم هر طور شده پیدایش کنند و بیاورندش تا هر طور شده از دلش دربیاورم!

  • پیدایش کردند؟

  • مگر ماجرا را درست و حسابی برایت تعریف نکرده اند؟

  • چرا از فرزندتان شنیده ام اما دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم.

  • اول می گفتند گربه چنگ می اندازد و گیر نمی افتد اما بالاخره پیدایش کردند و من هم با تکه ای گوشت سیرش کردم.از آن روز به بعد هر روز می آید و سری به ما می زند.

  • تکه ای از شیشه زیر زمین را هم به خاطر او شکسته اید؟

  • بله،ترسیدم در سرمای زمستان جایی برای خودش و توله هایش پیدا نکند.

  • یاد حدیثی افتادم که یک بار در نماز جمعه خواندید.

  • چه حدیثی؟

  • این که پیامبر اکرم(ص) فرمودند:در شب معراج کسی را دیدم که به خاطر سیراب کردن حیوانی تشنه بهشتی شده بود.

  • بله این حدیث را علامه مجلسی در یکی از کتاب هایش نقل کرده است.

  • فردا در نماز جمعه چه حدیثی خواهید گفت؟

  • (با خنده)لو نمی دهم!

    دلم می خواهد بیشتر پیش عالم بزرگ و امام جمعه عزیز شهرمان بمانم اما وقت گذشته است و باید بروم تا او هم به کارهای دیگرش برسد مثل مطالعه برای نماز جمعه فردا،جمع آوری و فرستادن کمک های مردمی به جبهه.جواب دادن به سؤالات دینی مردم و چند کار دیگر.

    موقع رفتن، یک دفعه یاد مصاحبه چند شب قبل آقا با تلویزیون کرمانشاه می افتم که در آن فرمود: امیدوارم من چهارمین امام جمعه شهید(شهید محراب)باشم.»

    آرزو می کنم این آرزوی آقا هیچ وقت برآورده نشود اما.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها