پنجره ای رو به آفتاب



سال‌ها می‌گذرد و طعم خوش روضه همچنان پای دندانم است. به همین خاطر محرم را دوست دارم و مرور خاطراتش را بر خیلی از چیزها ترجیح می‌دهم.»

کتاب حاوی قصه‌هایی از خاطرات اصحاب روضه است که سه فصل دارد. فصل اول درباره خدای تعالی و حضرات معصومین، فصل دوم درباره عالمان دینی و فصل سوم درباره شهدا، پیر غلامان و هنرمندان است.


بسم الله الرحمن الرحیم

 

نگاهی به انیمیشن رقص قاصدک ها» به کارگردانی آقای وحید شاکری

موقع برگشتن از زیارت امام رضا علیه السلام گذرمان به خطه سرسبز شمال و شهر تماشایی کیاکلا می افتد.موقع ورود به شهر چشمم به بنری می افتد که احتمالا به تصویر یکی از سرداران شهید مازندران اختصاص دارد.جلوتر که می رویم می بینیم بله بنر یادبود شهید خلبان احمد کشوری است که ظاهراً در همین جا به دنیا آمده است.

پسر برادرم که همراهم است می گوید:عموجان تازگیا کارتونی به نام رقص قاصدکها درباره شهید کشوری ساخته شده.»

تعجب می کنم،آخر کمتر پیش آمده انیمیشن سازان وطنی به سمت معرفی قهرمانان هشت سال دفاع مقدس رفته باشند.

می پرسم:چه کسی آن را ساخته ؟»

می گوید:آقای وحید شاکری.»

می گویم:با آقای مجید شاکری که کارگردان مطرح انیمیشن هستند نسبتی داره؟»

می گوید:آره عمو،برادرشه.»

می گویم:خدا احمد کشوری رو رحمت کنه،موقع شهادت بیست و هفت سال بیشتر نداشت،مادرش تعریف می کرد وقتی بچه بود هر وقت به آرایشگاه،مغازه و از این جور جاها می رفت و می دید رومه هایی با عکسای بد رو دیوار چسبوندن اونها را می کند،بزرگتر هم که شد به هوانیروز ارتش پیوست تا با پیروزی انقلاب اسلامی از کشور خود در  برابر تهاجم ارتش عراق دفاع کنه.»

می گوید:اتفاقاً کارتون هم به حضور شهید کشوری و رفقاش تو جبهه اشاره داره،مخصوصا به شبی که صبحش با هلیکوپتر دمار از روز دشمن درآورد و آخرش هدف میگ های عراقی قرار گرفت و تو منطقه میمک به شهادت رسید.»

سپس می گوید:عمو دوست دارید این کارتون را ببینید؟»

می گویم:چرا که نه،حالا فیلم چند دقیقه ایه؟»

می گوید:حدود چهل دقیقه.»

***

همین طور که با برادرزاده ام مشغول خوردن شربت خنک هستیم به تماشای فیلم رقص قاصدکها نشسته ایم.نکات زیر درباره این انیمیشن قابل ذکر است:

  • کودکان و نوجوانان به قهرمانان ملی خود علاقه دارند و هنگامی که پای کارتونی که قصد معرفی یکی از آنان که اتفاقاً رزمنده هم هست می نشینند حس بسیار خوبی دارند.در این انیمیشن علاوه بر شهید کشوری به شهیدان دیگری مثل شهید سهیلیان و شهید لشگری اشاره شده است که هر یک قهرمانی ملی به شمار می آیند.

  • ساخت استودیو آرتمن گستران تصویر» است که در کارنامه کاری خود ساخت انیمیشن آریو پهلوان کوچک»را هم دارد.

  • سه بعدی است و شبیه سازی پرواز بالگردها،انفجارها و ادوات نظامی جذابیت خاصی به آن بخشیده است.

  • روایتگر ساعات پایانی حیات طیبه شهید لشگری است و نیز مهارت و شجاعت وی در عقب راندن لشگرهای زرهی و م صدام.

  • وحید شاکری کارگردانی،مسعود شاکری مدیریت فنی ،آرزو لشگری نویسندگی،تارا تاجبش صداگذاری و امین هنرمند تولید موسیقی انیمیشن را بر عهده داشته اند.

  • کارگردان خود بخش های مختلفی از جمله طراحی کاراکتر،فضا،مدل،تکسچر[1]،فیلمنامه مصور[2]، جلوه های ویژه، کامپوزیتینگ[3] و نورپردازی را انجام داده است.این مهم صرفه جویی در هزینه ها را دربردارد به خصوص این که اثر با هزینه شخصی کارگردان ساخته شده است اما فیلم را از برکات کار جمعی و تخصصی قدری دور می کند.

  • انیمیشن می توانست نگاهی فانتزی به مقوله دفاع مقدس داشته باشد اما کارگردان اثر ترجیح داده است از این مطلب که نیاز به تجربه و مهارت بیشتری دارد فعلاً خودداری کند و به همان نگاه واقع گرایانه بسنده کند.

  • کارهای لازم برای کودکان و نوجوانان نیاز به فاصله گرفتن از دنیای بزرگترها دارد و در این اثر این فاصله می توانست بیشتر باشد.

  • کارگردان ضمن تلاش برای به تصویر کشیدن زندگی عادی یک قهرمان ملی، گوشه هایی از هنرهای تجسمی وی را هم به تصویر کشیده است چنان که می بینیم شهید کشوری نقاشی هم می کشد و آن ها را به شکل تابلوهایی تماشایی در معرض دید قرار می دهد.البته این مقوله می توانست بهتر مورد استفاده قرار گیرد.

  • در انیمیشن به نکته مهمی اشاره شده است و این که رزمندگان ما در عین سلحشور بودن رئوف و مهربان هستند و تاب دیدن رنج غیرنظامیان را ندارند.

  • به نظر می رسد که قهرمانان کارتون به لحاظ استیل بدن و چهره تنوع لازم را ندارند همه لاغر اندام،تقریباً هم قد با صورت های کشیده و محاسن یک جور هستند.

  • .

    فیلم زیادتر از حد تصورم زیباست و از این که می فهمم کارگردانش قصد ساختن فیلمی مشابه درباره خلبان شهید لشگری را دارد خوش حال می شوم.

     

    بیژن شهرامی



[1] -تکسچر به معنی بافت است و به تصویری گفته می شود که به منظور ایجاد بافت در تصاویر دو بعدی یا سه بعدی استفاده می شود.

[2] - storyboard

[3] - تکنیک های ترکیب و تطبیق صحنه های مختلف ویدئویی برای ایجاد صحنه های اکشن



به نام خدا

 

نگاهی به انیمیشن "زندگی پنهان حیوانات خانگی" [1]

بیژن شهرامی

.خاله پیرزن دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است. گنجشک به پیرزن گفت: "پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم". پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: "خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب."

گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب، هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند. رفت در را وا کرد، دید: یک خری است. خره گفت:"امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون" پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: "خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب". پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید. باز دید در می زنند، گفت: "کیه؟".

  • "زندگی پنهان حیوانات خانوادگی" انیمیشنی جذاب است که بیننده ایرانی را به یاد یکی از افسانه های کشورش می اندازد؛افسانه ای که طبق آن حیوانات مختلف و بی پناه جایی مشترک را برای زیستن و جان به در بردن از شب و سردی هوا می یابند.

  • شخصیت های مطرح در انیمیشن عبارتند از سگی خانگی به نام مکس که نازپرورده است ،دختری به نام کتی که در شهر نیویورک زندگی می کند و صاحب مکس است،سگی درشت هیکل به نام دوک که به دلیل بی خانمان بودن به کتی و خانه اش پناه می آورد،حیواناتی خانگی که در همسایگی خانه کتی زندگی می کنند، خرگوشی به نام سنوبال که سردسته تعدادی از حیوانات بی سرپناه است و از آدم های که حیوان را مورد اذیت و آزارقرار می دهند  نفرت دارد و.

  • مکس هر روز دلتنگ کتی می شود و کارش این است که تمام روز را به انتظار بنشیند تا از سر کار برگردد.البته او در این مدت زمانی چند ساعته پذیرای حیوانات خانگی محله است که همه در غیاب صاحبانشان سرگرمی های خاص خود را دارند از ناخنک زدن به یخچال،ور رفتن به وسایل خانه و نهایتاً دور هم جمع شدن.

  • ماجراهای زندگی مکس روند معمول خود را دارد تا این که یک شب کتی با مهمان ناخوانده ای سر می رسد که مکس از دیدنش خوش حال نمی شود:سگی با هیکل درشت و بی خانمان به نام"دوک" که قرار است از این به بعد با آنها زندگی کند!

  • "دوک" در ابتدای ورود به خانه درصدد دوستی با مکس برمی آید.اما این توقع مقداری زیاد است چرا که مکس  سگ تازه وارد را به چشم یک رقیب می بیند تا یک رفیق.(رقیب درجلب توجه صاحبشان به خود)

  • مکس درصدد بدگویی از دوک برمی آید غافل از این که دیوار موش دارد و موش هم گوش!

  • مکس که از عکس العمل دوک در قبال بدگویی هایش نگران است درصدد دلجویی از او برمی آید اما وقتی دوک ناخواسته گلدانی را می شکند به این فکر می افتد با به هم ریختن خانه و نسبت دادن آن به رقیب گنده و پشمالوی خود موجبات اخراج یا دست کم کنترل او را فراهم آورد.

  • دوک به ظاهر تسلیم می شود اما در فرصتی مناسب مکس را ربوده و به یکی از محلات فقیر نشین شهر می برد تا برای همیشه از شرش در امان باشد غافل از این که هر دو به وسیله پلیس حیوانات جلب و به مرکزی ویژه حیوانات بی سرپرست برده می شوند.

  • این که سرانجام کشمکش جذاب مکس و دوک چه خواهد شد مطلبی است که با دیدن انیمیشن بدان پی خواهید برد اما ذکر مواردی چند ضروری است:

  • خانه،محلی امن و با ارزش است و گریختن و دور افتادن از آن خطر آفرین است.

  • وابستگی بزرگترها به حیوانات(به جای فرزندآوری و دلبستگی به آنان) چالش بزرگ پیش روی کشورهای غربی از جمله آمریکاست و شگفت آن که به جای سیاه نمایی این وضع و هشدار دادن نسبت به آن، شاهد تبلیغ آن از طریق ساخت این دست انیمیشن ها هستیم!

  • محله فقیر نشین شهر با زیادی جمعیت و سکنه ای بی نزاکت به تصویر کشیده می شود در حالی که محلات اعیان نشین هم مشکلات خاص خود را دارند.

  • انیمیشن آموزه های اخلاقی باارزشی را هم مورد توجه قرار داد است: فرجام بد رقابت های ناسالم،وم پرهیز از خودبرتر بینی،دیدن و به حساب آوردن دیگران،اذیت نکردن حیوانات و.

  • بی مزه بودن بعضی از شوخی ها انتقاد بعضی از اهل فن را به دنبال داشته است همان طور که تکراری بودن پاره ای از رویدادها نکوهیده شده است.

  • تعدد شخصیت ها و نقش آفرین های انیمیشن می توانست داستان های فرعی جذابی را ایجاد کند که البته شاهدش نیستیم.

  • داستان انیمیشن با قوت شروع و با ضعف ادامه پیدا می کند.این قوت و ضعف را می توان در مسیر داستان به تماشا نشست.

  • انیمیشن در ژانر کمدی و به صورت رایانه ای سه بعدی تهیه شده و محصول سال 1395 خورشیدی(2016 میلادی) شرکت ایلومینیشن اینترتینمنت[2] ایالات متحده است.

  • و نکته آخر آن که کارگردانی اثر را آقای کریس رناد[3] بر عهده داشته است که پیشتر کارتون "من نفرت انگیز" را کارگردانی کرده است.



[1] - The Secret Life of Pets

[2] - illumination entertainment

[3] - Chris Renaud



به نام خدا

 

نقد و بررسی انیمیشن اژدهای پیت[1]

بیژن شهرامی

نقد و بررسی انیمیشن اژدهای پیت[2] را با ذکر دو نکته آغاز می کنم:

اول آن که همزیستی انسان با موجوداتی مثل سیمرغ، اژدها و مانند آن موضوعی است که در فرهنگ های مختلف و ادبیات ملل مورد توجه قرار گرفته است چنان که در شاهنامه حکیم توس می بینیم زال در آشیانه سیمرغ رشد می کند و رابطه اش با او هیچ گاه گسسته نمی شود.

در ادبیات مغرب زمین نیز این موضوع مورد توجه قرار گرفته است که بازتاب آن را می توان در تولید آثار بلند سینمایی و کارتونی مشاهده کرد.

نکته دوم هم آن که بازسازی فیلم های قدیمی در قالب انیمیشن های جدید از جمله برنامه هایی است که در دستور کار شرکت های بزرگ تولید کننده پویانمایی قرار داشته است.

یکی از این دسته آثار،فیلم قدیمی و موزیکال اژدهای پیت (1977میلادی) است که نسخه بازسازی شده آن در سال جاری میلادی به نمایش درآمده و مورد استقبال کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان قرار گرفته است:

  • "لایو اکشن انیمیشن" یا همان "فیلم-کارتون" مورد اشاره،روایت داستان زندگی پسری به نام پیت[3] است که به همراه پدر و مادرش راهی سفر هستند.

  • پیت در صندلی عقب ماشین مشغول خواندن کتابی به نام"ایلوت گم می شود" است که موضوعش سرنوشت سگی است که از صاحبش دور افتاده .

  • کمی جلوتر اتومبیل پیت و خانواده اش دچار سانحه می شود.پدر و مادر در دم جان می دهند و پیت تنها می ماند در حالی که آخرین جمله مادر در گوشش طنین انداز است:تو شجاعترین پسری هستی که تا به حال دیده ام.»

  • گرگها خیلی زود سر وقتشان می آیند غافل از این که با پیدا شدن سر و کله موجودی غول پیکر جایی برای عرض اندام آنها باقی نخواهد ماند.

  • پیت در اعماق جنگل های واقع در شمال غربی اقیانوس آرام با اژدهایی سبز رنگ و بزرگ به نام ایلوت[4] آشنا می شود که قرار است مونس تنهایی هایش باشد.

  • ایلوت 7متر قد دارد،صاحب بال است و بازدم آتشینش ترسناک به نظر می رسد.با این وجود مهربان است و معلوم نیست از چه تغذیه می کند!

  • همزیستی پیت با ایلوت شش سال مخفی می ماند تا این که جنگلبانی به صورت اتفاقی او را می بیند و از رازش باخبر می شود.

  • ایلوت توانایی نامرئی شدن را دارد و این باعث می شود کسی او را نبیند و در نتیجه حرف های پیت را باور نکند حتی خانم گریس که پیشتر از پدر منبت کارش ماجرای حضور اژدهایی غول پیکر در اعماق جنگل را شنیده است.

  • علیرغم باورناپذیری وجود اژدها در جنگل گروهی درصدد جست و جو برمی آیند تا شاید چیزی دستگیرشان شود و رونق از دست رفته را به نمایش های سیرکشان برگردانند.

  • این که سرانجام پیت و ایلوت به کجا می رسد مطلبی است که با تماشای فیلم بدان پی خواهید برد اما ذکر چند نکته به شرح زیر ضروری است:

  • توجه به جنگل و زیبایی های آن و وم حفظ این نعمت خدادادی و خطراتی که آن را تهدید می کند از آموزه های فیلم است که از ابتدا تا انتها شاهدش هستیم.

  • جنگل در نگاه بچه ها رمزآلود و گاه وهم انگیز است و وجود اژدهایی که توانایی نامرئی شدن را دارد متناسب با این حس است.

  • حیوانات هم از جنگل سهمی دارند اما آن قدر عرصه بر آنان تنگ شده که می بایست دم به دم نامرئی شوند!

  • پرواز برای همه هیجان انگیز است حتی برای اژدهایی که جثه بسیار بزرگ و سنگینی دارد.

  • در نسخه جدید از نقش آفرینان فیلم قبلی کاسته شده است تا امکان اختصاص وقت بیشتر به قهرمانان اصلی فراهم آید.از فیلم نامه قبلی هم فقط پیت و ایلوت استخراج شده اند تا بینندگان خود را با اثری تکراری رو به رو نبینند.ضمن آن که از جلوه های رایانه ای خیره کننده استفاده شده است تا پیوندی تماشایی تر بین جنگل و بازیگران (زنده) با اژدهایی خیالی ارائه شده باشد.

  • از نقاط ضعف انیمیشن شباهت فیلمنامه آن با چند اثر سینمایی دیگر است مثل دور افتادن از خانواده،زندگی در جنگل،همزیستی با حیوانات  وحشی و.

  • مدت زمان اثر نیز می توانست کوتاه تر باشد تا حوصله بینندگان سر نرود.

  • اژدهای انیمیشن بر خلاف سیمرغ که خواهان بازگشت زال به اجتماع انسانی است خودخواهی پیشه می کند و می کوشد مانع از بازگشت پیت به جمع آدمیان شود.شاید او آزرده از خشونت انسان ها نسبت به خود و درختان است.

  • .

    سخن آخر این که کارگردان انیمیشن دیوید لاوری[5] و نویسنده اش توبی هالبروکس[6] است که مؤسسه دیزنی آنها را برای این پروژه 100 دقیقه ای برگزیده و به کار گرفته است.



[1] -Pete's Dragon

[2] - فیلم سینمایی اژدهای پیت» Pete’s Dragon از تلفیق دو تکنیک رئال و انیمیشن سه بعدی کامپیوتری برای گروه سنی کودک و نوجوان تولید شده است. این فیلم موفق به کسب جایزه بهترین کارگردانی از جشنواره Heartland Film 2016 شده و نامزد دریافت دو جایزه دیگر در جشنواره‌هایAcademy of Science Fiction, Fantasy & Horror Films, USA 2017, Kids' Choice Awards, USA 2017 شده است.

[3] - Pete

[4] - Elliot

[6] - Toby Halbrooks



به نام خدا

 

نقد و بررسی انیمیشن پسر فانتومی[1]

بیژن شهرامی

بعضی از واژگان راه یافته از سایر لسان ها به زبان فارسی همه فهم هستند مثل "رادیو"،"تلویزیون"، "پست"،"پلیس" و.

در میان این کلمات"فانتوم" نیز همین حالت را دارد چرا که به مجرد پرسیدن معنی آن از اطرافیان، خواهند گفت:"هواپیمایی جنگی"

حق با آنان است،فانتوم نام دسته ای از جنگنده های قدیمی ساخت ایالات متحده است که از حدود پنجاه سال قبل در اختیار نیروی هوایی کشورمان است و اسمش گاه در قالب مثل برای بیان سرعت حرکت بالای کسی یا چیزی به کار می رود.

در یکی دو سال اخیر اسم  این پرنده قدیمی باز هم بر سر زبان ها افتاده است البته نه بزرگترها که آن را بیشتر  می شناسند بلکه نوجوانانی که دوستدار تماشای جدیدترین انیمیشن های ساخت کشورهای مختلف هستند.

در نوشتار پیش رو نگاهی به کارتون"پسر فانتومی" یا "پسرک شبحی"داریم:

  • انیمیشن محصول سال 2016 میلادی کشورهای فرانسه و بلژیک است و به صورت دو بعدی توسط سه کمپانی دست اندرکار ساخت پویانمایی تولید شده است:فول ایمیج[2]،لونانیم[3] و فرانس سینما.[4]

  • کارگردان اثر ژان-لوپ فلیسیولی[5] است که سابقه تولید آثار دیگری را هم دارد مثل گربه ای در پاریس[6]

  • قهرمان داستان نوجوانی به نام لئو[7] است که توانایی جدا کردن روح از بدن خود را دارد.او در شهر نیویورک زندگی می کند و از بیماری خاصی رنج می برد.

  • لئو یا پدر و مادر و خواهر خود زندگی می کند و انیمیشن در ابتدای خود او را در حالی نشان می دهد که مشغول خواندن کتاب داستان برای خواهر کوچولویش است.ادامه کارتون تحت تأثیر داستان پلیسی کتاب مزبور است.

  • معمولاً برای خواباندن کودکان داستان های آرامش بخش می خوانند نه داستان های مهیج پلیسی که در نخستین دقایق شروع انیمیشن شاهدش هستیم.

  • انیمیشن در ادامه فروشگاهی را نشان می دهد که در آن واحد شاهد حضور پلیس و دو سارق نقابدار و مسلح است.پلیسی به نام آلکس[8] با لباس شخصی و بدون اسلحه برای خرید آمده است و حالا با دیدن دو نفر تصمیم می گیرد آنها را دستگیر کند.او برای فریب دادن آنها با استفاده از گوجه فرنگی سینه خود را خونین جلوه می دهد،بعد تلوتلو خوران خود را مقابلشان نقش بر زمین می کند.آنها متعجب از این صحنه نزدیکش می آیند و این فرصت مناسبی برای درگیر شدن و خلع سلاح آنان است.

  • با این ماجرا پلیس فدرال از نفوذ گروهی تروریستی به نیویورک مطلع می شود.این قضیه زمانی جدی گرفته می شود که آنان از کشتی پهلو گرفته خود در بندر برای رئیس پلیس شهر پیام می فرستند و با نفوذ به سامانه الکترونیکی تلویزیون شهر پیغام های تهدیدآمیز خود مبنی بر انتشار ویروس رایانه ای و فتح 24 ساعته شهر را بر صفحات تلویزیون می نشانند.

  • تروریست ها در ادامه برق شهر را قطع می کنند و درصدد کشتن پلیسی برمی آیند که دو نفر از آنان بازداشت کرده است.این تعقیب و گریز به زخمی شدن پلیس و اعزام وی به بیمارستان می انجامد.

  • بیمارستانی که آلکس در آن بستری می شود همان جایی است که لئو با سری تراشیده در آن بستری شده است و این سرآغاز آشنایی این دو با هم است.

  • انیمیشن در ادامه به تلاش لئو برای شناسایی باند تبهکار می پردازد و این که او با به پرواز درآوردن روح خود، به خلوت آنان نفوذ پیدا می کند و اسرارشان را به اطلاع پلیس می رساند.

  • سردسته تبهکاران چهره ای زشت دارد با کلاه و لباسی که معمولاً کارآگاهان می پوشند او آن طور که رومه های شهر نوشته اند درصدد فعالیت های تروریستی است.

  • مفید و مؤثر نشان دادن نوجوانان در  برخورد با پدیده های شومی مثل تروریسم سوژه جالبی و تازه ای است که در این اثر کارتونی مورد توجه قرار گرفته است.

  • همکاری نوجوانان با پلیس از دیگر آموزه های ارزشمند انیمیشن است که در کشور ما هم با طرح همیاران پلیس مورد توجه قرار گرفته است.البته باید این نکته برای مخاطبان جا می افتاد که کمک به پلیس تنها در گرو روح شدن نیست.

  • لئو خود را موظف به رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی می داند حتی زمانی که روحش به چراغ قرمز برمی خورد در آسمان متوقف می شود!

  • تروریست هایی که مرد صورت شکسته رهبریشان را بر عهده دارد و انیمیشن از نفوذشان به نیویورک پرده برمی دارد همگی آمریکایی هستند و خوشبختانه آنان  را  تبعه کشورهای شرق

    معرفی نکرده اند.

  • جامعه آمریکا طعم تلخ تروریسم را در قالب حمله تروریستی گروه القاعده به نیویورک و انهدام برج های معروف آن چشیده است و طبیعی است که اگر انیمیشنی بخواهد موضوع تروریسم را در آمریکا مد نظر قرار دهد نیویورک را برای این کار انتخاب کند.

  • شهر نیویورک به واسطه قرار داشتن سازمان ملل در آن برای جهانیان شناخته شده است و از این رو می بینیم سازندگان این اثر که امید به فروش بالای جهانی کارشان دارند سراغش می روند.

  • نمایش چندین باره پرچم ایالات متحده و تابلوهایی از یک رهبر سیاهپوست(احتمالاً اوباما رئیس جمهور پیشین آمریکا ) ضرورتی برای انیمیشن ندارد و نبود آنها می توانست به برقراری ارتباط بیشتر مخاطبان با ان بینجامد.یادمان نرود که ما در حال تماشای یک انیمیشن کودک و نوجوان پسند هستیم نه یک فیلم وسترن هالیودی.

  • رابطه عاطفی فرزندان با پدر و مادر،ارزش خانواده،ضرورت پاکیزگی محیط زیست(از جمله بیمارستان) از دیگر نقاط قوت اثر است.

  • قائل شدن به وجود روح را هم می بایست از دیگر نقاط قوت کارتون دانست.هر چه باشد جریان هایی سعی در القای بی دینی و انکار عالم غیب به نسل نو را دارند و چنین آثاری نمی تواند در راستای اهداف آنان باشد.

  • بیشتر شخصیت های انیمیشن چشم بادامی هستند و این با تیپ و قیافه ای که از اهالی آمریکا سراغ داریم همخوانی ندارد.

  • پرداختن به مقوله روح برای کودکان و نوجوانان نباید آنها را به فکر روح شدن و پیدا کردن تحرک و شتابی که شخصیت های روح شده دارند بیندازد.انیمیشن باید به طور ضمنی برای بچه ها جا بیندازد که رشد واقعی ما در گرو با هم بودن روح و جسم است و الا روح به تنهایی قادر به انجام هیچ کاری نیست.

  • و نکته آخر آن که انیمیشن، فانتزی(خیال پردازانه) و  84 دقیقه ای است و جزو معدود کارتونی هایی است که به اسکار 2017 میلادی راه یافته اند.



[1] -Phantom Boy

[2] -Folimage

[3] -Lunanime

[4] -France Cinéma

[5] -Jean-Loup Felicioli

[6] -Cat in Paris

[7] -Leo

[8] -Alex



بسم الله الرحمن الرحیم

 

نگاهی به انیمیشن دنیای مداد شمعی ها»[1]

 

بیژن شهرامی

سایمون در سرزمین گچ های نقاشی» برای بزرگترها یادآور خاطرات دوران کودکیشان است چرا که نام انیمیشنی زیباست که در آن سایمون در عالم خواب به سرزمینی وارد می شود که هر آن چه را می کشد جان می یابد و شروع به حرکت و نقش آفرینی می کند.

اینک سال ها بعد از تولید آن مجموعه به یاد ماندنی شاهد تولید اثری هستیم که تحت تأثیر آن است و کودکی به نام بن را معرفی می کند که مداد شمعی هایش در عالم خواب جان می گیرند و قهرمان داستانی بامزه و جالب می شوند.

  • انیمیشن با صحنه ای شروع می شود که بن روی دفتر نقاشی اش دراز کشیده است و مشغول کشیدن یک پادشاه و موجودی پرنده است.مادرش که متوجه دیر خوابیدن او شده سراغش می آید و او را به تختش می فرستد.این صحنه کوتاه آغازین پر است از آموزه های ارزشمند خانوادگی مثل مهر و محبت مادری،نظارت مهرورزانه والدین بر بچه ها،حرف شنوی داشتن بچه ها از پدر و مادر،وم تمیز نگه داشتن خانه،جذاب کردن انداختن آشغال به سطل با طراحی سطل زباله ای که به شکل دایناسور است و آشغال هایی که داخلش انداخته می شود مثل غذای اوست و.

  • با خوابیدن بن مداد شمعی ها جان می گیرند تا صبح نشده کارهایشان را انجام دهند.در این میان گفت و گوی مدادها با هم شنیدنی است:مداد سیاه ناراحت است از این که فقط به درد کشیدن شب می خورد و دوستانش او را دلداری می دهند که شب بد نیست وقت رفتن به شب نشینی و مهمانی است.رنگ سبز هم دلخور است از این که بن موقع رنگ آمیزی از خط بیرون زده و مرتکب اسراف شده است و.

  • خیلی از ترس ها موهوم و بی جهت هستند»آموزه ای است که انیمیشن آن را برای مخاطبان جا می اندازد،آن هم با صحنه ای که مداد رنگی زرد با دیدن عروسک یک هیولا می ترسد اما بعد با راهنمایی دوستانش متوجه می شود ترسش بی مورد بوده است.

  • مداد شمعی ها که بسیاری از صفات انسانی را دارا هستند تحت ریاست مداد رنگی قهوه ای هستند،هم او که مدام حاضر غایب می کند تا مدادی از برنامه ای که در پیش است جا نماند. با این وجود زرد که موجودی درونگرا و البته ترسو است از قافله مداد شمعی ها که با تونل رنگ راهی رنگستان شده اند جا می ماند.

  • مداد شمعی زرد سردرگم و هراسان از تنهایی به یک باره با پادشاه نقاشی نیمه تمام بن رو به رو می شود که به سویش آمده است.او به دلیل نیمه تمام بودن و نداشتن دهان قادر به حرف زدن نیست لذا موجود پرنده پشه مانندی به نام نت» که حکم وزیر و پیشکارش را دارد شروع به سخن گفتن می کند و از او می خواهد آنها را که فاقد رنگ هستند رنگ آمیزی کند.

  • این جمله مداد زردکه من اجازه ندارم غریبه ها را رنگ کنم» آموزه ای اخلاقی است که خانواده ها از بچه هایشان انتظار دارند و این که در مواجه شدن با افراد غریبه همیشه جانب احتیاط را در نظر داشته باشند تا یک وقت فریب افراد شیاد را نخورند.

  • در ادامه مداد شمعی زرد با پریدن در تونل رنگ راهی رنگستان می شوند و پادشاه و موجود پرنده هم درصدد تعقیب او برمی آیند.

  • مداد زرد زودتر به رنگستان می رسد و به دوستانش که حالا نگران اویند ملحق می شود بعد هم سری به مادام صورتی» می زند تا نوکش را تیز کند.

  • حال و هوای مداد رنگی سفید تماشایی است او سرخورده از این که استفاده ای ندارد درصدد ورود به محل کار مادام صورتی برمی آید اما با ممانعتش رو به رو می شود که مگر جایی را رنگ آمیزی کرده ای که به تیز شدن نیازی داری!؟»

  • مهرورزی ساکنان رنگستان به هم آموزه ای ارزشمند است که سلام دادن اهالی به هم در ابتدای یک صبح کاری،دوچرخه سواری(به جای ماشین سواری)،رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی، توجه به فضای سبز مقابل خانه،نظافت محیط و .گواه آن است.

  • ورود پادشاه خط خطی به رنگستان اول از همه مداد رنگی زرد را شوکه می کند.او و نت آمده اند تا هم کنجکاویشان برای دیدن رنگستان ء شود و هم رنگی به تن بی رنگ خود بمالند.

  • پادشاه خط خطی در حالی که مداد زرد را تعقیب می کند گذرش به جایی می افتد که مدادها قرار است برای مهمانی در آن جمع شوند.آنها که سر و صداهای دوست زردشان را به حساب توهم او گذاشته اند یک باره با پادشاه خط خطی رو به رو می شوند که زرد را در مشتش گرفته است.

  • ورود کلانتر شهر به ماجرا و درخواست از مدادشمعی ها برای دستگیر کردن پادشاه خط خطی انیمیشن را وارد فاز هیجانی خود می کند.

  • صحنه تلاش کلانتر شهر برای نجات دادن زرد از دست پادشاه خط خطی که حالا به بالای برجی بلند رفته است خنده دار است مخصوصاً وقتی هواپیمای کاغذیش در وسط شهر سقوط می کند.

  • تلاش پادشاه خط خطی برای بالارفتن از کوه رنگین کمان که رنگ رنگستان و اهلیش از جوشش مداوم آن است خیلی زود نگرانی اهالی را برمی انگیزد به گونه ای که دور هم جمع می شوند تا راه چاره ای بیابند.مشکل اصلی آنجاست که تا به حال گذر هیچ مداد شمعی به کوهستان مزبور نیفتاده است.

  • کلانتر شهر که درصدد کنترل اوضاع است تعدادی داوطلب برای  رفتن به کوه رنگین کمان مط طلبد که رنگ آبی به عنوان اولین مداد اعلام آمادگی می کند و نهایتاً تعدادی دیگر از مداد شمعی ها که زرد ترسو در بین آنها نیست و فعلاً به دادن کمک های فنی بسنده کرده است از قبیل نقشه راه،فانوس و.

  • با راه افتادن کشتی به سمت کوه رنگین کمان زرد هم ناخواسته در کشتی می ماند.

  • از آن طرف پادشاه خط خطی و موجود پرنده خود را به آبشار رنگ ها می رسانند و با پریدن در آن سعی در رنگی شدن می کنند اما چون رنگ به تنشان نمی ماند تصمیم می گیرند راه آبشار را بندند تا مداد شمعی ها مجبور شوند به آنجا بیایند و در ازای رنگ آمیزی کردنشان مجدداً جریان یافتن آبشار را مشاهده کنند.

  • در ادامه انیمیشن موقعیتی برای مداد رنگی سفید پیش می آید تا قابلیت و مفید بودن خود را نشان دهد.این مهم یادآور آن است که خداوند مهربان در همه مخلوقات خود استعدادهایی به ودیعت نهاده است که می بایست کشف شوند.

  • تبدیل دشمنی به رفاقت و استفاده از ظرفیت و توانایی همگانی برای نیل به اهداف بزرگ و ایستادن مقابل دشمنان واقعی آموزه دیگری است که هنگام تماشای انیمیشن به آن              برمی خوریم.(اگر چه پادشاه خط خطی هم موجود بدی نیست و فقط دغدغه رنگی شدن خود و پیشکارش را دارد.)

  • انیمیشن مداد شمعی ها محصول مشترک سال 1394 خورشیدی [2]سه کمپانی انیمیشن سازی آمریکایی،کره ای و هندی است و کارگردانی آن را هم فرانک گلادستون[3] بر عهده داشته است.

  • انیمیشن در ژانر خانوادگی تهیه شده و 77 دقیقه به طول می کشد.

  • انیمیشن داستان جالبی دارد اما گره های آن چندان جدی نیستند و درصد هیجان آن هم کمتر از حدی است که انتظار می رود.

  • عادی بودن رابطه مداد شمعی های دختر و پسر  مطلبی است مبعث از واقعیت های جوامع غربی که با فرهنگ اسلامی - ایرانی ما مغایرت دارد لذا انتظار می رود که بیننده اثر این عادی بودن را به روابط اجتماعی خود و جامعه اش تسری ندهد.

  • وابسته بودن حیات جامعه رنگستان به آب_ ولو رنگی_مطلب مهمی است که تماشاگران را به طور مستقیم به اهمیت منابع محدود آب شیرین توجه می دهد.

  • پادشاه خط خطی به دلیل ناتمام بودن و نداشتن دهان قادر به صحبت نیست و مشکلات زمانی رو به حل شدن می گذارد که مداد زرد برای او دهان می کشد.این مطلب اشاره به این موضوع مهم دارد که گفت و گو کلید حل بسیاری از مشکلات است خواه در خانه و خانواده و روابط دو و چند جانبه ساده خواه در سطح کلان و بین الملل.

  • در پایان امیدواریم این انیمیشن را تماشا کنید و لذت ببرید.



[1] - THE HERO OF COLOR CITY

[2] -2015میلادی

[3]  -Frank Gladstone



به نام خداوند جان و خرد

نقد و بررسی انیمیشن "زندگی من به عنوان یک کدو" [1]

بیژن شهرامی

کدوی سبز را همه به عنوان نوعی گیاه خوراکی می شناسیم و به برکت خوش سلیقگی مادرانمان طعمش را در قالب غذایی خوشمزه چشیده ایم.

اما این بار وضع کمی فرق می کند.کدوی سبز- که در زبان انگلیسی "زوکچینی" نامیده می شود -[2] اسم مستعار پسر بچه ای نه ساله به نام "ایسر" است که داستان انیمیشنی تولید شده در سال 2016 میلادی به او پرداخته:

  • انیمیشن بر اساس رمانی به نام کدو اثر ژیل پاریس[3] نویسنده اهل فرانسه نوشته و تولید شده است.

  • اولین صحنه های انیمیشن به فضای زیر شیروانی اختصاص دارد؛جایی که ایسر علاوه بر پرواز دادن بادبادک هایی که نقش پدرش را روی آنها کشیده با قوطی های خالی مشغول بازی است.نقاشی هایی که او دور از چشم بزرگترها بر دیوار های فضای زیر شیروانی کشیده   خبر از تنهاییش می دهند.

  • ایسر قوطی هایی را که درآنجا تل انبار شده است روی هم می چیند اما فرو ریختن یک باره هرمی که از آنها ساخته واکنش مادر بیمارش را در پی دارد که البته به افتادن از نردبان و مرگش می انجامد.

  • قهرمان داستان که حالا پدر و مادرش را از دست داده به وسیله پلیسی به نام ریموند به پرورشگاهی به نام  فاستر تحویل داده می شود.او کمبود حضور پدر در زندگیش را دارد ضمن این که مادرش هم به دلیل اعتیاد به نوشیدنی های حرام نه تنها جای خالیش را پر نکرده بلکه ضربات روحی بزرگی را به وی وارد کرده است.

  • ایسر که مادرش او را به اسم کدو صدا می زده به محیطی راه پیدا  می کندکه برایش تازگی دارد.او برای برقراری ارتباط با دیگر بچه هایی که به دلایل مختلف به آنجا آمده اند مشکل دارد اما رفته رفته بر آن غلبه پیدا می کند.

  • "سیمون" از دیگر نقش آفرینان انیمیشن است.او شخصیتی قلدرمآب دارد و بچه های پرورشگاه از او حساب می برند!

  • سیمون در ابتدا انتظار دارد ایسر را هم فرمانپذیر خود کند اما این انتظار او برآورده نمی شود تا آنها رفته رفته سر دوستی را با هم باز کنند.

  • بچه هایی که در پرورشگاه زندگی می کنند شرایط رفاهی خوب و مربیان دلسوزی دارند اما کبودی دور چشمانشان حکایت از این دارد که بهترین و مرفه ترین پرورشگاهها نیز نمی تواند جای خانه و خانواده را بگیرد.

  • پرورشگاهها رسالت مهمی را بر عهده دارند آنها با وجود آن که نمی توانند جای خانه و خانواده را بگیرند اما می توانند چتر حمایتی خود را بر سر کودکان و نوجوانان پناه جو بگسترانند و با فراهم آوردن زمینه تحصیل و رشد فرهنگی و اجتماعی آنها را یاری کنند.بنابراین کلمه پرورشگاه نباید تصویری منفی در ذهن ما ایجاد کند چرا که آنها مثل یتیم خانه های قدیم که در فیلم ها جای اذیت و آزار بچه ها هستند نیستند.

  • انیمیشن یادآور اهمیت خانواده است و این که بچه های بهره مند از حضور مفید و مؤثر پدر و مادر یا دست کم یکی از آنها برخوردار از چه نعمت بزرگی هستند.

  • انتقاد از بی مسئولیتی والدین آموزه ای است که از این انیمیشن استفاده می شود هر چه باشد مخاطبان امروز پدران و مادران فردا هستند.

  • واقع گرایی و ورود به محدوده بچه های ساکن در پرورشگاه موضوع مهمی است که سازندگان اثر جرأت ورود به آن را در خود یافته اند.هر چه باشد این محیط ویژگی های خاصی دارد که به سختی می تواند دستمایه تولید انیمیشنی جذاب و مصون از ملال آوری باشد.

  • دمیدن روحیه امید در مخاطبان از اهداف اصلی سازندگان عنوان شده است.

  • انیمیشن به صورت استاپ موشن(عروسک و عکس)[4]تهیه شده و داستانش را در 66 دقیقه تقدیم بینندگان کرده است.

  • و نکته آخر این که کارگردانی انیمیشن بر عهده کلاود باراس[5] بوده است و هنرمندانی از سویس و فرانسه عهده دار تولیدش شده اند.



[1] -My Life as a Zucchini

[2] - Zucchini

[3] -Gilles Paris

[4] - استاپ موشن یکی از تکنیک‌های انیمیشن سازی است که در آن شیئی را لحظه به لحظه حرکت داده و تصویر آن را توسط دوربین ضبط می‌کنند. از پشت سر هم قرار گرفتن این تصاویر به نظر می‌رسد که شیء به خودی خود در حال حرکت است. عروسک‌هایی با مفاصل متحرک یا عروسک‌های ساخته شده با خمیر در این تکنیک کاربرد زیادی دارند. در بسیاری از موارد به جای عروسک از اشیاء دیگری مانند انسان، وسایل خانه، گیاهان و. هم استفاده می‌شود.

[5] -Claude Barras



به نام خدا

 

نقد و بررسی انیمیشن کوتاه داستان خرس»[1]

برنده اسکار 2016

بیژن شهرامی

انیمیشنی زیبا از کشوری متفاوت در آمریکای جنوبی،

اثری کوتاه اما تأثیر گذار و آموزنده،

داستانی با کلیدواژه های تصویری:خرس پیر،شهر فرنگ مکانیکی،سیرک،سانتیاگو و.

شیلی کشوری باریک و دراز در آمریکای جنوبی است که در همسایگی رشته کوه زیبای آند و اقیانوس آرام قرار گرفته است ضمن آن که با آرژانتین،بولیوی و پرو همسایه است و با گذرگاه آبی "دریک" هم مرز است.

معمولاً شیلی را با شهر معروفسانتیاگو»،شکست تیم ملی فوتبالش در مقابل ایران در ابتدای سال 94 و دیکتاتور پینوشه که سالها مردمش ر آزار داد می شناسیم اما این که انیمیشنی تولید شده در این کشور به عنوان اثر برگزیده اسکار معرفی شود تازگی دارد.

در نوشتار پیش رو نگاهی به این اثر برجسته سینمای آمریکای جنوبی خواهیم داشت.

  • انیمیشن،صامت و ده دقیقه ای است و به صورت "عروسکی-دیجیتالی" در شرکت پویانماسازی"پانک روبات"[2] تولید شده و با راهی یابی به هشتاد و هشتمین دوره جایزه اسکار رتبه اول بخش پویانمایی های کوتاه را به خود اختصاص داده است.

  • کارگردانی اثر را آقای گابریل اسوریو وارگاس[3] و تهیه کنندگی اش را آقای پاتو اسکالا[4] بر عهده داشته اند که خود شهروند شیلی اند.

  • از شیلی قبلاً کارتون های "دور افتاده" [5]و "تعقیب" [6]را شاهد بوده ایم.

  • شیلیایی بودن عوامل انیمیشن از آنجا مهم است که خود طعم تلخ حکومت ستم پیشه ای تمام عیار را چشیده اند.

  • کارشناسان دنیای انیمیشن داستان خرس را بازتاب کودتای خونین یازده سپتامبر 1971میلادی این کشور می دانند که طی آن پینوشه فرمانده وقت نیروی دریایی شیلی- به کمک آمریکایی ها دولت مردمی رئیس جمهور آلنده را سرنگون کرد و با کشتار و خونریزی قدرت را در دست گرفت.این گمانه وقتی جدی می شود که بدانیم پدربزرگ کارگردان در زمان حکومت پینوشه طعم تلخ زندان و تبعید را به قیمت از دست دادن خانواده اش چشیده بود.

  • الهام گرفتن از ماجراهای تلخ و شیرینی که برای ما و اطرافیانمان اتفاق افتاده می تواند به خلق آثارهنری فاخری بینجامد که دنیا را تحت تأثیر قرار دهد.

  • دیکتاتورهایی مثل پینوشه،صدام حسین،معمر قذافی،لنین،استالین و مانند آن ها نماد بی رحمی نسبت به مردمشان هستند و زخمی که بر جان و دل ملت هایشان گذاشته اند هیچ وقت التیام نخواهد یافت.

  • انیمیشن "داستان خرس" شهری را رو به روی ما می گذارد که رنگ و بوی شهرهای شیلی را دارد با معابر سنگفرش،خانه های قدیمی و مردمی که شکل و شمایل خرس را دارند.[7]

  • خرس قهرمان داستان ما روی جعبه ای کار می کند که شبیه جعبه های شهر فرنگ قدیم خودمان است با این تفاوت که در آن ها نقاشی از جلوی چشم بینندگان می گذشت و در اینجا عروسک های فی نقش آفرینی می کنند.(شهر فرنگ مکانیکی)

  • خرس تنهای داستان ما شب را تا صبح صرف تعمیر جعبه کرده است جوری که به صدا درآمدن زنگ ساعت که روی عدد شش کوک شده تنها به ایجاد وقفه ای در کار او می انجامد.

  • خرس به تنهایی زندگی می کند اما عکس هایی که از زن و فرزندش بر دیوار و حتی قاب ساعت جیبی اش دارد نشان از گذشته بهتری داردکه آن را از او گرفته اند.او به حدی به عزیزان از دست رفته شان علاقه دارد که هنوز تختی به یاد همسرش و تختی در اتاق بغلی برای پسرش دارد که روی آن خرسی عروسکی خوابیده است.

  • در جعبه ای که خرس مشغول تعمیر آن است همه چیز سر جایشان هستند خرسی که در واقع خودش است و خانم خرس و بچه خرسی که احتمالاً زن و فرزند از دست رفته اش هستند و حالا عروسک های فیشان هم سر جایشان نیستند.

  • با هر زحمتی شده کار تعمیر جعبه تمام می شود.حالا نویت صرف چای است و سپس بیرون زدن از خانه.

  •  خرس عروسک های همسر و بچه اش را سر میز صرف غذا  می آورد تا شاید جای خالی عزیزانش کمتر حس شود بعد هم آن را دوباره به جعبه برمی گرداند تا راهی شود.وسیله او برای بردن جعبه سنگین به یکی از چهارراههای شهر یک دوچرخه است.

  • به پاتوق همیشگی اش که می رسد دوچرخه اش را پارک می کند و با به صدا دراوردن زنگوله خبر آمدنش را به اهالی می دهد.

  • کودکی که به همراه پدرش در حال عبور از خیابان خلوت شهر است از پدرش سکه ای می گیرد و می آید تا اولین مشتری خرس تنها باشد.

  • چند لحظه ای نمی گذرد که دستگیره جعبه در دستان ضمخت خرس به چرخش درمی آید تا بچه خرسی که چشم بر منفذ جعبه گذاشته شاهد یک خیمه شب بازی باشد.

  • خرس های فی بچه شان را می بوسند و بعد به اتفاق هم عکس می گیرند.عکس قاب گرفته می شود وبر دیوار خانه نصب می شود.آنها سپس دور یک میز می نشینند تا شام بخورند بی خبر از این که در زیر چادر سیرک شهر اتفاقاتی بدی در حال رخ دادن است.

  • چیزی نمی گذرد که از داخل سیرک چند مأمور باتوم به دست سر وقت خانه های مردم می آیند و بی جهت بنای اذیت و آزار آنها را می گذارند.

  • نوع پوشش این مأموران آهنی شبیه لباس حاکم ستمگر شیلی است و این اشاره ای است به دوران سیاه حکومت وی بر این کشور آمریکای جنوبی.

  • مأمورها که صورتشان پوشیده است و معلوم نیست انسان هستند یا حیوان همه را باتوم ن به سیرک می برند تا نمایش خود را به پیش ببرند.

  • به بردگی کشیده شدن حیوانات در قالب نمایش های سیرک ادامه دارد ضمن ان که بعد از اتمام مراسم زنجیر است و سلول انفرادی.

  • نمایش خرس با دوچرخه مدتی ادامه پیدا می کند تا این که او به کمک مهتاب و ریسمانی از نور که پرتاب کرده از سیرک می گریزد و تعقیب مأموران برای دستگیریش به جای نمی رسد.

  • نمایش تمام می شود و پسرک لبخندی تحویل خرس پیر می دهد و با انداختن یک سکه در کاسه می خواهد به سمت پدرش برگردد اما قبلش یک فرفره هم تحویل می گیرد.

  • رفتن خرس در حالی که دست در دست پدر دارد او را به یاد فرزندش می اندازد به همین خاطر باز هم ساعتش را باز می کند و تصویر خانواده اش را باز هم تماشا می کند.

  • هدف خرس از ساخت این دستگاه این است که داستان زندگی خود را برای دیگران به نمایش بگذارد و دریافت سکه هم که صرف ساختن فرفره می شود نمی تواند درآمدی برای او باشد.

  • و سخن آخر این که کارگردان انیمیشن می گوید:از این که می بینم بینندگان بعد از تماشای این انیمیشن والدین و پدربزرگ و مادر بزرگ خود را در آغوش می کشند خوش حالم.»[8]



[1] -Bear Story

[2] -Punkrobot Animation Studio

[3] -Gabriel Osorio Vargas

[4] -Pato skoola

[5] -

Isolated

[6] -

The Chase

[7] - کارگردان انیمیشن در مصاحبه ای گفته است که سانتیاگوی دوره کودکیش را مد نظر داشته است. (

ManhattanShort.com)

[8] -

ManhattanShort.com



به نام خداوند جان و خرد

نقد و بررسی انیمیشن در جست و جوی نمو[1]

بیژن شهرامی

مرد سر راه رفتن به مدینه و دیدن پیامبر اکرم(ص) چشمش به آشیانه پرنده ای می افتد که روی درخت است و چند جوجه در آن جیک جیک می کنند.برای این که دوری راه را کمتر احساس کند از درخت بالا می رود و آشیانه را برمی دارد تا در ادامه مسیر مشغول تماشای جوجه ها و شنیدن جیک جیکشان شود!

ساعتی بعد به مدینه می رسد و یک راست به مسجد می رود تا خدمت رسول اکرم(ص) که با جمعی از یارانش مشغول گفت و گو است برسد.

وارد شبستان مسجد که می شود یک باره سر و کله پرنده ای پیدا می شود که بال و پر زدن هایش نشان می دهد مادر این جوجه های زبان بسته است.

سر و صدای پرنده آن قدر زیاد است که توجه حضرت را به خود جلب می کند.همین کافی است تا ایشان امر کند جوجه ها را با آشیانه به جای اصلیشان بازگرداند.

حکایتی که تقدیم شد بهانه ای بود برای معرفی و نقد انیمیشندر جست و جوی نمو» که ماجرای مهر پدری یک آبزی نسبت به فرزندش را به تصویر کشیده است:

  • قهرمان داستان یک دلقک ماهی[2] به نام مارلین» است که به تازگی همسرش کارول و تخم هایش طعمه آبزی درنده ای به نام باراکودای وحشی شده اند و حالا در کنار تنها بازمانده خانواده اش یعنی نمو کوچولو زندگی می کند.

  • مارلین در آبهای گرم و اقیانوسی مجاور استرالیا زندگی می کند بی خبر از این که به زودی به فراق فرزند عزیزش مبتلا خواهد شد.

  • نمو دوست دارد به مدرسه برود و پدرش نیز همین طور اما مشکل اینجا است که او موقع رفت و آمد به مدرسه می باید مواظب باشد حادثه ای برایش پیش نیاید.

 

  • در یکی از همین رفت و آمدها نمو بی توجه به هشدارهای پدر به قایقی که مشغول ماهیگیری است نزدیک می شود و به دام می افتد.

  • مارلین که دچار چیزی شده که همواره از آن می ترسیده است درصدد نجات فرزند برمی آید اما مشکل اینجا است که باید راهی برای بیرون آمدن از آب و راه پیدا کردن به آکواریوم دندان پزشک داستان بیابد.

  • مارلین برای این کار چندان هم تنها نیست.دوستش دوری که ماهی چاق،آبی رنگ و چشم درشتی است قصد کمک به او را دارد اما چه می توان کرد که از کمی حافظه رنج می برد.

  • در ادامه مارلین و دوری به ه ای خندان به نام بروس» برمی خورند که ادعا می کند با دوستانش طی سه هفته گذشته به جای گوشت ماهی سوپ سبزیجات خورده اند!

  • دو ماهی جست و جو گر با راهنمایی بروس به راه خود ادامه می دهند و موانع مختلف را یکی پس از دیگری و به کمک موجوداتی خیرخواه مانند کروش لاک پشت پشت سر می گذارند تا این که توسط نهنگی غول پیکر بلعیده می شوند.

  • در دیگر سو نمو در فضای محدود آکواریوم دوستان تازه ای پیدا می کند که قصد دارند او را به پدرش بازگردانند.

  • نقشه اهالی آکواریوم این است که با تدبیری سیستم تصفیه آب خانه شیشه ای خود را از کار بیندازند تا نمو بتواند از راه لوله کوچک متصل به آن خود را به سیستم فاضلاب شهری و نهایتاً اقیانوس برساند.

  • اما در اقیانوس مارلین و دوری برای رفتن به دفتر محل کار دندان پزشک نیاز به همکاری یک پرنده هم دارند و این مهم را تنها پرنده ای که مثل بروس به گوشتخواری روی آورده می تواند بر عهده بگیرد.

  • در ابتدای انیمیشن آموزه های ارزشمندی مثل تشکیل خانواده،مهرورزی به همسر و فرزندان، جانفشانی در راه حفظ خانواده و.دیده می شود.

  • طرح دوستی ماهی با دشمنان دیرینه ای مثل ه و مرغ ماهیخوار چندان پذیرفتنی نیست.

  • خوب

  • انیمیشن محصول ایالات متحده است و استودیوهای پیکسار و دیزنی عهده دار ساختن آن بوده اند.

  • اندرو استنتون»[3] کارگردانی و نویسندگی انیمیشن را برعهده داشته و لی اونکریج»[4] نیز همکار او در این زمینه بوده است.

  • انیمیشن که از نگاه انجمن فیلم آمریکا یکی از ده فیلم برتر تاریخ در عرصه انیمیشن است بیست و ششمین اثر پر فروش سینمای جهان هم به شمار می آید.



[1] -Finding Nemo

[2] - دَلقَک‌ماهی یکی از گونه‌های ماهی از خانواده شقایق‌ماهیان (Pomacentridae) است. در حدود بیست و هشت گونه از دلقک‌ماهی‌ها شناسایی شده‌است. این گونه از ماهی‌های زینتی در آب‌های شور زندگی می‌کنند. نام عمومی این ماهی دلقک ماهی یا Clownfish ( کلون فیش ) یا شقایق ماهی است . علت نامگذاری دلقک ماهی به دلیل رنگ آمیزی بدن این ماهی و علت نام گذاری شقایق ماهی به علت هم‌زیستی این ماهی با شقایق دریایی است .

[3]  -

Andrew Stanton

[4]-

Lee Unkrich



به نام خدا

 

نقد و بررسی انیمیشن در جست و جوی دری[1]

 

پیش از تماشای انیمیشن مشغول خواندن مثنوی جناب مولوی بوده ام و حالا با تماشایش به یاد این ابیات افتاده ام:

بیژن شهرامی

بشنو از نی چون حکایت می‌کند

وز جداییها شکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش.

چرایی این اتفاق را در ادامه توضیح خواهم داد:

چهارده سال پیش که انیمیشن "در جست و جوی نمو" ساخته شد و خود را در جمع ده انیمیشن برتر جهان  جای داد می شد حدس زد که سازندگانش به فکر ساخت ادامه اش بیفتند و این اتفاقی است که افتاده و محصول برآمده از آن بر پرده های سینما نشسته است.

شرکت پویانمایی پیکسار که آقای اندرو استنتون[2] را در نگارش و کارگردانی اثر نخست حمایت کرده بود این بار نیز همین کار را درباره اثر جدید تکرار کرده است.

  • در انیمیشن نخست یک دلقک ماهی به نام "مارلین" فرزندش "نمو" را گم می کند و به کمک ماهی دیگری به نام "دری" در جست و جویش برمی آید و پس از کش و قوس های تماشایی و مهیج موفق به یافتنش می شود.

  • دری که حالا به همراه نمو سرگرم درس خواندن در کلاس درس بچه ماهی ها هستند در جریان تماشای عبور تعدادی سفره ماهی به گذشته خود می اندیشد و این که او نیز علی القاعده پدر و مادری داشته و  حالا می بایست در کنار آنها باشد که نیست!

  • دری یا همان ماهی آبی رنگ و دوست داشتنی که مشخصه اش کم حافظگی اش است درصدد یافتن خانواده اش برمی آید و این سرآغاز داستانی است که شاکله انیمیشن جدید را تشکیل می دهد.

  • چارلی و جنی پدر و مادر دری هستند که او را به دلیل عارضه فراموشی و پیدا نکردن راه خانه گم کرده اند.احتمالاً خروش اقیانوس برای دور کردن او از مسیر خانه تا مدرسه کافی بوده است.

  • مارلین و فرزندش نمو حاضر نیستند دری را در این جست و جو تنها بگذارند و این صحه گذاشتن بر این نکته اخلاقی است که خوبی را می بایست با خوبی جواب داد.(همان طور که دری مارلین را در یافتن فرزندش تنها نگذاشت حالا نوبت اوست که به همراه نمو او را در یافتن خانواده اش یاری کنند.)

  • خانواده نهادی باارزش و قدرتمند است و می بایست در جهت تقویت آن کوشید و این نکته ای است که انیمیشن اولیه و دنباله آن بدان توجه کرده اند.

  • رنگ آمیزهای شاد همچنان مشخصه بارز انیمیشن است که با گذشت سیزده سال و به کارگیری فناوری های جدید تقویت شده است.

  • اضافه شدن شخصیت های جدید به انیمیشن هایی دنباله دار ضروری به نظر می رسد و به همین خاطر است که موجوداتی نظیر هشت پای جسور،فک های دریایی با مزه و نهنگ سفید پر جنب و جوش با کارکردهای طنز به انیمشن در جست و جوی دری افزوده شده اند.

  • پیش بینی شخصیت های جدیدی که بتوانند داستان های فرعی خنده داری را ایجاد کنند مد نظر سازندگان بوده است البته این ضرورت ،حساب شده و هماهنگ با داستان اصلی مورد توجه قرار گرفته است.

  • القاء غیر مستقیم پیام های اخلاقی از دیگر ویژگی های انیمیشن است که غالباً در لباس طنز ارائه شده اند.

  • اگر در کنار نقاط قوت متعدد انیمیشن بخواهیم به موارد ضعف اشاره ای داشته باشیم در وهله نخست شباهت کلی دو اثر است:در تکاپوی یافتن یک یا چند گمشده!

  • بی تفاوتی پدر و مادر دری برای یافتن فرزند گمشده شان هم پرسشی است که پاسخ قانع کننده ای به آن داده نمی شود.

  • قابل پیش بینی بودن پایان انیمیشن هم از نقاط قوتش به حساب نمی آید اگر چه گریزی هم از آن نیست.

  • اصرار کارگردان اثر بر حفظ نقش آفرینان انیمیشن قبلی تحسین برانگیز است چرا که نوجوانان دیروز را برمی انگیزد برای تجدید خاطره هم که شده با کودکان و نوجوانان امروزی و حتی پدر و مادرهایشان به تماشایش بنشینند.

  • از نظر بصری انیمیشن در اوج قرار دارد و سهم عمده این مهم به خاطر اقیانوس است که داستان های اصلی و فرعیش  در آن اتفاق می افتد.

  • و نکته آخر این که انیمیشن طنزآمیز،پرمحتوا و عاری از صحنه های غیر اخلاقی مورد اشاره بهانه خوبی برای دورهمی اعضای خانواده است.



[1] - Finding Dory

[2] - Andrew Stanton



به نام خدا

 

نقد و بررسی انیمیشن"ساوای جنگجو" [1]

محصول2015 فدراسیون روسیه

بیژن شهرامی

در افسانه ای قدیمی و صد البته ایرانی می خوانیم که فرد تنبلی ناراحت از حال و روزش درصدد برآمد سراغ جناب "شانس" برود و آن خفته مقتدر را بیدار کند.او سر راهش به درختی برخورد که میوه هایش نرسیده فرو می ریخت و ماهی بزرگی که به سختی غذا می خورد و ملکه ای که افسرده بود و گرگی که مدام سرش درد می کرد.

همه آنها از او خواستند دردشان را با جناب شانس در میان بگذارد بلکه نجات پیدا کنند.مرد تنبل خدمت جناب شانس رسید و از او شنید که .

***

  • انیمیشن ساوای جنگجو به حکایت فوق بی شباهت نیست چرا که قهرمان آن می خواهد به دیدن "افسونگر" برود.او در طول راه به موجوداتی برمی خورد که مشکلاتی دارند و مایل به در میان گذاشتن آنها با کسی هستند که قادر به حل آنها باشد.

  • در لحظات آغازین انیمیشن روستایی جنگلی به نمایش درمی آید که در یکی از کلبه هایش مادری با فرزندش که همان ساوا[2] باشد- مشغول گفت و گو است.موضوع صحبت آن دو تهدیداتی است که اهالی روستا را تهدید می کند و فردی نجات بخش که امید به آمدنش دارند.در ادامه،تصاویری که از روستای جنگلی  به بیننده ارائه می شود بارش باران و آذرخش شبانه است و مهرورزی مادری فداکار نسبت به تنها پسرش.

  • گفت و گوی ساوا ش به یک باره ناتمام می ماند.مادر احساس خطر می کند و فرزندش را به زیر زمین خانه هدایت می کند.لحظه ای نمی گذرد که در خانه می شکند و کفتاری که به زبان آدم ها حرف می زند وارد می شود او آمده است تا به همراه دیگر همنوعانش اهالی بی دفاع روستا را به بردگی میمون ها ببرند!آنها برای این کار ارابه و قفس چوبی بزرگی را هم به همراه آورده اند!

  • با فروکش کردن صداها ساوا از زیر زمین بیرون می آید و به دور از چشم کفتارها که به خواب رفته اند خود را به قفس می رساند تا مادرش را ببیند.

  • ساوا موفق به دیدن مادرش می شود و با شمشیری که همراه با خود دارد قصد آزاد کردن او دیگر اهالی را دارد اما ناگهان رئیس کفتارها از خواب بیدار می شود و درصدد حمله به ساوا بر می آید.

  • ساوا بدون آن که ترس و هراسی به خود راه بدهد قصد ایستادگی مقابل مهاجمان را دارد اما چون تعدادشان زیاد است درگیری را به داخل جنگل می کشاند.

  • ساوا ابتدا در بالای درخت مخفی می شود و کفتارها را ناامید باز می گرداند اما با افتادن از آن، مهاجمان را نرفته متوجه خود می کند.تعقیب و گریز آنان در جنگل و تاریک و روشنای آن به شکلی هیجان انگیز ادامه پیدا می کند تا این که به چند قدمی ساوا می رسند اما به یک باره کفتارها با پیدا شدن سر و کله گرگی بزرگ و سفید رنگ، می گریزند و به داخل دره سقوط می کنند.کتف ساوا سخت درد می کند و او را بی هوش می سازد.

  • ساعتی بعد ساوا در دشتی زیبا و غرق لاله  به هوش می آید.او ابتدا فکر می کند رؤیایی عجیب دیده است اما با شنیدن صدای گرگ سفید پی می برد هر آن چه را دیده نه رؤیا بلکه واقعیت بوده است.

  • ساوا از گرگ سفید می پرسد که چرا او و دوستانش برخلاف گذشته به فکر امنیت آبادی نیستند و از او می شنوند:"من تنها بازمانده از گرگ های سفید محافظ آبادی هستم و یک دست صدا ندارد."

  • گرگ سفید"آنگه"[3] نام دارد.او دوست دارد به ساوا در کشیدن نقشه ای برای نجات آبادی و اهالیش از چنگ گفتارها کمک کند.

  • آنگه کوهی در دور دست را به ساوا نشان می دهد و به او می گوید که در آنجا افسونگری زندگی می کند که قادر به نجات آبادی است.البته رفتن به آنجا کار دشواری است چرا که علاوه بر جنگل ها و باتلاق های مخوف می بایست از سد میمون هایی عبور کرد که ملکه سه سر بدجنسی دارند.سه سر او نماد سه رذیله اخلاقی است:خوشیفتگی،حرص و حماقت.

  • آنگه و ساوا در مسیر رفتن به قله کوه سفید به موجوداتی برمی خورند که مایل به دیدن افسونگر هستند.آنها برای این سفر دور و دراز و پر خطر هر یک دلیل خاص خود را دارند از قبیل رهایی از طلسمی که اسیرش هستند و.

  • "ماگاتونگا" لقبی است که اهالی سرزمین باتلاق ها به "پاپی" داده اند.از نظر آن ها این موجود صورتی کوچک و گوش پهن تجسم رهبری با توانایی فوق العاده است .آن ها او را حاکم خود می کنند تا بعد هم کلکش را بکنند البته نه از سر دشمنی بلکه برای عقایدی خرافی که دارند.این بخش از انیمیشن یادآور این آموزه است که نباید به تعریف و تمجید دیگران مغرور شد چه بسا که در پس به به و چه چه شان اهداف دیگری دارند:

    آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

    شاید دهند که قربانی ات کنند

  • ساوا و دوستانش که اسیر قبیله ای شبیه قبائل بدوی آفریقایی شده اند با حکم ماگاتونگا آزاد می شوند و به خلوت رئیس قبیله راه می یابند.همین کافی است که هم "پاپی" را نجات دهند و هم "نانتی"دختر(نوه) رئیس قبیله را با خود همراه نمایند.

  • "ریکی ها"گرگ هایی هستند که با نفرین افسونگر به موجوداتی آدم نما تبدیل شده اند.علت نفرین هم حمله یکی از آنها به انسان ها بوده است.

  • ساوا در ادامه مسیر می فهمد آنگه هم یک "ریکی" است.این، ابتدا به پنهان کاری آگنه و دلخوری از او تعبیر می شود.اما در ادامه هدف مشترک یعنی شکست دادن میمون های پلید باز آنها را در کنار هم قرار می دهد.

  • "نیمه نجیب زاده" هم از نقش آفرینان انیمیشن است.او مجبور است روی دوش چپ خود ه ای با توانایی تولید بوی بد را تحمل کند.او به خاطر غرور و خودپسندیش نفرین شده و قیافه ای شبیه حیوانات را به خود گرفته است.

  • در ادامه ه مورد اشاره، لشکر ات را از نزدیک شدن به "ریکی ها" منع می کند.(ریکی ها قصد رویارویی با لشکر میمون ها را دارند اما چون به نیش ات حساس هستند با شیطنت میمون ها مورد تهدید لشکر ات قرار می گیرند.)

  • انیمیشن"ساوای جنگجو"آموزه های ارزشمندی را در بر دارد از قبیل فناناپذیری خالق هستی،سرزنش غرور و خود پسندی،ستایش مهر مادری،بیان ضرورت مقابله با مهاجمان،وجود آدم های شروری که قصد بهره کشی از دیگران را دارند،تأثیر گذار دانستن حضور دختران در جامعه و.

  • ساوا هنگام ملاقات با افسونگر می فهمد جنجگویی که تا اینجا به دنبالش آمده است کسی نیست جز خودش و این پیام باارزشی به مخاطبان است که خود و توانایی های خدادادیش را دست کم نگیرند:

    آب در کوزه ما تشنه لبان می گردیم

    یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

  • اهمیت قائل شدن برای محیط زیست و جانورانی که بر روی کره زمین زندگی می کنند از دیگر آموزه های ارزشمند انیمیشن است.

  • "بخشش به هنگام قدرت"هم نکته ذیقیمت دیگری است که انیمیشن درصدد یادآوریش است و این در صحنه ای که ساوا از کشتن کفتارها صرف نظر می کند متجلی است.

  • انیمیشن نقاط ضعفی هم دارد مانند انفعال اهالی آبادی در برابر مهاجمان که مشتی کفتار هستند،دوستی گرگ که مظهر درندگی است با آدمی،اهمیت قائل شدن برای افسون و جادوگری،قدرت فوق العاده قائل شدن برای میمون ها که جزو آسیب پذیر ترین جانوران حیات وحش اند و.

  • انیمیشن به صورت همزمان از نقش آفرینی انسان ها و حیوانات آدم نما سود می برد و این یعنی داشتن ظرفیت بیشتر برای ارائه کاری بهتر.

  • انیمیشن در حدود 80 دقیقه و به صورت دو بعدی و در ژانر ماجراجویی- فانتزی توسط کشور روسیه تهیه شده است. کارگردان، نویسنده و آهنگساز آن هم کسی نیست جز آقای ماکسیم فادو[4] که انیمیشن را برای تقدیم به فرزندش تولید کرده است.

  • انیمیشن در سال 2015 میلادی و با اختصاص یک میلیارد روبل[5] تولید شده و تهیه کنندگی اش بر عهده الساندر چستیاکو[6] بوده است.

  • موسیقی متن مهیج،رنگ آمیزی قوی،داستان های فرعی طنزآلود،صحنه های دل انگیزی که یادآور جنگل های سیبری است و. از دیگر نقاط قوت کارتون است که به گیرایی اش کمک کرده.

  • و نکته آخر آن که می توانید این انیمشن را به اتفاق اعضای خانواده به تماشا بنشینید و از دیدنش لذت ببرید.



[1] - SAVVA HEART OF THE WARRIOR

[2] - Savva

[3] - Angee

[4] -Maxim Fado

[5] - حدود 15 میلیون دلار

[6] - Alexander Chistyakov



به نام خدا

 

گفت و گو با دانش آموز شهید محمدحسین فهمیده

 

بیژن شهرامی

این نخستین مرتبه ای نیست که پای بوم نقاشی با شخصیت مطرح در طراحی ام حرف می زنم و پای صحبتش می نشینم،چرا که احساس می کنم اگر چنین رابطه ای برقرار نشود نمی توانم کار دلچسبی را ارائه دهم.

همین عادت به ظاهر ساده باعث می شود که امروز با یکی از مفاخر بزرگ ملی هم صحبت شوم: شهید محمدحسین فهمیده که اتفاقاً مدرسه مان هم به نام او است:

  • شما قمی هستید یا کرجی؟»

  • (با خنده):قمیجی هستم!»

  • قمی چی چی!؟»

  • قمیجی،راستش در یکی از روستاهای قم به دنیا آمدم و با مهاجرت خانواده ام به قم و سپس کرج در آن دو شهر رشد کردم و درس خواندم.»[1]

  • کدام روستا؟»

  • روستایی در پانزده کیلومتری قم به نام "سراجه"[2]

  • چه طور شد که"محمدحسین" شدید؟»

  • مادرم می خواست اسمم را مسعود بگذارد ولی نظر پدرم را که شنید حق را به او داد.»[3]

  • نظر پدرتان چه بود؟»

  • این که متولد ماه محرم هستم و اسمم را که "حسین" باشد با خودم آورده ام.»[4]

  • درستان خوب بود؟»

  • بد نبود،گاهی که معلم عزیزمان موضوع انشاء می داد من عوض یکی،دو تا می نوشتم! شاید باور نکنید،آن قدر به مدرسه علاقه داشتم که با پای شکسته هم در خانه نماندم.»

  • با پای شکسته!؟»

  • بله یک وقت زنگ ورزش پایم پیچ خورد و شکست.داوود،داداش بزرگم مرا کول کرد و به خانه برد.فردایش آن قدر بی تابی کردم که مجبور شد دوباره کولم کند و به مدرسه ببرد!»[5]

  • این همه علاقه به مدرسه را از کجا آوردید؟»

  • از معلم عزیز کلاس اول تا چهارمم.»[6]

  • فکر می کردید،شهید شوید و اسمتان زینت بخش کتابهای درسی،آموزشگاهها و مانند آن باشد؟»

  • شهادت به فرموده امام خمینی(ره)هنر مردان خداست،دوست داشتم از آن بهره ای نیز نصیب من شود،اما این که دوست داشته باشم اسمم در کتابهای درسی یا تصویرم بر روی تمبر پستی و پشت زمینه اسکناس ها و مانند آن درج شود،نه،هرگز ذهنم را به خود مشغول نکرده است.»

  • ولی این جور کارها باعث می شود تا بچه ها با شما بیشتر آشنا شوند و بکوشند در مواقع نیاز به دفاع از انقلاب و میهن اسلامی بشتابند.»

  • بله حق با شماست.»

  • فکر می کنم حسابتان هم خوب بوده.»

  • چه طور؟»

  • اگر بد بود که دو دو تا چهار تا نمی کردید  و سود بی پایان معامله با خدا را رفیق راه خودتان نمی ساختید.»

  • لطف دارید،ببینم درس شما چه طور است؟هنرتان که عالی است،ریاضیتان چه طور؟»

  • بیشتر"خوب" می گیرم.»

  • "خوب" نمره است؟»

  • بله،گاهی جای نمره عددی،از خوب و خیلی خوب و.استفاده می شود.راستی شما متولد چه سالی هستید؟»

  • 1346»

  • پس وقایع انقلاب را به یاد دارید؟»

  • بله،سال 56و57 ده،یازده ساله بودم و در راهپیمایی ها شرکت می کردم.علاقه زیادی هم به امام خمینی(ره) داشتم.»

  • چه جالب،امام خمینی (ره) هم شما را دوست داشت جوری که با شنیدن حماسه ای که آفریدید رهبرتان خطاب کرد.»[7]

  • (با چشمانی به اشک نشسته) درود خدا بر امام خمینی(ره) که به نوجوانان و جوانان نشان داد چه طور می شود راه صدساله را یک شبه طی کنند.»

  • من هم مثل بقیه بچه های ایران وقتی شنیدم دشمن به کشورم حمله کرده و رهبرم فرمان جهاد در راه خدا را داده است به جبهه رفتم.»

  • با سیزده سال سن!؟»

  • سن چندان مهم نیست،مگر حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام موقع شهادت کم سن و سال نبود؟»

  • بله حق با شماست البته راضی کردن پدر و مادر و مسئولان نظامی نباید کار ساده ای بوده باشد؟»

  • کار ساده ای نبود،یک بار مأموران کمیته مرا از جبهه یک راست به خانه آوردند و تحویل پدر و مادرم دادند!»

  • عکس العمل پدر و مادرت؟»

  • مادرم برای این که مرا از رفتن به جبهه منصرف کند می گفت :همسایه ها فکر می کنند کارهای ناپسندی انجام می دهی که مأمورها تو را درب خانه می آورند و تحویل می دهند!»

  • تو چه جواب می دادی؟»

  • ناامید نمی شدم و در اولین فرصت خودم را به مراکز جذب و اعزام به جبهه می رساندم.چرا که خوب می دانستم مادرم جدی هدف دیگری از گفتن این حرف ها دارد.»

  • نگران تنهایی آنها نبودی؟»

  • نه،من خواهر،برادرهای زیادی داشته و دارم.»

  • ولی برادرتان داوود هم شهید شد.»

  • بله،اما او سه سال بعد از من به شهادت رسید.»[8]

  • در جبهه به "حسین ریزه "معروف بودید؟»

  • (با خنده):بله،از بدشانسیم دیر قد کشیدم!»

  • اما خواهرتان می گوید قد بلند و هیکلی بوده اید!»[9]

  • بله ولی نه در حدی که سن اندکم را بپوشاند.»

  • ماجرای تعهد دادنتان چه بود؟»

  • مرا که از جبهه برگرداندند در حضور مادرم خواستند از من تعهد بگیرند تا به سن قانونی نرسیده ام به مناطق عملیاتی برنگردم.»

  • تعهد هم دادید؟»

  • بله،البته با این شرط که اگر روزی امام خمینی(ره) برای رفتن به جبهه دستور بدهند به تعهدنامه عمل نکنم!»

  • چه مدت در جبهه بودید؟»

  • سی و هشت روز بیشتر نشد.»

  • ماجرای زیرتانک رفتنتان چگونه پیش آمد؟»

  • هشتم آبان ماه سال 1359 بود و دشمن به سمت خرمشهر می آمد من هم برای آن که جلوی حرکت تانکها را بگیرم و محاصره جمعی از رزمندگان را بشکنم با تعداد زیادی نارنجک زیر تانکی که جلودار حمله بود پریدم.»

  • نترسیدید؟»

  • ابداً،به قول

    ما  زنده  به  آنیم  که  آرام نگیریم

    موجیم که آسودگی ما عدم ماست[10]

  • من تا به حال فکر می کردم سیزده آبان شهید شده اید.»

  • نه من هشتم آبان ماه به آرزویم رسیدم.شاید مسئولان به خاطر نزدیکی این روز با سیزدهم آبان و مناسبت های مهمش آن را در سیزدهم آبان مورد توجه قرار می دهند.»

  • سیزده آبان به خاطر شما روز بسیج دانش آموزی نام گرفته است.»

  • چه خوب،عضو بسیج مدرسه تان هستید؟»

  • بله با کمال افتخار؛راستی خبر شهادتتان چگونه به پدر و مادرتان رسید؟»

  • در خبرتلویزیون اعلام شد و مادرم احتمال داد من باشم.»

  • از نوجوانان چه انتظاری دارید؟»

  • همان که آقا[11] فرمود:تهذیب،تحصیل و ورزش.»

  • شنیده ام که دستفروشی هم کرده اید.»

  • بله از مدرسه که می آمدم دستفروشی می کردم تا با پولش بتوانم اعلامیه های امام خمینی(ره) را تکثیر و پخش نمایم.»

  • پدرتان خبردار نشد؟»

  • چرا،او دلش می خواست خودش تمام مخارجم را بدهد اما مگر میوه فروشی چه قدر درآمد داشت؟»

  • شنیده ام که به پدر و مادرتان زیاد احترام می گذاشتید،مخصوصاً به مادرتان،چرا؟»

  • خوب،وظیفه هر فرزندی است که به والدین احترام بگذارد.پدرم خیلی برایم زحمت کشید، مادرم نیز همچنین.او وقتی منتظر به دنیا آمدنم بود خانه هیچ کس نمی رفت چون نگران بود لب به غذایی بزند که از راه نامناسبی تهیه شده باشد.»[12]  

  • از مادری اینگونه خوش فهم و باایمان فرزندی مثل شما باید،به قول مرحوم قیصر امین پور:

    تو همچون غنچه های چیده بودی
    که  در  پرپر شدن  خندیده بودی
    مگر     راز   حیات    جاودان     را
    تو از  فهمیده ها   فهمیده   بودی؟

  • .

    طراحی تابلوی شهید فهمیده به پایان رسیده است و حالا من به این فکر می کنم که آن را به موزه شهدای تهران-جایی که وسایل شخصی آن شهید سرافراز در آن نگهداری می شود- تقدیم کنم.

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - مصاحبه با پدر و مادر شهید محمدحسین فهمیده

[2] - همان

به نام خدا

 

گفت و گو با شهید رئیسعلی دلواری

 

بیژن شهرامی

همین طور که نزدیک نخلستان با اسبش ور می رود مرا می بیند و می خواهد مثل همیشه در سلام دادن پیشدستی کند که نمی گذارم.می خندد و با مهربانی جواب سلامم را می دهد.بی اختیار یاد سریال دلیران تنگستان می افتم و خنده ام می گیرد:

  • به چه می خندی؟

  • به قسمتی از سریالی که برای شما ساخته بودند.

  • دلیران تنگستان را می گویی؟

  • بله.

  • کجایش خنده دار بود؟

  • آنجا که فرمانده انگلیسی با آن فارسی لهجه دار حال اسب غلامعلی را می پرسید نه حال خودش را !

  • دیالوگ"غلامعلی حال اسبت چه طور است؟"را می گویی؟

  • بله،شما هم یادتان است.

  • بله،خنده دار بود.

  • راستی اسم اسبتان چیست؟

  • تا به حال اسمی برایش انتخاب نکرده ام.البته بچه که بودم اسم هایی به ذهنم می آمد مثل رخش،غرّان،شبدیز و .

  • رخش اسم اسب رستم و شبدیز مرکب خسرو پرویز بوده است و غرّان؟

  • اسم اسب لطفعلی خان زند بوده است.

  • خوب است شما هم اسمی برای مرکبتان پیدا کنید.

  • مگر من رستمم یا خان زند؟

  • اختیار دارید شما از قهرمانان ملی ایران هستید.خانه تان را موزه کرده اند،برایتان تمبرچاپ کرده و مجسمه ساخته اند،همایش گرفته اند و یک سد بزرگ را هم به نامتان اسم گذاری کرده اند.

  • نه،من خاک پای ملتم هم نیستم.

  • خوب است اسمش را "دلددل" بگذارید.

  • مثل مختار ثقفی؟

  • بله.

  • اما مختار کجا و من کجا؟

  • شما هم پیرو آن مرد بزرگ هستید.او به خونخواهی امام حسین علیه السلام قیام کرد و شما جلوی مانی ایستاده اید که آمده اند تا نام راه و رسم حسینی زیستن را از ما بگیرند.

  • انگلیسی ها را می گویی؟

  • بله.

  • صدای توپ ناوگانشان را می شنوی؟

  • بله.

  • نمی ترسی؟

  • با وجود مبارزانی مثل شما نه.

  • آفرین،ایرانی با ترس بیگانه است که پیشتر از این یا مان را سر جایشان نشانده یا در فرهنگ خود هضم کرده است.

  • منظورتان مغول ها هستند؟

  • مغولها،تاتارها،ازبک ها و دیگران،همه آمدند و رفتند اما ایرانی ایرانی باقی ماند.

  • راستی شما سوار کاری را از چه کسی یاد گرفتید.

  • در نوجوانی از پدرم معین الاسلام که سوارکار چیره دستی بود.

  • او بود؟

  • دوستدار ت بود و در جریان مشروطه هم حضور داشت.

  • راستی مشروطه یعنی چه؟

  • یعنی شرط گذاشتن برای حکومت پادشاهی و این که حاکم زیر نظر مجلس باشد و یک تنه برای یک مملکت تصمیم نگیرد.

  • شما هم طرفدار مشروطه بودید؟

  • بله من از بیست و چهار سالگی با مشروطه خواهان بودم.

  • چه طور شد رهبر مبارزه با حمله انگلیسی ها به ایران شدید؟

  • ما از امام حسین علیه السلام آموخته ایم جلوی ظلم را بگیریم.

  • منظورم این است که چه طور فرمانده شدید؟

  • خواست علما و مبارزان بود و الا سبقت و مزیتی بر آنها نداشتم.

  • اما من فکر می کنم هوش و ذکاوت و شم فرماندهی تان مثال زدنی بوده است.

  • فرماندهی وظیفه سنگینی است،مقام و منصب نیست.

  • چند سال است فرمانده اید؟

  • هفت هشت سالی می شود.

  • ظاهراً مدتی هم بوشهر را در اختیار داشتید؟

  • هدف ما در درجه اول حفظ استان های جنوبی ایران ودر درجه دوم جلوگیری از نفوذ دشمن به داخل کشور بود و چون حاکم بوشهر در این راه همدل و همراه ما نبود این شهر را مدتی در اختیار گرفتیم.

  • مردم هم استقبال کردند؟

  • آن زمان محمد علی شاه قاجار در تهران پادشاهی می کرد و توجهی به اوضاع مملکت و دشمن نداشت ما جنوبی ها هم به رهبری عالمان بزرگی مثل سید عبدالحسین لاری،ملا علی تنگستانی و مجتهد اهرمی قیام کردیم.قیام ما کاملاً مردمی بود.

  • وقتی بوشهر به تصرف انقلابیون درآمد گمرک شهر را به شما می سپارند چرا؟

  • شاید فکر می کردند امانتدار هستم و اجازه نمی دهم به اموال تاجران و بازرگانان خسارتی وارد شود.

  • تاریخ از امانتداری شما به نیکی یاد می کند.

  • خوب امانتداری وظیفه هر مسلمان است مثل نماز و روزه و.

  • اسم روزه آمد شنیده ام شما و پدرتان هر ماه رمضان هر روز چهل نفری از مستمندان را افطاری می داده اید.

  • (با خنده)مثل این که از زیر و بم زندگیم خبر داری؟

  • خوب مصاحبه گر باید حداقلی از اطلاعات را از مصاحبه شونده داشته باشد.

  • بله،ماه رمضان افطاری داشتیم.

  • محرم چه؟

  • دهه عاشورا و اربعین که جای خود را دارد.

  • یکی از اسم هایی که در سریال دلیران تنگستان تکرار می شد"ویلهلم واسموس" است راستی او کیست؟

  • انگلیسی ها او را "جاسوس" آلمان ها در ایران می دانستند و ادعا داشتند در بین یکی از ایل های جنوب پنهان شده است.

  • خوب بعدش.

  • آنها از دولت ایران خواستند او را تحویلشان بدهد یا از ایران اخراجش کند و چون درخواستشان برآورده نشد آن را بهانه ای برای حمله به بندر بوشهر قرار دادند.

  • دفاع از بوشهر کار دشواری نبود؟

  • چرا اما حضور علما و مردم و جانفشانی افرادی مثل خالو حسین دشتی،زایر خضرخان اَهرَمی و شیخ حسین چاکوتاهی پاره ای جز عقب نشینی برایشان نگذاشت.

  • انگلیسی های م تلاش نکردند دل شما را به دست آورند؟

  • چرا،ابتدا پیشنهاد پرداخت مقدار هنگفتی پول را دادند.

  • شما هم نپذیرفتید.

  • بله در جوابشان پیغام فرستادم استقلال ایران فروختنی نیست.

  • بعدش؟

  • بعد پیغام دادند خانه هایتان را ویران و نخلستان هایتان را آتش می زنیم.

  • شما چه جواب دادید؟

  • برایشان پیغام فرستادم که در نبود خانه،ساکن کوه خواهیم شد و به مقاومت ادامه خواهیم داد.

  • به همین خاطر شهرتان دلوار را بمباران کردند؟

  • آری.

  • بر سر در خانه شما در شهر دلوار شعر زیبایی را دیدم.ازآن خوشتان می آمده است؟

  • کدام شعر؟

  • ز تیغ شیر خدا چون رواج شرع نبی شد/از این سبب بر همه مسلمین رئیس علی شد

  • بله،در این شعر دو کلمه رئیس و علی در کنار هم قرار گرفته اند که یک جورهایی اسم خودم را تداعی می کند.

  • آرزویتان؟

  • استقلال و عظمت ایران و شهادت در راه خدا.

  • اگر روزی شهید شوید دوست دارید مزارتان کجا باشد؟

  • کجا بهتر از نجف و همسایگی امیرمؤمنان علی علیه السلام.

  • اما شما همیشه زنده خواهید بود که گفته اند:

    هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

    ثبت است بر جریده عالم دوام ما

    دلم می خواهد برای رئیسعلی دلواری این جملات رهبر فرزانه انقلاب را بازگو کنم و بیشتر از این مزاحمش نشوم:

    "رئیس علی دلواری قهرمان مبارزه با استعمار انگلیس است و ملت ایران همانند شهید رئیس علی دلواری که در مقابل انگلیس ایستادگی کرد، امروز در برابر قدرت های م به سرکردگی آمریکا ایستاده است و از دشمنان خود هیچ واهمه ای در دل ندارد."



به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی(ره)

بیژن شهرامی

بعد از چند روز انتظار،آقا به محله ما آمد که خانه هایش در تمام شهر به سادگی معروف بودند،آن هم نه برای سرکشی و کمک به نیازمندان بلکه برای ماندن و زندگی کردن.

اول بار که دیدمش حس خوبی پیدا کردم:پیرمردی با ریش و عمامه ای سپید که لبخندی شیرین بر لب داشت.

کوچک و بزرگ محل آمدند تا در اثاث کشی به او کمک کنند اما با دیدن وانت باری که وسایل کمی در آن بود جا خوردند.شاید فکر می کردند دانشمندی که رهبر شیعیان جهان به شهرشان کرمانشاه فرستاده است باید کامیونی پر، اسباب و اثاثیه داشته باشد!

این طور بود که همسایگی ما با آقا شروع شد تا طعم شیرین حضور یک عالم دینی دوست داشتنی در محله مان را بچشیم؛او که شریک غم و شادی هایمان بود و به راحتی می شد به خانه اش رفت و با او درد دل کرد.

یک روز که به خانه اش رفتم تا به او در مرتب کردن کتاب هایش کمک کنم چشمش به آلبوم عکسی افتاد که دوباره دیدنش برای آقا بسیار جالب بود جوری که دست از کار کشید و مشغول ورق زدنش شد:

  • اجازه هست من هم نگاه کنم؟

  • بله،پسرم.

  • چه منظره جالبی!

  • شهر"سده" است.

  • کجا؟

  • سده،زادگاهم،جایی نزدیک اصفهان.

  • این عکس کیست؟

  • پدرم،میرزا اسدالله.

  • او هم مثل شما بود؟

  • بله،اما او کجا و من کجا.

  • شما هم آدم خیلی خوبی هستید.

  • ممنون پسرم.

  • این آقا کیست؟

  • آقا سید مصطفی است،معلم عزیزی که خواندن و نوشتن را به من آموخت.

  • خوش اخلاق بود؟

  • (با خنده)ترکه آلبالو داشت اما با آن کسی را نمی زد، تازه جایزه هم می داد!

  • جایزه!؟ چه خوب.حالا جایزه شان چه بود؟

  • چند تا انار رسیده یا سبدی سیب و به شیرین.

  • درستان خوب بود؟

  • بد نبود.راستش حافظه ام خوب بود.کتاب نصاب الصبیان را از حفظ داشتم.

  • نصاب الچی چی؟

  • نصاب الصبیان،کتابی که به شعر بود و بچه ها با خواندنش کلمات قرآنی را با معادل فارسی شان یاد می گرفتند.

  • آن آقا کیست سوار اسب شده؟

  • (با خنده)خودم هستم،جوان که بودم به سوارکاری علاقه زیادی داشتم.

  • این عکس امام خمینی(ره) نیست؟

  • چرا عکس جوانی شان است.

  • شاگردش بوده اید؟

  • هم شاگرد و هم یاورش در انقلاب.بگذار خاطره ای از او برایت بگویم.

  • چه خوب!

  • یک روز پسرم در قم به گرمابه شهر رفته بود.وقتی که برگشت برایم تعریف کرد در حمام یکی از  عالمان دینی را دیده که مشغول شستن سرش بوده است و به رسم کمک چند دلو آب روی سرش ریخته و  او هم متقابلاً آمده و با ریختن آب به پسرم کمک کرده است.راستش من ندانستم آن آقای مهربان که بوده تا این که در مراسمی او  را به من نشان داد و من تازه فهمیدم کسی نبوده جز آقا سید روح الله خمینی(ره).

  • چه طور شد به شهر ما آمدید؟

  • سال ها قبل آیت الله بروجردی دستور دادند برای خدمت به مردم به کرمانشاه بیایم.او آن قدر به مردم این منطقه علاقه داشت که به راحتی اجازه نمی داد پایم را از کرمانشاه بیرون بگذارم.

  • دل کندن از شهرتان سخت نبود؟

  • آن موقع قم بودم.درسم در اصفهان تمام شده بود و در کنار حرم حضرت معصومه(س) زندگی می کردم.

  • این عکس کجاست؟

  • حجره ای است که در آن درس می خواندم.

  • این آقا هم رفیقتان است؟

  • بله،یادش به خیر.وضع مالیش از من بهتر بود و غذای گرم می خورد اما من بیشتر روزها غذایم نان خالی بود!

  • رفیق تان نمی فهمید؟

  • نه،جوری رفتار کردم که هرگز نفهمید.این ها را برایت گفتم که بدانی درس خواندن در قدیم چه قدر زحمت داشته است.

  • این هم شما هستید که لباس رزمندگان را بر تن دارید.

  • بله.

  • یادم هست روزهایی که به همراه رزمندگان اسلام به جبهه می رفتید.آن روزها دلم می خواست سنم بیشتر بود و می توانستم با شما اسلحه دست بگیرم.

  • درس خواندن شما هم دست کمی از جنگ با دشمن ندارد.

  • یادم می آید که خانه شما محل رفت و آمد فرماندهان بود حتی آیت الله ای هم اینجا می آمدند.

  • بله پسرم دلم برای آن مهمان های عزیز تنگ شده است.

    تماشای آلبوم عکس های آقا ادامه داشت تا این که صدای میو میوی گربه ای حواسم را به خود جلب کرد.یاد ماجرایی شنیدنی افتادم و خنده ام گرفت.آقا پرسید:

  • به چه می خندی؟

  • به گربه.

  • (با خنده) یک روز این حیوان زبان بسته سراغ  گوشتی که برای درست کردن آب گوشت خریده بودیم آمد.بی اختیار و با عصا ضربه ای به او زدم و فراریش دادم بعد دیدم کارم درست نبوده است به همین خاطر از بچه ها خواستم هر طور شده پیدایش کنند و بیاورندش تا هر طور شده از دلش دربیاورم!

  • پیدایش کردند؟

  • مگر ماجرا را درست و حسابی برایت تعریف نکرده اند؟

  • چرا از فرزندتان شنیده ام اما دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم.

  • اول می گفتند گربه چنگ می اندازد و گیر نمی افتد اما بالاخره پیدایش کردند و من هم با تکه ای گوشت سیرش کردم.از آن روز به بعد هر روز می آید و سری به ما می زند.

  • تکه ای از شیشه زیر زمین را هم به خاطر او شکسته اید؟

  • بله،ترسیدم در سرمای زمستان جایی برای خودش و توله هایش پیدا نکند.

  • یاد حدیثی افتادم که یک بار در نماز جمعه خواندید.

  • چه حدیثی؟

  • این که پیامبر اکرم(ص) فرمودند:در شب معراج کسی را دیدم که به خاطر سیراب کردن حیوانی تشنه بهشتی شده بود.

  • بله این حدیث را علامه مجلسی در یکی از کتاب هایش نقل کرده است.

  • فردا در نماز جمعه چه حدیثی خواهید گفت؟

  • (با خنده)لو نمی دهم!

    دلم می خواهد بیشتر پیش عالم بزرگ و امام جمعه عزیز شهرمان بمانم اما وقت گذشته است و باید بروم تا او هم به کارهای دیگرش برسد مثل مطالعه برای نماز جمعه فردا،جمع آوری و فرستادن کمک های مردمی به جبهه.جواب دادن به سؤالات دینی مردم و چند کار دیگر.

    موقع رفتن، یک دفعه یاد مصاحبه چند شب قبل آقا با تلویزیون کرمانشاه می افتم که در آن فرمود: امیدوارم من چهارمین امام جمعه شهید(شهید محراب)باشم.»

    آرزو می کنم این آرزوی آقا هیچ وقت برآورده نشود اما.



 

 

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

 

بیژن شهرامی

 

با شنیدن صدای خانمی که از رسیدن به ایستگاه مترو  رازی خبر می دهد لبخندی می زند و از من   می پرسد:منظورش من بودم؟»

- بله،مگر ما چند تا رازی داریم؟»

- تا دلت بخواهد،رازی یعنی کسی که در شهر ری زندگی می کند.»[1]

- اما حالا این لقب را بیشتر برای شما به کار می برند.اتفاقاً خانه مادربزرگم نزدیک میدانی است که مجسمه بزرگی از شما را در آن نصب کرده اند.»

- مردم لطف دارند،راستی تو چه طور با من آشنا شده ای؟»

- راستش اسم شما را روی چندین کوچه، خیابان،میدان و  مدرسه و دانشگاه گذاشته اند،ضمن آن که در کتاب فارسی مان نیز اسم شما آمده است.چند سال پیش هم یکی از کارگردان های کشورمان[2] سریالی از زندگیتان ساخت به اسم کیمیاگر.»

- کیمیاگر!؟»

- بله،راستی شما کیمیاگر بوده اید؟»

- بله پسرم،در جوانی دنبال ماده ای به نام "اکسیر اعظم" می گشتم که مس را به طلا تبدیل کند!»

- پیدایش کردید؟»

- نه،در عوض با دهها ماده شیمیایی آشنا شدم و نصیحتی سودمند!»

- کدام نصیحت!؟»

- در اثر تحقیق و بررسی چشم درد گرفتم جوری که مجبور شدم برای مداوایش  چندین سکه طلا بپردازم.چشم پزشک بعد نصیحتم کرد و گفت کیمیای واقعی این است نه آن چه تو دنبال به دست آوردنش هستی!»

- بعد از آن دنبال دانش پزشکی رفتید؟»

- بله البته دست از انجام آزمایش هم برنداشتم و الکل و اسید سولفوریک و اسید سیتریک را کشف کردم.راستی مردم این چیزها را می دانند؟»

- بله و خیلی چیزهای دیگر.»

- مثلاً چه چیزهایی؟»

- مثل این که برای ساختن معتضدی[3] بیمارستان در چند جای شهر بغداد گوشت آویزان کردید تا ببینید هوای کدام قسمتش گوشت را دیرتر فاسد می کند و برای ساخت درمانگاه مناسب تر است.یا شیوه جالبی که برای درمان پادشاه سامانی به کار بردید!»

قاه قاه می خندد اما با دیدن نگاه معنی دار مردمی که حالا سرشان را از لاک گوشی هایشان بیرون آورده اند قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می گوید:تاریخدان جوان برایم تعریف کن چه شنیده ای؟»

می گویم:روزی شاه سامانی[4] بیمار می شود و شما علاج بهبود پاهای از کار افتاده اش را وارد آوردن یک شوک به او تشخیص می دهید.او را به گرمابه بخارا[5] می برید و تهدید به کشتن می کنید!»

  • امیر منصور ساده دل هم باورش می شود و با چهره ای سیاه شده از فرط ناراحتی از جایش برمی خیزد تا ناباورانه شاهد خوب شدن پاهایش باشد»

  • نترسیدید بلایی سرتان بیاورد؟»

  • راستش چرا به همین خاطر از گرمابه گریختم و با اسب از محل دور شدم تا شاه بداند تهدید واقعی نبوده و صرفاً تدبیری برای درمان بیماریش بوده است.»

  • شما هم مثل ابن سینا و ابوریحان بیرونی کتاب دارید؟»

  • بله کتاب "حاوی" [6] درزمینه پزشکی  و چندین اثر دیگر.»

  • علاوه بر طبابت داروساز هم بوده اید؟»

  • چه طور مگر؟»

  • چون در تقویم، روز بزرگداشت شما روز داروسازی هم نام گرفته است.»

  • بله در زمان ما پزشکان خودشان دارو هم می ساختند و به بیماران می دادند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.البته من بیشتر می کوشیدم به جای دارو غذاهای شفابخش را تجویز کنم.»

  • شما از بیماران نیازمند نه تنها پول نمی گرفته اید بلکه به آنان پول هم می داده اید.»

  • خوب این وظیفه هر پزشکی است مخصوصاً پزشکان مسلمان.»

  • ابن قارن رازی شاگرد شما بوده است؟»

  • بله،بله،در پیری که دوباره چشمانم درد گرفت او خود را از طبرستان[7] به ری رساند تا کمکم کند.»

  • از کتاب "من لا یحضره الطبیب" بگویید.»

  • من لا یحضره الطبیب یعنی کسی که به طبیب دسترسی ندارد.من این کتاب را برای کسانی نوشتم که به پزشک دسترسی ندارند و می توانند از توصیه های درمانیش استفاده کنند.حال بگو بدانم اسم این کتابم را از کجا شنیده ای؟»

  • جانم برایتان بگوید شنیده ام یکی از عالمان بزرگ دینی[8] کتاب شما را دید و پسندید و خودش هم کتابی نوشت به نام "من لا یحضره الفقیه" یعنی کسی که به احکام شرعی دسترسی ندارد.»[9]

  • بله اتفاق جالب و مبارکی است و این فروتنی و خوش ذوقی آن عالم فرزانه را می رساند.»

  • به علم ریاضیات و ستاره شناسی هم علاقه داشته اید؟»

  • بله مگر کتابهایی که در این زمینه نوشته ام را ندیده ای؟»

  • نه متأسفانه،این کتابهای باارزش احتمالاً در حمله مغول به ایران از بین رفته اند.»

  • راستی این جمله از شماست:"اگر همه می‌توانستند از استعدادهای خود درست بهره بگیرند، دنیا مثل بهشت می شد." ؟»

  • بله فرزندم،خوش حالم که این را بعد از هزار و اندی سال از زبان یکی از نوجوانان کشورم می شنوم.»

  • کاش می دانستیم مزار شما کجاست؟من از پدرم شنیده ام که در برج طغرل[10] است.»

  • بعد از وفات تربت ما بر زمین مجوی/ در سینه های مردم دانا مزار ماست»[11]

    ***

    پدرم که برای پیاده شدن از مترو از جایش بلند شده گوشه کتم را می کشد و من هم به ناچار مجله ای را که از دست بغل دستی ام به امانت گرفته ام با تمام مطالب زیبایی که درباره رازی دارد را به او باز   می گردانم.

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - فخر رازی،نجم الدین رازی،قارن رازی و.

[2] - آقای محمدرضا وزری

[3] - منسوب به المعتضد بالله (خلیفه عباسی)

[4] - امیر منصور سامانی

[5] - شهری با هویت ایرانی در آسیای مرکزی که امروزه در محدوده کشور ازبکستان قرار دارد.این شهر سالها پایتخت حکومت سامانی بوده است.

[6] - حاوی دانشنامه پزشکی است و رازی در آن نظر و دیدگاه پزشکان مختلفی را نقل کرده است.امروزه بخش هایی از این دایره المعارف بزرگ در دسترس ماست.

[7] - مازندران

[8] - عالم بزرگ شیعی شیخ صدوق(ره)

[9] - ابن‌الندیم در کتاب الفهرست» خود تعداد آثار رازی را یک‌صدوشصت‌وهفت جلد برشمرده است.

[10] - بعضی از مورخان مدفن رازی را محدوده برج تاریخی طغرل در شهرری می دانند.

[11] - درگشت رازی در سال 313 قمری رخ داده است.



به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با خواجه  نصیرالدین توسی(ره)

بیژن شهرامی

مشغول کار با جست و جو گر اینترنت هستم که یک دفعه چشمم به تصویر دانشمند مسلمانی می افتد که با دوربین ستاره شناسیش در لوگوی معروف گوگل[1] به من نگاه می کند.سلام می دهم و می گویم: اگر اشتباه نکنم شما جناب خواجه نصیر الدین توسی هستید.»

  • سلام جانم،بله من ابوجعفر محمد بن محمد بن حسن معروف به خواجه نصیر طوسی هستم.»

  • چه خوب.»

  • شما کی هستید؟»

  • من؟.من فرزند شما هستم.»

  • فرزند من!؟»

  • بله،شما معلم من هستید و معلم بر گردن انسان حق پدری دارد.»

  • مرحبا،چه پاسخ زیبایی!»

  • خواهش می کنم.»

  • حالا مرا از کجا شناختی؟»

  • راستش عضو انجمن آماتوری نجوم هستم.در آنجا تصویر شما را دیده ام.»

  • انجمن نجوم،چه خوب،من هم ستاره شناسی را دوست داشتم و.»

  • و رصد خانه ای در شهر مراغه ساختید.»

  • بله،آن موقع مراغه پایتخت ایران بود.راستی،چه قدر تلاش کردم تا هلاکوخان را راضی کردم سر کیسه را شل کند.»

    با شنیدن اسم هلاکو خان مغول قاه قاه می خندم.

  • به چه می خندی؟»

  • یاد حکایتی افتادم.»

  • درباره من؟»

  • بله،یک وقت عده ای از مخالفان شما از درگذشت مادر هلاکو خان سوءاستفاده کردند،نزد او رفتند و گفتند:حالا که مادرتان از دنیا رفته بهتر است خواجه نصیر را با او دفن کنید تا در سفر آخرت تنها نباشد!»

    لبخند شیرینی می زند و می گوید:بله،می خواستند زنده به گورم کنند.»

  • شما هم با زیرکی نقشه آنها را نقش برآب کردید.»

  • بله،به شاه گفتم خودت برای سفر آخرت به همراهی من نیاز داری بهتر است افراد دیگری را تان همراه کنید!»

  • و همان افراد بدجنس را معرفی کردید.»

  • بله،البته آمدند و از من خواست نجاتشان بدهم و من هم به سختی می توانستم نظر سلطان را عوض کنم.»

  • در کتاب فارسی مان آمده است یک وقت تشتی را از بالای قلعه به پایین انداختید.»

  • بله نیمه شبی با هماهنگی هلاکوخان آن را پایین انداختم.همه مردم سراسیمه از خانه هایشان بیرون آمدند و هراسان شدند به جز.»

  • به جز هلاکوخان که از قبل در جریان نقشه تان بود.»

  • بله من این کار را کردم تا به حاکم نشان دهم علم و دانش ما را در پیش بینی پدیده های طبیعی کمک می کند و با داشتنش جایی برای ترس باقی نمی ماند.»

  • چه طور شد که با هلاکو خان آشنا شدید و به دربارش راه یافتید؟»

  • او نوه چنگیز بود و از طرف برادر بزرگش مأموریت داشت حکومت اسماعیلیان را از بین ببرد. من هم که نزدیک به سی سال مهمان آنها بودم پادرمیانی کردم تا جنگی در نگیرد و همین باعث شد مورد توجهش قرار بگیرم.»

  • خان مغول مسلمان شد؟»

  • بله.»

  • می گویند او بدون حضور و رضایت شما تصمیمی نمی گرفت ،حکمی صادر نمی کرد و حتی مسافرتی نمی رفت،چرا؟»

  • خوب متوجه شده بود که من مشاور بدی برایش نیستم.»

  • پس چرا به بغداد که آن زمان پایتخت کشور اسلامی بود حمله کرد؟»

  • حکومت اسلامی در چنگ عباسیان از خدا بی خبر و خلیفه ای ستمگر به اسم "مستعصم بالله" بود و تنها کسی که می توانست شرشان را از سر مردم و مخصوصاً شیعیان کم کند هلاکوخان و ارتش نیرومندش بود.»[2]

  • شما او را به این کار تشویق کردید؟»

  • بله،البته او پیش از آن تصمیمش را برای این کار گرفته بود.»

  • ماجرای نامه توهین آمیزی که به دستتان رسید چه بود؟»

  • شخصی نامه ای برایم فرستاده و مرا "سگ" خوانده بود!»

  • شما چه جوابش دادید؟»

  • فرق خود با سگ را یک به یک برایش توضیح دادم و آخرش نوشتم احتمالاً اشتباه کرده است!»

  • چه طور خشمگین نشدید؟»

  • به  امام  و  مولایم  حضرت  موسی بن جعفر علیه السلام  اقتدا  کردم  و  خشمم  را  فرو بردم.

    نتیجه اش هم این شد که نویسنده نامه سراغم آمد و عذرخواهی کرد.»

  • راستی خبر دارید که قسمتی از کره ماه به اسم شماست؟»

    می خندد و می گوید:چه خوب،همه ماه یا بخشی از آن؟»

    می گویم:یک دهانه آتشفشانی شصت کیلومتری در نیم کره جنوبی ماه و نیز یک خرده سیاره که حدود سی سال قبل شناسایی شد.»[3]و[4]

    باز می خندد و می گوید: و دیگر؟»

    می گویم:رصدخانه ای در جمهوری آذربایجان و دانشگاه و مدارس بسیاری در ایران،ضمن آن که پنجم اسفند هم یادروز شماست که روز مهندس هم نامیده شده است.»

  • الحمدلله،من به سهم خودم سعی کردم نام بزرگان را زنده نگه دارم و حالا خداوند مقدر کرده نام من حقیر هم فراموش نشود.»

  • بله به قول سعدی:

    چو خواهی که نامت  بود در جهان

    مکن   نام    نیک   بزرگان  ،  نهان

  • من وشما یک تفاوت بزرگ داریم؟»

  • تفاوت!؟»

  • بله شما عاشق ریاضیات بودید و من.»

    می خندد و می گوید:آهان از آن جهت.اما ریاضی که درس شیرینی است.»

  • بله،آن قدر که گلویم را به درد آورده است!»

  • من از بچگی دوستدار ریاضی بودم و البته پدرم که از خردسالی معلمم بود نقش زیادی در این علاقه مندی داشت.»

  • یک وقت پدرم کارنامه دوره دبستانش را نشانم داد،از ریاضی 5 گرفته بود.»

    دوباره می خندد و می گوید:نمره پنج،یعنی کم گرفته؟»

  • بله از بیست نمره،پنج گرفته!»

  • من استادان خوبی داشتم.»

  • شنیده ام که یکی از آنها بعد از مدتی درس دادن، به پدرتان گفته بود:فرزندت خودش استاد یک پا ریاضی است و من دیگر چیزی بلد نیستم به او یاد بدهم!»

  • بله او زحمت زیادی برایم کشید،سخنش هم انرژی زیادی به من داد.»

  • راستی شاگردان شما چه کسانی اند؟»

  • دانشمندان بزرگی بزرگی مثل علامه حلی،قطب الدین شیرازی،ابن میثم بحرانی و.»

  • زیج ایلخانی را شما نوشته اید؟»

  • اسم این کتاب را در همان انجمن- اسمش چه بود؟- نوشته ای؟»

  • بله در انجمن آماتورهای ستاره شناسی شنیده ام.»

  • این کتاب شرح یافته هایم از رصد آسمان و ستاره ها و سیاراتش است.»

  • خودتان به کدام کتابتان علاقه دارید؟»

  • کتابی ترجمه ای به نام اخلاق ناصری»[5]

  • کریستف کلمب را می شناسید؟»

  • باید بشناسم؟»

  • او کسی است که چند قرن بعد از شما قاره آمریکا را کشف کرد.»

  • آری،من وجود قاره ای در آن سوی اقیانوس را حدس زده بودم.گفتی اسمش را چه گذاشته اند؟»

  • آمریکا،راستی شعر هم گفته اید؟»

  • گهگاهی.»

  • پروین اعتصامی برای  سنگ مزارش شعر زیر را سروده با مطلع این که خاک سیهش بالین است.اختر چرخ ادب پروین است.شما چه؟»

  • برای سنگ مزارم آیه ای از قرآن مربوط به اصحاب کهف- را پیشنهاد دادم: و سگشان (به حالت پاسبانی) دو دست خویش بر درگاه (غار) گشاده بود.»[6]

  • اصحاب کهف را امام موسی کاظم و امام جواد سلام الله علیهما دانستید و خودتان را نگهبان حرم آنان؟»[7]

  • آری.»

    اشک در چشمانش حلقه می زند.دلم می خواهد چیزهای دیگری را هم بپرسم اما باید صبر کنم تا مزاحم حال خوشی که پیدا کرده است نشوم.



[1] - در سال ۲۰۱۳ میلادی، پایگاه جستجوگر گوگل، به مناسبت ۸۱۲ امین سالگرد تولد خواجه نصیر الدین طوسی، تصویری از وی در وبسایت خود گذاشت که ایرانی بودن او را هم می رساند.

[2] - مستعصم (آخرین خلیفه عباسی) در دوران حکومت خود علاوه بر خوشگذرانی و اسراف مسلمانان زیادی را از دم تیغ گذراند  همان طور که  پسرش ابوبکر نیز عده زیادی از شیعیان بغداد را به خاک و خون کشید.(قصص العلماء،ص38)

[3] - نیکلای استفانویچ ستاره شناس روس در سال 1979 موفق به کشف این سیارک شد و آن را به نام خواجه نصیر نامگذرای کرد.

[4] - دانشنامه ویکی پدیا

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با اختر چرخ ادب پروین اعتصامی(ره)

 

بیژن شهرامی

آن چنان محو تماشای گنبد طلایی حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها هستم که متوجه خانمی که می خواهد بغل دستم بنشیند - و جا نیست - نمی شوم.به خودم که می آیم مثل فنر از جایم می پرم و به اطرافیانم می گویم:مهربان تر بنشینید تا این خانم هم بنشیند.»

خانم ها جمع و جورتر می نشینند و او هم سجاده اش را روی گلیم پهن شده در صحن اتابکی[1] می اندازد و می گوید:چه جمله قشنگی!"مهربان تر بنشینید"این را از کی یاد گرفتی؟»

  • این را وقتی مهدکودکی بودم از مربی مان خانم رخشنده یاد گرفتم.او بچه ها را دو گروه           می کرد و هر گروهی که می توانست تعداد بیشتری از بچه ها را روی میز و نیمکتش جا بدهد برنده می شد.»

  • چه جالب،گفتی خانم رخشنده؟من نبودم؟»

  • مگر شهرت شما هم رخشنده است؟»

  • نه اسم من رخشنده است شهرتم اعتصامی است.»

  • اعتصامی؟نکند فامیل خانم پروین اعتصامی هستید.»

  • شاید باورت نشود من خود پروین اعتصامی هستم.»

  • شوخی می کنید،شما که گفتید اسمتان رخشنده است.»

  • بله اسمم در شناسنامه رخشنده است اما معروف به پروینم.»

  • اگر راست می گویید آرامگاهتان کجاست؟»

  • همین حجره پشت سر،مگر چند دقیقه پیش سر قبرم نیامدی؟»

  • بله،اگر راست می گویید یکی از شعرهایتان را برایم بخوانید ببینم.»

  • حتماً:

    سیر یک روز طعنه زد به پیاز

    که تو مسکین چه قدر بدبویی

    گفت:از عیب خویش بی خبری

    زان ره،از خلق عیب می جویی.

  • شعر نخود و لوبیا را بخوانید.

  • معلوم است مشتری شعرهایم هستی:

    نخودی گفت لوبیایی را

    کز چه من گردم این چنین ،تو دراز؟

    گفت:ما هر دو را بباید پخت

    چاره ای نیست با زمانه بساز.

  • اما.اما شما باید حالا در بهشت باشید.»

  • مگر اینجا کمتر از بهشت است؟»

  • نه،ولی.»

  • ولی ندارد،بگو ببینم با من چگونه آشنا شده ای؟»

  • در کتاب فارسی مان شعری از شما هست.»

  • چه خوب،آن را برایم می خوانی؟»

  • بله،با کمال میل:

    بلبلی از جلوه گل بی قرار

    گشت طربناک به فصل بهار

    در چمن آمد غزلی نغز خواند

    رقص کنان بال و پری برفشاند

    بی خود از این سوی بدان سو پرید

    تا که به شاخ گل سرخ آرمید

    پهلوی جانان چو بیفکند رخت

    مورچه‌ای دید به پای درخت.

  • آفرین دخترم.»

  • قابل نداشت،نه قابل داشت،منظورم این بود»

    می خندد و می گوید:متوجه منظورت شدم،بگو ببینم خودت هم شعر می گویی؟»

  • نه،ولی از شعر خیلی خوشم می آید،راستی شما از چند سالگی شعر گفتن را شروع کردید؟»

  • از شش هفت سالگی.»

  • استاد داشتید؟»

  • بله،پدرم.»

  • آقایوسف.آقا یوسف چی چی ملک بود ؟»

    چادرش را روی صورتش می کشد و دوباره می خندد و می گوید:یوسف اعتصام الملک؛اسم او را از کجا شنیده ای؟»

  • از روی سنگ مزارش،مگر بغل دست سنگ شما نیست؟»

  • بله،معلوم است دقیق و کنجکاو هستی.»

  • شما متولد تبریز هستید؟»

  • بله.»

  • چه طور شد به تهران آمدید؟»

  • پدرم نماینده مجلس شد و من و برادران ومادرم را با خود به تهران آورد.»

  • مگر برادر هم داشته اید؟»

  • بله،آن هم سه تا.»

  • پدرتان هم شاعر بود؟»

  • او نویسنده و مترجم بود و خانه اش محل رفت و آمد شاعران،نویسندگان،هنرمندان و حتی تمداران بود.»

  • آنها برای جلسات فرهنگی به خانه شما می آمدند؟»

  • بله،من هم به جمعشان راه داشتم و شعرهایم را برایشان می خواندم.»

  • تشویق و راهنمایی هم می شدید؟»

  • بله،خیلی زیاد.»

  • چرا حاضر نشدید نشان عالی لیاقت را از حکومت پهلوی دریافت کنید؟»

  • خودت چه فکر می کنی؟»

  • خوب به این خاطر که آبتان با حاکمان خودرأی در یک جوی نمی رفت.»

  • بله،من اگر جایزه پادشاه را می گرفتم دیگر نمی توانستم از ستمی که به مردم می رفت گله کنم.»[2]

  • به همین دلیل حاضر نشدید به همسر و فرزند رضا شاه درس بیاموزید؟»

  • دقیقاً»

  • نترسیدید به شما گزندی برسانند؟»

  • احتمالش را می دادم اما ترس به دلم راه ندادم.»[3]

  • شما بر زبان های انگلیسی و عربی هم تسلط داشته اید؟»

  • بله.»

  • مثل این که درستان آن قدر خوب بوده که در ایام درس خواندن در دبیرستان،تدریس هم داشته اید!»

  • به بچه ها زبان یاد می دادم.»

  • مدتی هم کتابدار بوده اید؟»

  • بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به دانشسرای عالی در کتابخانه اش مشغول کار شدم که البته به یک سال هم نرسید.»

  • چرا؟شما که عاشق کتاب بودید؟»

  • اتفاقاً چون عاشق کتاب بودم آن را ادامه ندادم.»

  • چرا؟»

  • رفت و آمد دانشجویان و دادن کتاب به آنها دیگر فرصتی برای مطالعه و سرودن شعر برایم باقی نمی گذاشت به همین خاطر از آنجا بیرون آمدم.»

  • چند ماهی هم در کرمانشاه زندگی کرده اید؟»

  • بله،شغل همسرم در آن شهر زیبا بود؟»

  • همسرتان کرمانشاهی بود؟»

  • نه پسرعمویم پدرم بود [4]که به دلیل تندخویی مجبور شدم از او جدا شوم.»

  • راستی خبر دارید رهبر عزیز انقلاب وقتی در بیمارستان بستری بودند با خواندن ابیاتی از شما از عیادت کنندگان پذیرایی کردند؟»

  • بله خبر دارم و خیلی هم خوش حال شدم.این ابیات بود:

    هر بلائی کز تو آید نعمتی است
    هر که را رنجی دهی آن راحتی است
    زان به تاریکی گذاری بنده را
    تا ببیند آن رخ تابنده را
    تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
    تا که با مهر تو پیوندم زنند[5]

  • شعرهای گفت و گویی و توجه به شخصیت هایی مثل نخ و سوزن،ابر و گل،عدس و ماش و.شعرهای شما را خیلی دلنشین کرده است.»

  • راستش قالب مناظره یا به قول تو گفت و گو جذابیت های زیادی دارد و در گذشته هم مورد توجه شاعران بوده است.»

  • به تازگی عکسی از خردسالی تان دیدم با روسری،عکس بزرگ سالی تان هم باز با روسری است.چه طور در آن دوران به حجاب اهمیت می دادید؟»

  • خوب ما مسلمانیم و حجاب از آموزه های باارزش دین ماست.»

  • راستی از جایزه ادبی پروین اعتصامی خبر دارید؟»[6]

  • بله،امیدوارم روزی آن را به تو بدهند.»

  • دلم می خواهد در سریالی که قرار است زندگیتان را به تصویر بکشد بازی کنم.»

    می خندد و می گوید:فکر خوبی است،اگر مرا دعوت کردند تو را هم با خود خواهم برد!» [7]

  • .

    دلم می خواهد بیشتر و بیشتر با بزرگترین شاعر زن تاریخ ایران صحبت کنم اما حالا که صدای اذان به گوش می رسد باید آماده نماز شویم که صحبت با خدا از هر گفت و گویی شیرین تر است.

     

    منابع:

  • دانشنامه جهان اسلام

  • دایره المعارف بزرگ اسلامی

  • با چراغ و آینه،دکتر شفیعی کدکنی

  • ماه نامه ادبیات و فلسفه(سال شمار پروین اعتصامی)

                                                                             

مندرج در کیهان بچه ها



[1] - صحن بزرگ حرم مطهر حضرت معصومه(ره)

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با میرزا محمد تقی خان امیر کبیر(ره)

بیژن شهرامی

نرسیده به باغ فین[1] روی یکی از تخت های چوبی نشسته ایم تا برایمان غذای سنتی بیاورند از آبگوشت سنتی گرفته تا کشک و بادمجان.

کاسه بشقاب ها که می آورند یک دفعه چشمم به دیوار روبه رو و نقاشی زیبایی از جناب  امیرکبیر   می افتد.نگاهی به کاسه های آبگوشت جلوی دوستانم و بشقاب کشک و بادمجان جلوی خودم می کنم و قاه قاه می خندم.

همه توجهشان به من جلب می شود و همین فرصت خوبی است تا از امیرکبیر بگویم و این که روزی سفیر انگلستان نزدش می آید تا به کمک مترجم به او بفهماند فلان قسمت از خاک ایران باید به دولت لندن واگذار شود.

امیر ابتدا به روی خودش نمی آورد،بعد که اصرار سفیر را می بیند محض دست انداختنش هم که شده می گوید:ما در خانه فاطمه خانمی داریم که کشک بادمجانی می پزد معرکه و باب دندان جناب سفیر!» بعد هم می افزاید:آهای فاطمه خانم جون،آهای کشک بادمجون!»

همه می خندند حتی خود امیر کبیر که حالا از دل قاب عکس غبار گرفته بیرون آمده و کنار دستمان نشسته است:

  • بفرماییدجلو،فکر کنم شما هم مثل من کشک بادمجان دوست دارید!»

  • نوش جان،بله دوست دارم،اما این که.»

  • اما این که عطر و بویی ندارد؟»

  • بله،شغل پدرم آشپزی بود و من بارها می دیدم برای پختن غذا به ویژه کشک و بادمجان چه قدر هنر و دقت به خرج می داد.»

  • پدرتان کربلایی قربان است؟»

  • آری،خدابیامرز آشپز جناب قائم مقام فراهانی بود.»

  • شنیده ام شما در بردن و آوردن ظروف غذا به او کمک می کردید؟»

  • بله و همین کمک به پدر سبب گشایش در زندگیم شد.»

  • به ماجرای پذیرفته شدنتان به سمت دانش آموزی اشاره دارید؟»

  • آری،در آن زمان درس خواندن تنها در انحصار شاهزادگان بود اما یک روز که پشت در چوبی کلاس به تدریس استاد گوش سپرده بودم حاضران را از پاسخگویی به سؤالش عاجز یافتم.به همین دلیل اجازه گرفتم،وارد کلاس شدم و جواب سؤال را دادم!»

  • بعد هم شما را لایق درس خواندن یافتند و اجازه دادند کنار دست بقیه محصلان  درس بخوانید.»

  • بله،اما حس خوبی نداشتم.»

  • به علت از تحصیل بازماندن برادرتان محمدحسن؟»

  • هم او هم دیگر کودکان این سرزمین.»

  • به قول سعدی:تو کز محنت دیگران بی غمی،نشاید که نامت نهند آدمی.»

  • احسنت.»

  • راستی شما قائم مقام را هم دیده اید؟شنیده ام که او شاعر و نویسنده بزرگی بوده است.»

  • بله،من مدتی هم منشی ایشان بوده ام.مرد شریفی بود و خدمات ارزنده ای به ایران کرد اما افسوس که بدخواهان نگذاشتند و موجبات شهادتش را فراهم آوردند.»

  • اولین مسئولیت شما در دربار شاهان قاجار چه بود؟»

  • در بیست و دو سالگی به دیدن تزار روسیه رفتم تا از هیجانش بکاهم.»

  • چه هیجانی؟»

  • هیجان ناشی از کشته شدن نماینده خطاکارش در تهران به دست مردم.»

  • گریبایدوف را می فرمایید؟»

  • بله،او را می شناسی؟»

  • آری،ظاهراً به بانوان مسلمان بی احترامی کرده بود و مردم به رهبری آیت الله میرزا مسیح مجتهد(ره) حقش را کف دستش گذاشتند.»

  • چه خوب است این ها را بلدی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام خطاب به امام مجتبی علیه السلام می فرماید:فرزندم من اگر چه با پیشینیان زندگی نکرده ام اما سرگذشت و تاریخ زندگیشان را خوانده ام و گویی با آنها زندگی کرده ام.»[2]

  • مسئولیت بعدیتان؟»

  • رئیس هیئت ایران در کنفرانس حل اختلافات ایران و دولت عثمانی در تعیین خطوط مرزی مابین دو کشور.»

  • آن موقع چند ساله بودید؟»

  • اگر اشتباه نکنم سی و هفت ساله.»

  • وقتی محمدشاه درگذشت در تبریز بودید؟»

  • بله.»

  • آنجا چه می کردید؟»

  • آن زمان تبریز دومین شهر بزرگ ایران و ولیعهد نشین بود و بنا به رسمی دیرینه جانشین پادشاه می بایست در آنجا ساکن باشد و من هم مأموریت داشتم در کنار او باشم.»

  • ناصرالدین شاه را می گویید؟»

  • آن زمان هنوز شاه نشده بود و به او "ناصرالدین میرزا" می گفتند.»

  • چه طور به تهران بازگشتید؟»

  • با درگذشت محمد شاه، ناصرالدین میرزا راهی تهران شد تا تاج گذاری کند و من هم با او به پایتخت برگشتم.»

  • چه طور شد که شما را صدراعظم ایران کرد.راستی صدراعظمی یعنی چه؟»

  • صدراعظم مقام دوم کشور بود و پادشاه جوان به دلیل اعتمادی که به من پیدا کرده بود این مسئولیت را به من سپرد.»

  • چه مدت در این مقام بودید؟»

  •  سه سال و سه ماه.»

  • در کتاب درسی مان با بعضی از کارهایتان آشنا شده ام:تأسیس مدرسه ،انتشار رومه،حذف حقوق شاهزادگان،قطع دخالت بیگانگان،بها دادن به تولید داخلی و.»

  • همه اینها در کتاب تان آمده است!؟»

  • بعضی از آنها را در کتاب های دیگر خوانده ام.»

  • پس تو حالا مرا خوب می شناسی؟»

  • بله،تازه برایتان سریال همه ساخته اند،اسمتان روی یکی از معتبرترین دانشگاههای کشور است،تمبر یادبود دارید و تندیستان را هم در اراک نصب کرده اند.راستی شما اراکی هستید؟»

  • شهر اراک سال ها بعد از من تأسیس شده است من اهل فراهان و روستای هزاوه بوده ام.مزار مادرم فاطمه خانم در آنجاست.»

  • اراک نبوده!؟»

  • اراک اول اسم یک ایستگاه قطار بود و به تدریج در اطرافش شهر درست شد.پیش از آن به این منطقه "عراق" یا "سلطان آباد" گفته می شد که مشتمل بر دهها روستا بود.»

  • عراق!؟»

  • بله عراق،عراق عجم.»

  • پس بگو چرا شهرت دوستم عراقی است.من فکر می کردم اجدادش اهل عراق بوده اند.»

  • عراق عجم در ایران بود و عراق عرب هم سر جایش.»

  • در سریالی[3] که از شما ساخته اند مخالفانتان بیشتر شاهزادگانی هستند که حقوقشان قطع شده و نیز مادر شاه و بیگانگان.»

  • صدها شاهزاده به مفت خوری عادت کرده بودند و راهی نبود جز کاهش یا قطع حقوقی که بی دلیل از خزانه کشور می گرفتند.مهد علیا مادر شاه هم آب به آسیاب دشمن می ریخت.»

  • اما او مادرخانمتان بود.»

  • او دوست داشت فرد دیگری صدراعظم ایران شود[4] به همین خاطر از روز اول با من سرناسازگاری داشت.»

  • پدرم می گوید اگر اجازه می دادند کارهایتان را انجام دهید حالا ایران از نظر علمی سرآمد جهان بود.»

  • بله ما سال ها قبل از ژاپن کارهایمان را شروع کردیم اما نگذاشتند.»[5]

  • در سریال همسرتان خیلی مهربان است.»

  • ملک زاده[6] خانم را می گویید؟»

  • مگر به جز او همسر دیگری هم داشته اید؟»

  • بله،من پیش از او با دخترعمویم جان جان خانم ازدواج کرده بودم اما به دلایلی این وصلت ادامه نیافت و من به اصرار شاه داماد خانواده سلطنتی شدم.»

  • از ملک زاده خانم می گفتید.»

  • بله او بانویی مهربان و با وفا بود و تا جایی که از دستش برمی آمد از من حمایت کرد حتی بعد از شهادتم.»

  • حتی بعد از شهادتتان؟چگونه؟»

  • از کیفیت جان دادنم در حمام فین که باخبر هستی؟»

  • بله،ساعتی قبل ،از حمام که حالا موزه شده دیدن  کردم.»

  • پیکرم مدتی در همین باغ بود و سپس به همت همسرم روانه کربلا شد.»

  • عجب،من فکر می کردم در همین جا هستید.»

  • نه،سه ماه بیشتر اینجا نبودم،حالا آرامگاهم در رواق پادشاهان حرم مطهر حسینی علیه السلام است.»

  • راستی شنیده ام که آیت الله اراکی(ره) حکایت جالبی از شما دارد.»

  • بله در عالم رؤیا پرسشی از من کرد و من هم پاسخ دادم.»

  • چه پرسشی؟»

  • فرمودند شما کارهای خوب فراوانی دارید این مقام و مرتبه را به خاطر کدام یک از آنها دریافت داشته اید؟»

  • شما چه جواب دادید؟»

  • گفتم موقع شهادت احساس تشنگی کردم،خواستم کمی آب بنوشم اما به یاد تشنگی امام حسین علیه السلام افتادم و به آب لب نزدم،همین عرض ادب باعث شد حضرت را ببینم و دلشاد شوم.

    بهشت ارزانی خوبان عالم    بهشت من تماشای حسین است

    به خودم که می آیم امیر را می بینم که دارد از ما دور می شود،دلم می خواهد دنبالش بروم اما احساس می کنم چند دقیقه ای به تنهایی نیاز دارد.دوست دارم اگر او را دوباره ببینم به او بگویم که رهبر عزیزمان هم از او به نیکی یاد فرموده اند:امیر کبیر در کشور ما سه سال در رأس دولت بوده است. معلوم می شود، سه سال وقت زیادی است، همه کارهایی که امیرکبیر انجام داده و همه خاطرات خوبی که تاریخ و مردم ما از این شخصیت دارد، محصول سه سال است.»

    منابع:

  • امیر کبیر و ایران،فریدون آدمیت

  • تاریخ قاجاریه ،میرزا احمد شریف شیرازی دیوان بیگی

  • قبله عالم،عباس امانت ترجمه حسن کامشاد

  • وقایع اتفاقیه. ۵ و ۷ ربیع‌الاول ۱۲۶۸.

  • سفرنامه ناصرالدین شاه به عراق عجم

  • از شاگردی آشپزخانه تا صدرات

    درج شده در کیهان بچه ها



[1] به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید آیت الله سید محمد علی  قاضی طباطبایی(ره)

 

بیژن شهرامی

به قفسه های پر از کتاب اتاقش که نگاه می کنم می خندد و می گوید:

  • خیالت راحت باشد،داخلشان پول نیست!

  • (با تعجب):پول!؟

  • (با خنده):بله،بعضی ها پولشان را لای  کتاب می گذارند چون فکر می کنند کسی دیگر کتاب نمی خواند!

  • من هم لای کتاب چند تا اسکناس تا نخورده دارم.عید غدیر امسال از آقا سیدهای محله مان گرفته ام.

  • (با خنده)من هم سیدم ،یادم باشد عیدی ات را بدهم.

  • چه خوب!حالا عیدی تان کتاب است یا پول؟

  • هر دوتایش!

  • از این بهتر نمی شود.

  • خواهش می کنم.

  • راستی این همه کتاب را خوانده اید؟

  • سعی کرده ام هر کتابی را که تهیه می کنم اول تمام یا مقداری از آن را بخوانم بعد در قفسه کتابخانه ام بگذارم.این طوری بهتر نیست؟

  • چرا بهتر است.راستی خودتان هم کتاب نوشته اید؟

  • بله،تألیفاتی دارم مثل تحقیق درباره اربعین و.

  • چه خوب،مردم الآن به این کتاب بیشتر نیاز دارند.

  • چه طور؟

  • خوب چند سالی است مردم در ایام اربعین به عراق می روند و مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی می کنند.

  • کار بسیار ارزنده ای است،من هم در زمان زندگی در عراق موفق به زیارت اربعین امام حسین علیه السلام شده ام.

  • مگر در عراق هم زندگی کرده اید؟

  • بله چند سالی در آنجا تبعید بودم.

  • تبعید؟برای چه؟

  • برای مبارزه با حکومت پادشاهی در ایران.

  • در آنجا چه می کردید؟

  • شاگرد امام خمینی(ره) بودم و از آنجا با مردم انقلابی شهر و کشورم ارتباط داشتم؛البته با زحمت فراوان.

  • شما تبریزی هستید؟

  • (با خنده)هم بله و هم نه!

  • چه طور؟

  • راستش این قدر به شهرهای مختلف تبعید شده ام که حس می کنم متعلق به همه شهرهای کشورم هستم.

  • به چه شهرهایی؟

  • مشهد،قم،تهران،بافت کرمان،زنجان و.

  • پدرتان چه؟او هم با حکومت پادشاهی مبارزه می کرد؟

  • بله،اتفاقاً دفعه اول با او طعم تبعید را چشیدم.

  • در کجا؟

  • در مشهد.جالب این که بعد از تبعید خانه مان را هم به بهانه کشیدن خیابان خراب کردند تا یک وقت فکر برگشتن به سرمان نزند!

  • برگشتید؟

  • بله اما چندین مرتبه دیگر این ماجرا تکرار شد تا این که انقلاب به پیروزی رسید.در یکی از همین برگشتن ها جمعیت زیادی از ایستگاه راه آهن تا چند خیابان آن طرف تر به استقبال آمده بودند که باعث تعجب ساواکی ها شد.

  • حتماً از دوران تبعیدتان هم خاطراتی دارید.

  • تا دلت بخواهد.در این رابطه کتابی هم نوشته ام.

  • کتاب خاطرات؟

  • بیشتر شبیه سفرنامه است.

  • چاپ شده؟

  • نه خیر.

  • می شود یکی از مطالبش را برایم تعریف کنید؟

  • با کمال میل،زمانی که در شهر بافت تبعید بودم یکی از مأموران ساواک وظیفه داشت هر روز بیاید و از  من امضاء بگیرد که پایم را از شهر بیرون نگذاشته ام.او برای بی احترامی به من به جای در از پنجره خود را به داخل اتاقم می انداخت،آن هم با پوتین پایش!

    چند روزی بی ادبی او را تحمل کردم اما وقتی دیدم به تذکراتم توجهی ندارد کتابی ضخیم و سنگین را برداشتم و محکم به گردنش کوبیدم.

    انجام این کار همان و گریختنش همان.از فردای آن روز نیز با ترس و لرز می آمد تا برگه را امضاء کنم البته نه از پنجره، بلکه از در.

  • راستی چرا به شما لقب"خمینی آذربایجان" را داده اند؟

  • من کجا و امام خمینی (ره) کجا!

  • نمی خواهید جواب بدهید؟

  • چرا،اما شاید باور نکنی،این لقب را پیش از آن که دوستان و علاقه مندان امام و انقلاب به من بدهند اداره ساواک به من داده بود!

  • چه طور؟

  • بعد از انقلاب که مراکز ساواک به دست مردم افتاد معلوم شد در نامه های محرمانه شان به من این لقب را داده بودند.آنها خوب می دانستند من چه قدر به امام خمینی(ره)و اهدافش ایمان دارم.

  • چه طور شد که امام جمعه تبریز شدید؟

  • بعد از برپایی نماز جمعه در تهران امام خمینی(ره) مرا به امامت جمعه تبریز برگزیدند و این مسئولیت سنگین بر دوشم قرار گرفت.

  • راستی چرا به بچه ها این قدر احترام می گذارید.من خودم بارها دیده ام جلوی پای آن ها نیز بلند می شوید؟

  • من چند مرتبه از امام خمینی(ره) شنیدم که می فرمود امیدم به دانش آموزان است.از آن زمان به بعد بیشتر از قبل به آنان توجه داشته ام.

  • (با خنده):راستی جلوی پایت بلند شدم.

  • بله،قول عیدی هم دادید!

  • (با خنده)فکر کردم یادت رفته!

    آقا بر می خیزد و من هم به احترامش بلند می شوم.دلم می خواهد از او بخواهم درباره حضورش در جبهه ها نیز چیزی بگوید اما یادم می آید او تنها یکی دو ماه بعد از شروع جنگ به شهادت رسیده است.

    حالا که سالها از شهادت آن عالم فرزانه و نخستین شهید محراب  می گذرد باز هم به هدیه های آن روزش فکر می کنم.یادش گرامی.



به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با یادگار امام(ره)

 

بیژن شهرامی

زاهدان مرکز استان پهناور سیستان و بلوچستان است و من که به همراه پدرم چند روزی طعم شیرین مهمان نوازی مردمش را چشیده ایم حالا در پایان مسافرتمان به فرودگاه آمده ایم تا به تهران برگردیم.

در ترمینال فرودگاه  و درست موقعی که می خواهیم کارت پرواز بگیریم پدرم متوجه چهره ای آشنا می شود که احتمالاً او را قبلاً دیده است اما نه در لباس بلوچی.

پدرم جلو می رود و با او هم صحبت می شود و خیلی زود پی می برد  کسی نیست جز حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی(ره) است که به صورت ناشناس به این قسمت از ایران آمده است تا شخصاً از مشکلات مردم باخبر شود و گزارشش را خدمت امام خمینی(ره) ببرد.

در هواپیما من و پدرم کنار دست حاج احمد آقا می نشینیم و این فرصتی است تا با او هم صحبت شویم:

  • اگر ماجرای امروز را با چشم خود نمی دیدیم باور نمی کردیم.

  • خوب،امام دوست دارد از مشکلات مردم باخبر باشد.مسئولان این کار را می کنند اما گاهی لازم است من هم سرکشی هایی داشته باشم و دیده ها و شنیده هایم را برای ایشان بازگو کنم.

  • پس جاهای دیگر هم رفته اید.

  • (با خنده)بهتر نیست به حرف های مهماندار هواپیما گوش دهیم؟

  •  خوب،سکوت کنیم بهتر است اگر چه حرف هایش تکراری است!

    چند لحظه بعد:

  • زاهدان خیر بود؟

  • برای مسابقات کشتی آمده بودیم.

  • (با لبخند)چه خوب!من هم وقتی سن و سال تو را داشتم اهل ورزش بودم،مخصوصاً فوتبال!

  • فوتبال!؟

  • بله،تعجب کردی؟

  • راستش.

  • (با خنده)به من نمی آید!؟

  • چرا،اما انتظارش را نداشتم.

  • حق داری،من دوره ابتدایی را در دبستان صنیع الدوله قم گذراندم.زنگ های ورزش در حیاط مدرسه و اوقات فراغت در زمین های خاکی محله، فوتبال بازی می کردیم. بعدها هم جذب یکی از تیم های فوتبال شدم.

  • کدام تیم؟

  • اول تیم شاهین قم بعد هم شاهین تهران که آن وقت ها نه نفر از بازیکنانش عضو تیم ملی بودند.

  • دروازه بان بودید؟

  • کاپیتان بودم،(با خنده)یک بار هم به تیم حریف  سه گل زدم!

  • امام مخالفتی با فوتبال کردنتان نداشت؟

  • (با لبخند)نه تنها مخالف نبود که تشویق هم می کرد مثلاً اگر غمگین بودم سر شوخی را باز می کرد و می فرمود:مگرتیمت فوتبالت باخته!؟

  • حالا هم فوتبال می کنید؟

  • (با لبخند) نه دیگر،اما همچنان ورزش کردن را دوست دارم.اگر فرصت هم بشود بعضی از بازی های تیم ملی و جام جهانی را تماشا می کنم.

  • با فوتبالیست ها ارتباط دارید؟

  • بله،چند وقت پیش سرمربی تیم شاهین را دیدم ؛ از همکلاسی های دوره ابتدایی ام است.از او پرسیدم چندم لیگ هستید؟گفت:ششم.گفتم:هر وقت قهرمان شدید بیایید تا شما را خدمت امام ببرم.

  • اول شدند؟

  • بله.

  • به قولتان عمل کردید؟

  • چرا که نه،خدمت امام رسیدند و از او شنیدند که"من ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم."

  • چرا فوتبال را ادامه ندادید؟

  • بازداشت و تبعید امام باعث شد از دنیای فوتبال خداحافظی کنم و توانم را برای پیروزی انقلاب بگذارم.

  • به کجا تبعید شدند؟

  • به عراق.

  • چرا آنجا؟

  • حکومت شاه می دانست عالمان زیادی در شهر نجف هستند و اگر امام آنجا باشد کمتر جلب توجه می کند،درست مثل چراغی که آن را کنار چراغ های دیگر بگذارند.

  • اما این طور نشد.

  • بله،امام به خواست خدا در نجف هم دیده شد و انقلاب را از راه دور رهبری کرد.

  • شما در آن سال ها چند ساله بودید؟

  • 15،16 ساله.

  • فعالیت انقلابی هم داشتید؟

  • بعد از تبعید امام به عراق چند مرتبه به آنجا رفتم،دیپلم هم که گرفتم به درس های حوزه و فعالیت های مربوط به انقلاب پرداختم.ابتدا تلاش های انقلابی برادرم را کافی می دانستم اما بعد به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید وارد میدان مبارزه بشوم.اول اعلامیه و پیام های امام را با خود به ایران می آوردم و به خانواده هایی که زندانی و تبعیدی داشتند سرکشی می کردم،مدتی هم ساواک مرا زندانی کرد و بقیه ماجراها.

  • حاج آقا مصطفی کی شهید شد؟

  • سال1356.

  • آن زمان باید سی ساله بوده باشید.

  • بله،همین حدود بود.

  • و اثرش بر شما؟

  • شهادت برادرم می توانست ضربه روحی سختی به من و مادر و خواهرانم بزند اما آرامش مثال زدنی امام مانع از آن می شد.

  • بعد از شهادت برادر،وظایفش بر دوش شما قرار گرفت؟

  • بله، من وظیفه خودم می دیدم همراه امام باشم حتی در چهار پنج ماهی که به فرانسه مهاجرت کردیم.

  • شما به جبهه ها هم مخفیانه می روید؟

  • (با خنده) اهمیت جبهه از پشت جبهه کمتر نیست.

  • پس آموزش نظامی دیده اید؟

  • بله،در لبنان از دکتر مصطفی چمران آموزش نظامی دیدم.آن زمان قصدمان مبارزه با حکومت پهلوی بود اما در دفاع مقدس به کارمان آمد.

  • از شهید شدن نمی ترسید.

  • (با خنده) اگر من شهید شوم بنیاد شهید پدر و مادرم را برای زیارت به سوریه می فرستد!

  • چرا برای نخست وزیری و رئیس جمهوری اسم نمی نویسید.حتماً رأی می آورید.

  • کمک به امام کمتر از اینها نیست.ضمن آن که امام دوست ندارد فرزندانش رئیس جایی باشند.

  • درست مثل مقام معظم رهبری.

  • بله،آیت الله ای آیینه تمام نمای امام است.یک بار که او در ایام ریاست جمهوری به کره شمالی سفر کرده بود امام با دیدن گزارش آن از تلویزیون فرمود آقای ای برای رهبری لیاقت دارد.

  • زندگی با امام سخت نیست؟

  • از چه نظر؟

  • مثلاً امام دوست دارد ساده زندگی کند اما ممکن است خانواده اش نخواهند.

  • از این نظر نه اما رئیس دفتر امام بودن سخت است.

  • چرا؟

  • چون امام خیلی به نظم اهمیت می دهد جوری که گفته اند پلیس دهکده نوفل لوشاتو ساعتش را با ورود و خروج ایشان از خانه تنظیم می کرده است.من باید جوری برنامه ریزی کنم که همه چیز به نحو احسن انجام شود از تهیه گزارش های روزانه از اوضاع و احوال کشور و جبهه ها گرفته تا دیدارهای مردمی و آمد و شد مسئولان و.

    امام دوست دارد در جریان کوچکترین مسائل کشور هم باشد و از طرفی پزشکان اصرار دارند مراعات کسالت قلبی او را بکنم و هر خبری را به ایشان نگویم.

  • وقت و زمانی برای شخص خودتان و خانواده تان هم می ماند.

  • (با خنده)خدا را شکر که همسر و خانواده خوبی دارم که موقعیتم را درک می کنند.

  • شنیده ام که همسرتان در گردآوری شعرهای امام نقش مهمی داشته است.

  • بله او به شعر علاقه دارد،امام هم یک بار جوابش را با شعر داده است:

    فاطی که ز من نامه عرفانی خواست

    از مورچه ای تخت سلیمانی خواست.

  • پس منظور امام از فاطی در این شعر همسر شما بوده است؟

  • (با خنده)بله،من که با او ازدواج کردم اولین حرفم را در قالب شعر زدم و او به شعر علاقه مند شد:

    دست من گیر که این دست همان است که من

    بارها از غم هجران تو بر سر زده ام.

  • چه روح لطیفی دارید.

  • این را از امام و مادرم دارم.

  • راستی مادر خوب هستند؟

  • بله،خدا را شکر،او نه تنها مادر که معلمم هم بوده است.او مثل کوه پشت سر امام ایستاده است.امام هم خیلی او را دوست دارد.تا او سر سفره ننشیند غذا نمی خورد.تازه در کارهای خانه به او کمک می کند.

  • عکس چای ریختنشان را هم دیده ام.

  • .

    گفت وگوی من با یادگار امام آن چنان برایم شیرین است که متوجه گذشت زمان و پایان سفر هوایی مان نمی شوم.هواپیما دور پایتخت چرخی می زند و پس از کم کردن ارتفاع، در فرودگاه مهرآباد بر زمین می نشیند.

    دل کندن از حاج احمد آقا سخت است اما وقتی من و خانواده ام را برای دیدار با امام دعوت می کند آرام می گیرم.از این که دوباره می توانم او را ببینم حس خیلی خوبی دارم.



به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با شیخ صدوق (ره)

بیژن شهرامی

 

سالها فکر می کردم جناب شیخ صدوق(ره) همان شهید محراب آیت الله صدوقی(ره) است تا این که امسال عید برای زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به شهر مقدس قم رفتیم و به جای اقامت در  هتل که پول بسیاری می خواست - سراغ ستاد اسکان آموزش و پرورش رفتیم و مهمان مدرسه ای نوساز و زیبا شدیم که اسم حضرت شیخ  بر سر درش نوشته شده بود.

در ورودی آموزشگاه تابلویی به چشم می خورد که علاقه مندان را با زندگی ایشان آشناتر می کرد جوری که احساس می کردی رو به رویش ایستاده ای و  هم کلامش شده ای:

  • شما با دعای امام زمان علیه السلام به دنیا آمده اید؟

  • بله،پدرم صاحب فرزند نمی شد نامه ای برای حضرت نوشت و از ایشان تقاضا کرد دعایش فرماید.

  • نامه را چه طور به دست امام زمان علیه السلام رساند؟

  • آن زمان دوره غیبت صغری بود و از طریق نمایندگان آقا می شد با حضرتش در ارتباط بود.

  • حضرت در پاسخ چه فرمودند؟

  • پیغام داده بودند که از خداوند خواسته ایم دو پسر به تو بدهد که وجودشان، پر از خیر و برکت باشد.»

  • منظورشان از دو پسر یکی شما  هستید که اسمتان" محمد" است و دیگری؟

  • و دیگری برادرم "حسین" است که نزد من درس خواند و به لباس عالمان دین درآمد.

  • نزد پدرتان هم درس خوانده اید؟

  • بله،پدرم مجتهد بود ضمن آن که در بازار مغازه ای کوچک داشت.

  • مغازه!؟

  • بله،او از این طریق خرج خود و خانواده اش را به دست می آورد.

  • من به تازگی پی برده ام که شما تألیفات مهمی[1] داشته اید.

  • آری تألیفاتی دارم.

  • کدام یک را بهتر از همه می دانید؟

  • هر کتاب بنا به ضرورتی نوشته شده است و در جای خودش باید بهترین باشد اما.

  • اما چه؟

  • اما شاید بتوان یکی از آنها را مهمتر و مشهورتر از بقیه دانست.

  • کدام یک؟

  • کتابی که در بلخ نوشتم.

  • بلخ افغانستان؟

  • آری.

  • مگر شما بلخ هم رفته اید؟

  • آری.

  • برای تبلیغ دین؟

  • هم برای تبلیغ و هم برای این که حاکمان بی لیاقت بعضی از شهرهای ایران آن روز چشم دیدن من و فعالیت های علمی ام را نداشتند.

  • در بلخ وضع بهتر بود؟

  • آری شیعیان آنجا حاکمی از خودشان داشتند که دوستدار علم و دانش بود.

  • اسم کتابتان چیست؟

  • "من لایحضره الفقیه.»

  • یعنی چه؟

  • یعنی"برای کسی که به فقیه دسترسی ندارد"

  • این اسم طولانی نیست؟

  • خوب، در زمان ما اسم کتابها معمولاً عبارات چند کلمه ای بود.

  • حالا چرا این اسم را انتخاب کردید؟

  • راستش برای اولین بار شبیه این اسم را حکیم محمد بن زکریای رازی برای یکی از کتاب هایش برگزید.

  • کدام کتاب؟

  • "من لا یحضره الطبیب"(برای کسی که به پزشک دسترسی ندارد)[2]

  • موضوع کتاب شما چیست؟

  • سخنان حضرات معصومین علیهم السلام.

  • منظورتان حدیث است؟

  • آری در این کتاب حدود شش هزار حدیث معتبر وجود دارد.

  • فکر کنم دنبال احادیث کاربردی رفته اید.

  • بله،زمانی که در منطقه بلخ بودم یکی از سادات آن منطقه از من خواست کتابی خودآموز در حوزه "دین" با موضوع نماز،زکات،سفر،شکار،ازدواج،قضاوت ارث و. بنویسم،من هم این فکر را پسندیدم و برآن شدم تا با تألیف کتابی این چنینی جوابگوی پرسش های مؤمنانی که به علما دسترسی ندارند باشم.

  • می بایست شاگردان زیادی داشته باشید.

  • آری یکی از خوبی های مسافرت این است که.

  • (با خنده)نماز نصف می شود،غذا دو برابر و کار هم هیچ!

  • (با لبخند)درست است و یکی هم این که انسان می تواند شاگردان بیشتری را درس بدهد.

  • بهترین شاگردتان چه کسی بوده است؟

  • جناب شیخ مفید.

  • می شناسمشان،پارسال در حرم امام رضا علیه السلام خدمتشان رسیدم،حالا که خوب فکر می کنم می بینم از شما خیلی تعریف می کرد.مثلاً می گفت خیلی خوب درس می دهید و آن قدر راستگو بوده اید که لقب صدوق (بسیار راستگو) را به شما داده اند.

  • خوبی از خودش است.

  • خیلی دلم می خواهد راستگو باشم اما فکر می کنم کار سختی است!

  • اگر به این سخن زیبای امام حسن عسگری علیه السلام دقت کنیم که "تمام بدی های دنیا در خانه ای گرد آمده که مفتاح و کلیدش دروغ» است"راحت تر می توانیم راست بگوییم و از دروغ گویی بپرهیزیم.

  • چرا به شما ابن بابویه می گویند؟

  •  جناب"بابویه" پدربزرگ پدربزرگم بوده است و آن چنان شهرتی داشته که حالا ما را هم به نام او می شناسند.

  • همان طور که مردم امامان بعد از امام رضا علیه السلام را "ابن الرضا(فرزند امام رضا)" صدا می زده اند.

  • شکر خدا اطلاعات دینی و تاریخی خوبی داری.

  • متشکرم.راستی مگر شما قمی نبوده اید؟

  • چرا.

  • پس چرا مزارتان در شهرری است؟

  • یکی از درهای بهشت به سمت قم و حرم کریمه اهل بیت(س) باز می شود و من نمی خواهم یک راست وارد بهشت شوم.

  • چرا؟

  • راستش دلم می خواهد قبل از ورود به بهشت از صحرای م عبور کنم و بزرگی اهل بیت پیامبر علیهم السلام را ببینم.

  • می شود توضیح بیشتری  بدهید؟

  • بله فرزندم،در صحرای م دوستداران اهل بیت پیامبر(ص) ستوده می شوند و بهره مند از شفاعتشان راهی بهشت می شوند و دشمنانشان مورد سرزنش قرار می گیرند و به سزای اعمالشان می رسند و این چیزهایی است که دیدن دارند.

    ***

    دوست دارم  با جناب شیخ بیشتر صحبت کنم اما پدر و مادرم که آماده رفتن به حرم مطهر و جمکران هستند صدایم می زنند.

    دلم می خواهد موقع برگشتن شعر زیر را برایش بخوانم:

    سحر پرسید گل را، بلبلی مست

    ز تو آیا بود اینجا معطر؟

    و یا از قمصر کاشان روانه

    بود این سو گلاب و عود و عنبر؟

    بگو این حسن و این زیبایی از چیست

    جوابت هست چون قند مکرر

    بگفتا هیچ یک،خفته در اینجا

    فقیهی پارسا،مردی مطهر

    امین دین،محدث،شیخ صدوق

    که نامش کرده دلها را مسخر

    هم او که در جوار نیّر ری

    صحیح و سالمش دیدند پیکر

    هم او که نور خورشید وجودش

    فتاده روی هر دیوار و هر در

    بلی بوی خوشی گر هست از اوست

    نی از امثال من یا باغ ازهر.[3]



[1] - تعداد کتاب های جناب شیخ صدوق(ره) را در حدود سیصد جلد نوشته اند که خصال و علل الشرایع از جمله آنها می باشند.

[2] - اسم دیگر این کتاب"طب الفقرا" است.

[3] - سروده مؤلف



به نام خدا

گفت و گو با آیت الله سید علی آقا قاضی(ره)

بیژن شهرامی

همین طور که مشغول برچیدن میوه هستم چشمم به سیدی می افتد که مقداری کاهوی پلاسیده را جدا کرده و قصد بردنشان را دارد!

اول فکر می کنم دست و بالش خالی است و می خواهد آنها را همین طوری ببرد اما وقتی می بینم آنها را با اصرار در ترازو می گذارد و پولش را هم قدری بیشتر می دهد تعجب می کنم!

کمی این پا و آن پا کردن کافی است تا سید برود و من بمانم و پیرمرد میوه فروش و پرسیدن این سؤال که چرا او کاهوهای پلاسیده را برد اما پول کاهوی سالم را داد حال آن که با زیر و رو کردن بار کاهوها می توانست جنس بهتری را به خانه ببرد.

پیرمرد میوه فروش از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من می اندازد و می گوید:هر که جای تو هم بود تعجب می کرد!

  • خوب،نگفتید او کیست؟

  • عالم بزرگ نجف،آقا سید علی قاضی.

  • و دلیل کارش؟

  • راستش او از وضع زندگیم خبر دارد و با این کار می خواهد کمکی به من کند بدون آن که منتی سر من گذاشته باشد.

  • چه آدم خوبی!

  • آدم نه،فرشته است.همه از خوبیش می گویند.همین آقا رحیم حمامچی برایم تعریف کرد هر وقت سید به گرمابه می رود به او هم کمک می کند،بنده خدا مشتریش کم است و به قول معروف همیشه هشتش گرو نهش است.(کنایه از نیازمند بودن)

  • پس باید وضع آقا سید خوب باشد!

  • اتفاقاً برعکس.

  • چه طور؟

  • خانه و زندگیش را دیده ام.بسیار ساده است.حتی شنیده ام گاهی برای تهیه نان برای خانواده اش مجبور شده کتاب هایش را بفروشد.

  • کتاب هایش!؟

  • بله،کالای قابل فروش دیگری که در خانه ندارد.

    ***

    این ماجرای جالب مرا به او علاقه مند می کند اما توفیق دیدنش وقتی نصیبم می شود که با یکی از فرزندانش هم کلاس و دوست می شوم و به این ترتیب پایم به خانه شان باز می شود:

  • محمد حسن خیلی از شما تعریف می کند.

  • (با خنده) سید محمد حسن از این شکرها زیاد می خورد!

  • او می گوید بچه که بوده شما از بازی کردنش دفاع می کرده اید.

  • (با خنده)خوب بازی بچه ها را نباید به بازی گرفت.مگر نه؟

  • (با خنده)بله،درست می فرمایید.

  • مادر محمد حسین و برادرانش مخالف بازی کردنشان در کوچه بود.او می گفت تن و لباسشان کثیف می شود و این کثیفی را به خانه و روی زیرانداز و رخت خواب می آورند.

  • نتیجه؟

  • کم و بیش به بازی شان می رسیدند بعد هم در حیاط دست و پایشان را می شستند و ترگل و ورگل خدمت مادرشان می رسیدند.

  • محمد حسن می گوید علاقه اش به نماز به خاطر این است که سخت گیری نمی کرده اید.

  • با سخت گیری بچه ای نمازخوان نمی شود.

  • او می گوید در خردسالی می خواسته نماز شب بخواند اما شما نگذاشته اید و حتی گفته اید این جور کارها به شما نمی آید!

  • بله،عبادت سنگین در کودکی بیشتر وقت ها باعث بی اعتنایی به آن در بزرگسالی می شود. او حالا علاوه بر این که نمازهای پنج گانه را در اول وقت می خواند اهل نماز شب نیز هست و من هم تشویقش می کنم.

  • من هم بعضی وقت ها می خوانم.

  • چه خوب،بزرگ که شدی  سعی کن هر شب بخوانی.من به شاگردانم گفته ام اگر آسایش این دنیا را می خواهند نماز شب بخوانند و اگر آرامش و راحتی آخرت را می جویند باز همین طور.

  • دلتان برای تبریز تنگ نمی شود؟

  • زادگاهم را دوست دارم اما همسایگی علی علیه السلام را بیشتر.

  • محمدحسن می گوید مرحوم پدرتان طاقت دوری تان را نداشته است.

  • بله،تا او اجازه نداد به اینجا نیامدم.

  • چه وقت اجازه داد؟

  • بعد از مدتها دعایم گرفت و پدرم که خوش نداشت از او دور شوم- خودش پیشنهاد داد کاروانی از زائران تبریزی در سفر کربلا باشم.

  • قبول کردید؟

  • بله.

  • چه طور ماندگار شدید؟

  • پیش از پایان آن سفر زیارتی پدرم درگذشت و من که طاقت دیدن جای خالیش را نداشتم در نجف ماندگار شدم تا در کنار حرم با صفای امام علی علیه السلام و پیش استادان بزرگ حوزه درسم را ادامه بدهم.

  • پس مادرتان؟

  • او قبلاً از دنیا رفته بود.

  • آن موقع مجرد بودید؟

  • نه ،خانواده ام همراهم بودند.البته آن موقع هنوز آقا سید محمد حسن به دنیا نیامده بود.

  • راستی "طی الارض" چیست؟

  • (با خنده)طی الچی چی؟

  • طی الارض.

  • این را از که شنیده ای؟

  • از آقایی که در محله شما بساط میوه و سبزی پهن می کند و شما مشتریش هستید.

  • "طی الارض"یعنی این که در یک چشم به هم زدن به هر جای دنیا که می خواهی بروی.

  • شما این توانایی را دارید؟

  • اگر به فرض هم داشته باشم که نباید آن را بازگو کنم.

  • چرا؟

  • (با خنده)آن وقت مردم فکر می کنند من کسی هستم.

  • خوب هستید.

  • نه جانم،ما باید مردم را متوجه خدا و بندگان برگزیده اش کنیم نه خودمان.

  • کاش من این توانایی را داشتم.

  • از من به تو نصیحت که دنبال طی الارض،چشم برزخی و مانند این ها نباش.

  • چشم برزخی چیست؟

  • (با خنده)آمدم ابرویش را درست کنم چشمش را کور کردم!(خودم حرف دهانت گذاشتم.)

  • راستی چیست؟

  • جانم برایت بگوید کسانی که چشم برزخی دارند چیزهایی را می بینند که دیگران نمی بینند مثلاً آدمی را که به دیگران ستم می کند به قیافه فلان حیوان درنده می بینند و.

  • راست می گویید.در سریال مختارنامه دیدم که جناب مسلم بن عقیل مردم بی وفای کوفه را برای چند لحظه به قیافه های عجیب و غریب دید.

  • چه جالب!

  • حتماً شما این توانایی را دارید.

  • (با خنده)دیگر چه توانایی های دارم که خودم هم از آن ها بی خبرم؟

  • خوش به حالتان که این ها را دارید.

  • پسرم دنبال این چیزها نباش.

  • پس دنبال چه باشم.

  • الان وظیفه تو و محمدحسن و دیگر بچه ها این است که هم از نظر علمی و هم از نظر دینی رشد کنید.فکر کردن به آن چیزهایی که گفتی به درد شما نمی خورد.مخصوصاً حالا که خیلی ها به دروغ ادعا می کنند می توانند این توانایی ها را در پیروانشان ایجاد کنند.خدا اگر خودش صلاح ببیند این جور چیزها را به انسان بدهد می دهد که البته بار مسئولیتش هم خیلی سنگین است.

  • یعنی شما نوجوان بودید آرزوی داشتن اینها را نداشتید؟

  • نه آن موقع و نه حالا که پیرمرد شده ام.راستش را بخواهی همیشه آرزویم این بوده است که آدم باشم.

  • پس چه کار کنیم که به جاهای خوب برسیم؟

  • با انجام واجبات و دوری جستن از کارهای ناپسند و علاوه بر آن تلاش و کوشش در راه کسب دین و دانش.

  • محمد حسن می گوید شما به نظافت،مرتب بودن ظاهر،استفاده از عطر و مانند اینها اهمیت می دهید.

  • (با خنده)فکر نمی کنم سید محمدحسن چیزی را از قلم انداخته باشد.

    این چیزهایی که گفتی همه سفارش اسلام است.کاش بتوانم آنها را رعایت کنم.

  • راستی شما استاد داشته اید؟

  • (با خنده)مگر تو نداری؟

  • چرا.

  • همه دارند.چهارده معصوم علیهم السلام هم داشته اند چه برسد به طلبه ساده ای مثل من که نزد بزرگانی مثل ملا حسینقلی همدانی و دیگران شاگردی کرده ام.

  • ائمه(س)هم استاد داشته اند!؟

  • بله،خود خداوند مهربان استادشان بوده است تا آنها هم استاد ما باشند.حالا هم که دوره غیبت امام زمان علیه السلام است به جانشینانشان که مراجع دینی هستند مراجعه می کنیم.

  • شما استاد امام خمینی(ره) هم بوده اید؟

  • او پاره تن من بود و به خواست خدا کار بزرگی را انجام داد.

  • آیت الله خویی(ره) چه طور؟

  • (با خنده)اسم او را از دیگر کجا شنیده ای؟

  • راستش شنیده ام عالمی به این اسم شاگردتان بوده است و موقع آمدن به منزل شما -برای مراسم روضه -کفشش را پنهان می کرده است!

  • (با خنده)که آن را نپوشم؟

  • نه،برای این که جفتش نکنید یا دستمالش نکشید.

  • بله درست شنیده ای.خدمت به امام حسین علیه السلام و جلسات مرتبط با ایشان خیلی ارزش دارد من اگر به جایی رسیده باشم به خاطر زیارت آن حضرت  و نیز انس با قرآن بوده است.

  • .

    ***.

    وقت نماز ظهر نزدیک است و آقا باید به حرم مطهر امام علی علیه السلام برود.شنیده ام او هر وقت مهمان دارد برای رفتن به نماز ابتدا از آنها اجازه می گیرد بعداً بیرون می زند.اگر کمی معطل کنم او از من هم که به قول معروف هنوز یک علف بچه هستم- باید اجازه بگیرد. 



به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی بروجردی(ره)

 

بیژن شهرامی

به خانه عالمی می روم که دیدنش آدم را یاد خدا می اندازد.شنیده ام که او یک بار در ایام جوانی موفق به خواندن نماز شب نمی شود.با پریشانی همسرش را صدا می زند و موضوع را با او در میان می گذارد.نظر آقا این است که شاید غذا و شام دیشب مشکلی داشته که تأثیرش از دست رفتن نماز شب است.

همسر آقا به دو قرص نانی اشاره می کند که یکی از اهل بازار برایشان فرستاده بود و الا بقیه چیزها ساده بودند و حلال.

آقا،مرد بازاری را به خانه دعوت می کند و موضوع را با وی در میان می گذارد.او هم که از کار و بار خود مطمئن است به آردی اشاره می کند که فلان کشاورز برایش آورده و صرف پختن نان ها شده است.شاید کار او اشکال داشته.

فردای آن روز، مرد کشاورز مهمان خانه آقا می شود،موضوع را که می شنود با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و می گوید: خدا مرا ببخشد،تقصیر از من است.یک روز که برای آبیاری مزرعه گندمم رفته بودم بدون اجازه همسایه ، مسیر جوی آب را به سمت زمین خودم برگرداندم و گندم هایم را با آبی که نوبتش مال من نبود سیراب کردم.

آقا با ناراحتی می گوید:کاش این کار را نمی کردی،آن وقت شاید نماز شبم قضا نمی رفت.

***.

دیروز عید بود و من و پدرم نتوانستیم در مراسم جشن خانه آقا شرکت کنیم و حالا که روز تعطیل است جهت عرض سلام و تبریک به دیدنش می رویم.

با ورود به خانه دو چیز نظرم را به خود جلب می کند:یکی معماری ساده اما سنتی آن که به انسان آرامش می دهد و یکی هم زیر کرسی نشستن آقا در این هوای گرم!

با تعجب جلو می روم و مثل پدرم سلام و احوال پرسی می کنم اما وقتی می بینم پا درد به او اجازه بلند شدن جلوی پای مهمانان را نمی دهد تازه متوجه ماجرا می شوم.کرسی خاموش است و آقا عمداً آن را برنداشته تا پایش را زیرش دراز کند و حاضران آن را بی احترامی به خود ندانند.

آقا مرا کنار دست خود می نشاند و یک اسکناس نو تا نخورده را از زیر لحاف کرسی درمی آورد و به رسم عیدی به من می دهد:

  • (با لبخند)دیروز برای پستچی های قم عیدانه فرستادم و از یک سال زحمتی که برای آوردن و بردن نامه های من و مردم می کشند تشکر کردم.این یکی مانده بود و سهم تو شد.

  • دست شما درد نکند.

  • (با خنده) خدا را شکر دستم درد نمی کند،پا درد مرا کرسی نشین کرده است.

  • خدا شفا بدهد.

  • إن شاء الله.

  • آخرین بار شما را در گرمابه بازار زیارت کردم.فکر کنم پارسال بود.

  • خدا کربلایی اکبر را رحمت کند.دلاک آنجا بود و پشتم را کیسه می کشید.

  • بی آن که گوش بایستم گفت و گویتان را شنیدم.دلاک می گفت:چه خبر؟تازه چه وسیله ای عجیبی اختراع شده؟

    شما هم با خنده جواب دادید:خبر داری وسیله ای هست که از یک طرف به آن علف می دهند و از آن طرف شیر تازه و گوارا تحویل می گیرند؟دلاک با تعجب گفت:به حق چیزهای ندیده و نشنیده،حالا اسمش چیست؟ شما هم فرمودید:اسمش "گاو" است!

  • (باخنده)ماشاء الله حافظه خوبی داری.کلاس چندمی؟

  • اول راهنمایی هستم.

  • رضا هم اول راهنمایی بود.

  • رضا کیست؟

  • پریشب که ماه رمضان داشت تمام می شد چند نفر را آوردند که هلال ماه نو را دیده بودند از جمله رضا که سن و سال کمی داشت.

    کسی فکر نمی کرد به گواهی او اهمیتی بدهم.

  • چرا؟

  • برای این که به سن تکلیف نرسیده بود.

  • اهمیت دادید؟

  • از او پرسیدم:اهل کجایی؟گفت:فلان روستا.گفتم:پدرت زنده است؟گفت:وقتی می آمدم زنده بود حالا خبر ندارم!از این پاسخ او فهمیدم نوجوان فهمیده و دانایی است که می شود به درستی حرف و گواهیش اطمینان کرد.

  • فکر می کنم شما هم در کودکی و نوجوانی فهمیده و دانا بوده اید که حالا مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • کودکی و نوجوانی ام در بروجرد گذشت،انگار همین دیروز بود.

  • استادتان که بود؟

  • استادان زیادی داشته ام مثل مرحوم آقا سید حسن مدرس.

  • همان که نماینده مجلس بود و مقابل رضاشاه ایستاد؟

  • بله،او به مردم و نیز به شاگردانش آموخت که انقلابی باشند و جلوی ظلم بایستند.مردم قم که علیه رضاخان قیام کردند خودم را به نجف رساندم و از عالمان بزرگ آنجا خواستم از قیام مردم حمایت کنند.آنها هم حمایت کردند.

    موقع برگشتن،مأموران مرا در مرز دستگیر و زندانی کردند و این آغاز مبارزه من با حکومت پادشاهی بود.

  • آن موقع جوان بودید؟

  • بله،هنوز ازدواج نکرده بودم.

  • پدرم می گوید حاضر نشده اید بر پیکر رضاشاه نماز بخوانید.

  • بله،وقتی پیکر او را از جزیره موریس به ایران برگرداندند از من خواستند به تهران بروم و بر او  نماز بخوانم اما قبول نکردم.

  • دلیل مخالفت و مبارزه استادتان آیت الله مدرس و شما و دیگران با رضا خان چه بود؟

  • این که شخص پادشاه خود را صاحب جان و مال مردم بداند قابل قبول نیست،این که به جای آنان تصمیم بگیرد قابل پذیرش نیست،این که گوش به فرمان خارجی ها باشد و به مبارزه علیه اسلام و آموزه های آن مثل حجاب و عزاداری امام حسین(ع) بپردازد پذیرفتنی نیست،این که زمین های حاصلخیز کشور را به زور از صاحبانش بگیرد و به اسم خود و نزدیکانش کند همین طور و.

  • الآن هم مبارزه می کنید؟

  • حالا زمان مبارزه فرهنگی است.موفق شده ایم کتاب های تعلیمات دینی را به دبستان ها ببریم. قطارها را موظف کرده ایم برای نماز توقف کنند.مسجدها و مدرسه های علمیه زیادی را تأسیس کرده ایم مثل مرکز اسلامی شهر هامبورگ که قرار است اسلام ناب را به جهانیان معرفی کند. به فکر همدلی شیعه و سنی هم بوده ایم که نتیجه خیلی خوبی داشته است.رساله احکام را به زبان روز در اختیار شهروندان قرار داده ایم. در حوزه هم شاگردانی تربیت کرده ایم که در آینده کارهای  بزرگی خواهند کرد.

  •  پدرم می گوید یکی از بهترین رفقایتان آقا سید روح الله خمینی است.

  • درست گفته،او امید آینده اسلام و انقلاب است.دانشمندی برجسته و مجاهدی شجاع که إن شاء الله موفق به انجام کارهای بزرگی خواهد شد.

  • راستی چرا حاضر نشدید پادشاه عربستان به دیدنتان بیاید؟اگر می آمد ما به عنوان شیعه احساس غرور می کردیم.

  • (با خنده) ماشاء الله خبرهای دسته اولی داری!

  • شما محبت دارید.

  • شاه مکه قرار بود به دیدن ما بیاید اما افسوس که وهابی است.وهابی ها برداشت خیلی بدی از اسلام دارند و این باعث می شود مردم دنیا اسلام را دینی خشن بدانند حال آن که اسلام دین رحمت و مهربانی است.

  • اگر می آمد چه اتفاقی می افتاد؟

  • وهابی ها زیارت قبر مطهر پیشوایان دینی ما را قبول ندارند به همین خاطر در سفر به قم برنامه ای برای زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها نداشت و این نوعی بی احترامی به این بانوی اسلام  به حساب می آمد و من راضی به این کار نبودم.

  • راستی مسجد اعظم را چه طور ساختید؟خیلی باشکوه است.آدم را یاد مسجد گوهرشاد در مشهد می اندازد.

  • در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مسجدی لازم بود که هم محل عبادت باشد و هم محل تدریس عالمان دینی.به همین خاطر این کار را به کمک مردم انجام دادیم.

  • از حکومت نیز کمک گرفتید؟

  • هرگز،هرگز،همه پولش را مردم دادند.یک روز پیرزنی آمده بود و هزینه چند آجر را داد.کسی آمد که پول نداشت اما می توانست کارگری کند و.

  • پدرم می گوید چاه آبش را یک زرتشتی حفر کرده است.

  • بله،کار حفر چاه در عمق بالا کار همه کسی نیست.شرکتی در تهران این کار را انجام می دهد که صاحبش زرتشتی است.چاه را که حفر کرد برای دریافت دستمزدش نیامد.برای گرفتن مزدش پافشاری کردم، خودش اینجا آمد و گفت من برای خانه خدا پول نمی خواهم.کار اگر برای خدا باشد این طوری می شود.

  • .

    گفت و گویم با آیت الله العظمی بروجردی همچنان ادامه دارد تا این که جمعی از درشگه چی های قم به دیدن آقا می آیند.آنها به آمدن تاکسی اعتراض دارند چرا که باعث کسادی کارشان می شود.جواب آقا -که در آخرین لحظات حضور در خانه اش می شنوم- جالب است:

    نمی شود جلوی پیشرفت جامعه را گرفت.حالا دیگر زمان تاکسی نشستن است.اما شما هم نباید ضرر کنید.سفارش می کنم هر کس خواست به قم تاکسی بیاورد قبلش امتیاز یک درشگه را بخرد.



به نام خدا

 

گپ و گفتی با عطار نیشابوری

بیژن شهرامی

برای کوهنوردی به بینالود[1] زده ایم که سالهاست آرام و استوار همسایه دیوار به دیوار نیشابور است  و حالا من کمی دور از گروه، محو نی لبک نوازی و شعرخوانی چوپانی هستم که گله اش آرام مشغول چریدن هستند:

ای پسر تو بی‌نشانی از علی(ع)
عین و یا و لام دانی از علی(ع)

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
و او نشسته تا کند صد جان نثار.[2]

بغل دست او  آقایی با سر و وضعی متفاوت نشسته است که ضمن گوش دادن به شعرخوانی شبان، دست هایش را هم روی شعله های اجاق کوچکش گرم می کند.جلویش استکانی چای تازه دم است که بخار لطیفی از آن بلند می شود.

اول فکر می کنم هنرمندی از اهل نمایش است اما بعد که با تعارفش جلو می روم و مهمان مرد چوپان برای نوشیدن کاسه ای شیر یا استکانی چای می شوم تازه می فهمم با جناب عطار نیشابوری همسخن شده ام.

این که جناب ایشان اینجا چه می کند و من چه طور بی خیال فاصله هشتصد سالی خود با روزگار او می شوم بماند.دلم را به دریا می زنم و می پرسم:

  • در مجله طنزی مربوط به سال های دور  با شما شوخی کرده بودند!

  • با من!؟چه خوب!

  • دوست دارید بگویم در آن چه نوشته شده بود؟

  • بله حتماً.

  • نوشته شده بود.نه بهتر است نگویم چون ممکن است ناراحت شوید!

  • نه بگو،اتفاقاً من از طنز خوشم می آید.

  • نوشته بود:

    هفت شهر عشق را عطار گشت

     عاقبت از راه چالوس رفت رشت[3]

    صدای جنابش به خنده بلند می شود جوری که اگر به درخت تکیه نداده بود به پشت می افتاد.بعد هم در حالی که خودش را جمع و جور می کند می گوید:

  • مدتها بود از ته دل نخندیده بودم.

  • مگر شما کم می خندید؟

  • راستش را بخواهی بله.

  • چرا !؟

  • دوره کودکی ام هم زمان بود با حمله گروهی شرور به اسم "غز"به زادگاهم.آنها به قدری کشتند و ویران کردند که زبان و قلم از گفتنش شرم دارند.از آن زمان به بعد گریه را بیشتر از خنده تجربه کرده ام.

  • شما شاهد حمله مغولان به ایران هم بوده اید.

  • بله،اتفاقاً آنها هم از تبار مغولان بودند.

  • چرا به شما "عطار" می گویند؟

  • شغل پدری من کار در داروخانه بود و آن زمان به داروفروش "عطار" می گفتند.

  • منظورتان عطاری است؟الآن هم مغازه هایی به همین اسم داریم.

  • بله،الآن هم هست اما آن زمان رونق بیشتری داشتند.

  • از عطاری خوشتان می آمد؟

  • بله،از خدمت به مردم لذت می بردم ضمن آن که درآمدی داشتم و چشمم به دست پادشاهان نبود.

  • چرا پادشاهان؟

  • خوب،بعضی شاعران مجبور بودند مدحشان را بگویند تا هشتشان گرو نهشان نباشد.

  • اما شاعران ثروتی مثل "شعر" دارند.

  • بله،اما زندگی هم خرج خود را دارد.

  • با این توضیح شما از هیچ پادشاهی تعریف و تمجید نکرده اید.

  • خدا را شکر،آری.

  • راستی آرامگاه زیبایی دارید.

  • (با خنده)قابل ندارد!

  • (با خنده)خیلی ممنون!

  • آرامگاهم را امیر علیشیر نوایی بنا نهاد.آن هم دویست سال بعد از پایان عمرم.

  • جای باصفایی است.

  • صفایش از قدم زائران امام رضا علیه السلام است.

  • آن طور که معلوم است شما علاقه زیادی به حضرت علی و اولاد پاکش علیهم السلام داشته و دارید ؟

  • بله،مگر نه این که:

    رونقی   که دین پیغمبر گرفت

    از  امیرالمؤمنین  حیدر گرفت

    قلب   قرآن قلب  پر قرآن  اوست

    "وال من والاه"[4]  اندر شأن اوست

  • ابتدای یکی از کتاب هایتان هم به ذکر خوبی های امام صادق علیه السلام اختصاص دارد.

  • تذکره الاولیاء را می گویی؟

  • بله همان که در ابتدایش می گویید:آن سلطان ملتِ مصطفوى، آن برهانِ حجت نبوى، آن عاملِ صدّیق، آن عالمِ تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگر گوشه انبیاء،آن وارث نبى،آن عارفِ عاشق، جعفر الصادق علیه السلام.»

  • معلوم است با کتاب هایم آشنا هستی؟

  • کتاب منطق الطیر[5] هم سروده شماست.داستان جالبی دارد.سی تا پرنده با راهنمایی هدهد دنبال سیمرغ می روند تا فرمانروایشان باشد بی خبر از این که سیمرغ خودشان هستند و.

    هست ما را پادشاهی بی خلاف       

    در پس کوهی که هست آن کوه قاف
    نام او سیمرغ،سلطان طیور
          

    او به ما نزدیک و ما زو دور دور.

  • بیشتر از سی تا هستند اما تعدادی از آنها در بین راه پا پس می کشند یا جان می سپارند و تنها سی پرنده به کوه قاف راه پیدا می کنند.

  • من تعدادی از چهار هزار بیتش را از حفظم:

    آفرین جان آفرین پاک را

    آن که جان بخشید و ایمان خاک را

    *

    مرحبا ای هدهد هادی شده

    در حقیقت پیک هر وادی شده

  • حکایتی که مردم درباره مثنوی "بی سرنامه" می گویند را چه طور می بینید؟

  • کدام حکایت؟

  • این که مغول ها سرتان را از پیکر جدا می کنند اما شما آن را برای چند لحظه سر جایش             می گذارید و مثنوی کوتاهی می سرایید!

  • آنها می خواهند با این حکایت بگویند صدای حق را نمی شود خاموش کرد و الا فقط سر مقدس امام حسین علیه السلام بعد از شهادتش قرآن خواند و عده اندکی هم آن را شنیدند.

  • فکر می کنم در بین قالب های شعری بیشتر شیفته"غزل" بوده اید؟

  • مگر زیباتر از غزل هم داریم؟

  • بله،یعنی نه!

  • آفرین پسرم.

  • راستی شما با مولوی هم عصربوده اید؟

  • بله در اواخر عمرم او را دیدم که سن و سال کمی داشت.این را از کجا می دانی؟

  • در سریال جلال الدین دیدم.

  • (با خنده)برای من هم سریال ساخته اند؟

  • نه،متأسفانه اطلاعات کمی از زندگی شما در دست است در عوض 25 فروردین ماه را روز عطار نامیده اند.

  • چه جالب!

  • راستی سعدی در گلستان از شما اسم برده است؟

  • نه چه طور مگر؟

  • مگر نمی فرماید:مشک آن است که خود ببوید،نه آن که عطار بگوید!»

    اول فکر می کند سؤالم جدی است اما بعد که می فهمد قصد شوخی داشته ام بنا می کند به خندیدن حالا نخند کی بخند



[1] - کوهی با ارتفاع بیش از 3هزار متر در خراسان

[2] - عطار نیشابوری

[3] - هفت شهر عشق را عطار گشت/ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم(منسوب به مولوی)

 

[4] - دعای پیامبر اکرم(ص) در حق امیرمؤمنان علی علیه السلام و شیعیانش در عید غدیرخم

[5] - زبان پرندگان




به نام خدا


گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی(ره)


بیژن شهرامی


  • چند سال پیش رفتاری از شما را دیدم که علتش را نمی دانم.

  • کدام رفتار؟

  • روز عید بود و مردم برای شرکت در مراسم جشن به خانه شما آمده بودند.من هم با پدرم آمده بودم و دیدم که جلوی پای همه بلند می شدید.

  • آن وقت ها جوان بودم و توانش را داشتم اما حالا نه.این رفتارم باعث تعجبت شده بود؟

  • نه،در آن روز دیدم که شخص نابینایی عصان وارد شد و شما جلوی پای او هم بلند شدید.حال آن که او نمی دید!

  • (با لبخند):بله یادم می آید.عمداً این کار را انجام دادم!

  • برای چه!؟

  • به سه دلیل:اول برای خشنودی خدا،دوم برای این که به حاضران یادآوری کنم از احترام گذاشتن به افراد نابینا، ناشنوا و.غافل نشوند و سوم آن که می دانستم این رفتارم به گوشش می رسد و باعث خوش حالیش می شود.

  • خاطره دیگری هم از شما دارم.

  • (با لبخند)خیر است إن شاء الله.

  • شبی مهمان داشتیم و شما هم با عبای گرانبهایی که برایتان از کربلا هدیه آورده بودند به خانه ما تشریف آورده بودید.سفره که پهن شد پارچ آب از دستم افتاد و آبش روی عبای شما ریخت.خیس شدن عبا همان و آب رفتنش همان.جوری که دیگر برایتان کوتاه شده بود.من خیلی خجالت کشیدم اما شما اصلاً به رویم نیاوردید و گفتید خوب شد که مرا از دست این عبای گران قیمت و مواظب بودنش راحت کردی!

  • (با خنده)پس تو بودی که عبای به آن نازی را کوتاه کردی؟فکر نمی کنی این همه سال دنبالت گشته ام تا گیرت بیاورم و پولش را بگیرم!؟

  • (با خنده)بزرگتر که شوم یکی برایتان می خرم!

  • (با خنده)نه،همان یکی برایم کافی بود!

  • شما اهل گلپایگان هستید؟

  • بله.

  • خیلی دلم می خواهد بدانم گلپایگان یعنی چه؟

  • خوب این را باید از اهلش پرسید.یادم می آید سال های خیلی دور همین سؤال را از آقایی جغرافیدان که مهمانمان بود پرسیدم و او به واژه قدیمی"وردپاتکان" به معنی سرزمین گل سرخ اشاره کرد.البته او چیزهای دیگری را هم احتمال می داد که یادم نمانده است.

  • پس راست شنیده ام.

  • چه چیزی را؟

  • این که در پرسیدن سؤال از دیگران راحت هستید.

  • خوب قرآن می فرماید:"اگر چیزی را نمی دانید از آگاهان بپرسید."

  • راست است که یک بار قاری جوانی از مصر به دیدنتان می آید و شما از او می خواهید حمد و سوره خواندنتان را بشنود و درباره اش نظر بدهد؟

  • بله فرزندم.انسان نباید از پرسیدن سؤال از اهلش خجالت بکشد.

  • اما شما مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • این که یک قاری ماهر و عرب زبان حمد و سوره خواندن یک آدم فارس زبان را بشنود کسر شأن نیست حتی اگر به قول تو مرجع دینی باشد.

  • حق با شما است،راستی اولین معلمتان که بود؟

  • پدرم که عالم دینی بود و مردم زادگاهم گوگد به او "امام" می گفتند.البته او را در نه سالگی از دست دادم.مادرم را هم در سه سالگی.

  • گوگد؟

  • بله روستایی در نزدیکی گلپایگان.

  • بعد از آنها پیش چه کسی بودید؟

  • خواهرانم.

  • برادر نداشتید؟

  • داشتم اما در خردسالی از دست دادمش.

  • از دست دادن پدر و مادر مانع درس خواندنتان نشد؟

  • مرا سخت غمگین کرد اما مانع از درس خواندنم نشد تا جایی که به اراک و درس آیت الله حائری یزدی راه پیدا کردم.مدتی بعد هم که ایشان به قم رفت من و دیگر شاگردانش نیز به تدریج به او پیوستیم.

  • پس علاقه زیادی به درس خواندن داشته اید؟

  • بله یادم می آید که یک روز حالم بد بود و بستری بودم از دوستانم خواستم مرا به درس استاد ببرند و چون نمی توانستم بنشینم پشت منبر که دور از چشم حاضران بود دراز کشیدم و از کلاس جا نماندم.

  • در تدریس هم این قدر سعی و جدیت داشته اید؟

  • سعی ام بر این بوده است.

  • شنیده ام که یک بار دیر سر درس حاضر می شوید آن هم به این علت که آن روز فرزند خردسالتان از دنیا رفته بود.

  • این را از کی شنیدی؟

  • از نوه تان.

  • خوب من عزادار بودم شاگردانم چه گناهی داشتند که از درس محروم شوند؟

  • نوه تان گفت خاطره جالبی از بستری شدن در بیمارستان شهرری دارید.

  • (با لبخند)راست گفته.

  • برایم تعریف می کنید؟

  • مگر برایت تعریف نکرد؟

  • نه،دوست داشت از زبان خودتان بشنوم.

  • (با خنده):در بیمارستان فیروزآبادی شهرری لوزه هایم را عمل کرده بودم و نمی توانستم حرف بزنم به همین خاطر خواسته هایم را روی تکه کاغذی می نوشتم و دست طلبه ای که اصرار داشت در آنجا پرستارم باشد می دادم.جالب آن که او نیز جوابم را روی همان کاغذ می نوشت. چند بار برایش نوشتم که شما حرف بزن من می شنوم اما باز کار خودش را می کرد!

  • مگر همراه نداشتید؟

  • تنهایی برای زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفته بودم شهرری که گلو درد شدیدی گرفتم و یک دفعه کارم به دکتر و بیمارستان مرحوم فیروزآبادی کشید.

  • مرحوم فیروزآبادی؟

  • بله خیّری بود و مرا می شناخت.

  • خودتان هم که بیمارستانی در قم ساخته اید.

  • ماشاءالله اطلاعات خوبی داری.

  • تازه کجایش را دیده اید.من می دانم بعد از زله بزرگ رودبار تصمیم گرفتید تعداد زیادی از مدارس روستاهای آسیب دیده را هم بازسازی کنید.

  • اگر کاری انجام داده ام به لطف خدا و حمایت مردم بوده است.

  • حمایت مردم؟

  • بله،وقتی مؤمنین اهل پرداخت خمس باشند دست مراجع دینی برای کمک به نیازمندان باز می شود.

  • خمس یعنی این که یک پنجم زیادی مال خود را برای هزینه شدن در راه خدا به مرجع دینی مان بدهیم؟

  • بله، فرزندم.

  • راستی شما با امام خمینی(ره) دوست بودید؟

  • من از جوانی با ایشان آشنا شدم و آن قدر رابطه مان صمیمی شد که به خانه پدریم در روستای گوگد هم آمدند.

    ما با هم در درس آیت الله حائری(ره) شرکت می کردیم و با شروع مبارزه علیه حکومت پهلوی حمایت از ایشان را وظیفه خود دانستم.

    امام هم به من لطف داشتند.انقلاب که پیروز شد پیغام دادند که امام جمعه گلپایگان را انتخاب کنم.

  • قبول کردید؟

  • به خودم اجازه چنین کاری را ندادم اما ایشان اصرار کردند.عاقبت قرار شد من معرفی کنم و ایشان حکمش را بدهند.

  • معلم قرآنمان می گوید شما یک مرکز مهم قرآنی هم دارید؟

  • بله،درست گفته.ما نسبت به قرآن وظایفی داریم.

  • چه وظایفی؟

  • اول، حفظ احترام ظاهری قرآن؛دوم، روخوانی همه روزه حتی اگر چند آیه باشد؛سوم،توجه به معنی آیه ها و سوره ها؛چهارم،عمل به دستورات قرآن و پنجم یاد دادنش به دیگران.

  • فکر می کنم خیلی ها نمی دانند نسبت به قرآن این همه وظیفه داریم.

  • باید همگان را نسبت به این وظایف آگاه تر کنیم.

  • شنیده ام شما برای اولین بار حوزه های علمیه را به رایانه مجهز کردید؟

  • ما برای رساندن پیام اسلام و قرآن به جهانیان باید از ابزار روز استفاده کنیم.

  • .


صحبت های من با مرجع دینی بزرگ شیعیان تازه گل انداخته است که خبر می دهند رهبر فرزانه انقلاب در جریان سفر به قم قصد دارند به دیدار آقا بیایند.


علاقه به آیت الله ای در چهره آقا تماشایی است.گوشه ای منتظر می مانم تا شاهد این دیدار دل انگیز باشم.



به نام خدا

 

گپ و گفتی با حکیم خیام نیشابوری

بیژن شهرامی

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

از بهر خریدنش همش وام گرفت

چون قسط نداد بانک مسکن با زور

آن قصر زجمشید سرانجام گرفت!

خواندن این شعر - که مصراع اولش از جناب خیام نیشابوری است- سبب خنده  اش می شود بعد هم شاد و پر انرژی رو به من می کند و به قصد مزاح می گوید:

  • تو رباعی ام را به این حال و روز انداخته ای؟

  • (با خنده)با عرض معذرت بله!

  • معلوم است دوستدار شعر طنز هستی؟

  • آری،شما چه طور؟

  • راستش من بیشتر دنبال علم و دانش رفته ام تا شعر.

  • اما مردم شما را بیشتر به عنوان یک شاعر می شناسند.حتی.

  • حتی چه؟

  • حتی اشعارتان را به زبان های زنده دنیا هم ترجمه کرده اند.

  • خیلی هم خوب است اما شعر بخش کوچکی از زندگی ام بوده است.

  • من رباعیات شما را خوانده ام و کتابش را هم در کتابخانه ام دارم.

  • کتاب!؟

  • بله،تعجب کردید؟

  • آری،رباعیات من آن قدر زیاد نیست که بخواهد کتاب شود.[1]

  • شنیده ام بعضی از شاعران  سروده های خودشان را به شما نسبت داده اند!

  • عجب!یکی از آنها را بخوان ببینم.

  • راستش حفظ نیستم اما می توانم آن را در اینترنت جست و جو کنم.

  • (با خنده)چی چی نت؟

  • اینترنت یا همان شبکه جهانی اطلاع رسانی.

  • (با خنده)همان که شما را از کار و زندگی انداخته؟

  • (با خنده)بله،البته شما هم در پیدایش آن سهیم بوده اید.

  • من!؟

  • بله،شما ریاضیدان هستید و ریاضیدان های گذشته زمینه ساز پیدایش رایانه و اینترنت بوده اند.

  • حالا آن رباعی جعلی را پیدا کردی؟

  • بله یکی از آنها این است:

    خیام که خیمه های حکمت می دوخت

    در کوزه غم فتاده،ناگاه بسوخت

    مقراض اجل طناب عمرش   ببرید

    فراش قضا به رایگانش  بفروخت

  • شعر خوبی است اما شاعرش چرا آن را به نام خودش منتشر نکرده است؟

  • (با خنده)من بی تقصیرم!

  • از رباعیات واقعی ام هم موردی را ذکر کرده اند؟

  • بله،زیاد:

    هرگز دل من ز علم محروم نشد                

    کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

    هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز      

    معلوم شدم که هیچ معلوم نشد

  • چه جالب!

  • شعرتان را می گویید؟

  • نه دست روی شعری گذاشته ای که نشان می دهد من شیفته علم و دانش بوده ام تا شعر و شاعری.

  • شما به جز ریاضی در چه رشته های علمی دیگر تبحر داشته اید؟

  • ستاره شناسی و فلسفه.

  • شنیده ام شاگرد ابن سینا بوده اید؟

  • نه این افتخار نصیبم نشد؟

  • پس چرا در یکی از شعرهایتان خود را شاگرد وی دانسته اید؟

  • منظورم این بوده است که از آثار ارزشمندش استفاده کرده ام.

  • شنیده ام که شما تقویم ایرانی را هم نظمی دوباره بخشیده اید.

  • من به کمک جمعی از ریاضیدان ها این کار را انجام دادم.

  • خواجه نظام الملک این را از شما خواسته بودند؟

  • آری آن وزیر دانا این را از ما طلب کرد.

  • در چه دوره ای؟

  • در زمان سلطان ملک شاه سلجوقی.

  • تقویم قبل از شما چه طور بود؟

  • دچار بی نظمی بود جوری که "نوروز" در روزی غیر از اول بهار می افتاد!

  • شما چه کار کردید؟

  • نوروز را اول بهار قرار دادیم.مقرر شد هر چهار سال یک بار هم سال 366 روز(کبیسه) باشد.هشت دوره که گذشت به جای سال سی و دوم سال سی و سوم کبیسه باشد تا تقویم دقت  بیشتری داشته باشد.

  • با این وصف باید تقویم جلالی دقت بالایی داشته باشد.

  • بله همین طور است.

  • (با خنده)آن موقع بچه ها چند روز تعطیل بودند؟

  • تعطیلی مدرسه ها را می گویی؟

  • بله،دقیقاً.

  • آن زمان مثل حالا نظام آموزشی مرتب و منظمی وجود نداشت.بچه ها به مکتب خانه می رفتند و تعطیلی مکتب خانه ها هم به نظر استاد مکتب ربط داشت.

  • آن زمان چند سال سن داشتید؟

  • سی ساله بودم.

  • یعنی کاری به این مهمی را به یک جوان سپردند؟

  • آری،البته در کنار ریاضیدان های سالمندی بودم.

  • شما اصالتاً نیشابوری هستید؟

  • بله،همشهری جناب عطار هستم.

  • و کمال الملک.

  • آقا محمد غفاری معروف به کمال الملک کاشانی هستند و آرامگاهش نزد ماست البته همه مسلمان هستیم و فرزند ایران.

  • راستی خبر دارید قسمتی از کره ماه[2] به نام شما اسم گذاری شده است؟

  • بله،البته برای من این چیزها مهم نیست.آن چه برای من اهمیت دارد این است که آن سخن معروف و نورانی رسول اکرم(ص) را عملیاتی کرده اید.

  • کدام سخن؟

  • این که اگر علم بر ثریا باشد افرادی از کشور فارس(ایران) به آن دست پیدا می کنند.

  • من هم این حدیث آموزنده را خوانده ام و دلم می خواهد از عمل کنندگان به آن باشم.

  • شما شاعر با ایمانی هستید و یکی از آثار ابن سینا درباره یکتایی خدا را به فارسی ترجمه کرده اید.

  • شما لطف دارید.

  • راستی شما چند کتاب نوشته اید؟

  • عددش را یادم نیست اما می توانم به نورومه،کتاب هایی درباره جبر و.اشاره کنم.

  • بهترین خاطره ای که دارید چیست؟

  • یک بار از طرف حاکم مأمور شدم هوا را پیش بینی کنم تا او با خیال راحت چند روزی را به گردش و تفریح بپردازد.

  • پیش بینی کردید؟

  • بله اما درست لحظه ای که می خواست به شکارگاه برود هوا بارانی شد.

  • شما چه گفتید؟

  • گفتم ساعتی بعد هوا صاف می شود و تا پنج روز ناپایدار نخواهد شد.

  • همین طور شد؟

  • بله

    می خواهم صحبتم را با جناب خیام ادامه دهم اما وقتی را که معلم انشا به گروه ما اختصاص داده است تمام شده و حالا می بایست ضمن خداحافظی با این نقش و این شخصیت بزرگ پای سخن شاعر یا دانشمندی دیگر که دوستانم قصد معرفی شان را دارند بنشینیم.



به نام خدا

 

گفت و گو با شهید دکتر مصطفی چمران»

بیژن شهرامی

در عهد خردسالی روزی مادرم چادر سر کرد و مرا که در تب می سوختم به درمانگاه نزدیک خانه مان برد که نام شهید دکتر چمران را بر خود داشت.

ترس از آمپول بیشتر از سرماخوردگی آزارم می داد اما مهربانی پزشک که مثل فرشته ای دوست داشتنی مرا تحویل گرفت مثل آبی بود که بر آتش ترسم ریخته شد.

وقتی به خانه برگشتم به پدرم گفتم دکتر چمران خیلی مهربان است برایم آمپول ننوشت!

سال ها از آن روز می گذرد و من حالا به گفت و گویی می اندیشم که اگر از همرزمان شهید بودم می توانستم با او داشته باشم:

  • راستی شما اگر طبیب بودید مثل آن پزشک،بچه ها را تحویل می گرفتید؟

  • چرا که نه.

  • اما.

  • (با خنده)اما شنیده ای که من نوجوانی را برای ساعتی در انباری مدرسه زندانی کرده ام؟

  • نه می خواستم چیز دیگری بگویم ولی حالا می خواهم بدانم ماجرا از چه قرار بوده؟

  • زمانی که لبنان بودم مدیریت مدرسه ای فنی- حرفه ای را بر عهده داشتم.روزی یکی از دانش آموزان با اسلحه ای که مخفیانه به مدرسه آورده بود به قصد شوخی تیراندازی کرد و من گفتم او را به انباری ببرند تا در خلوت آنجا کمی به کار خطرناکش فکر کند.[1]

  • مگر شما لبنان هم بوده اید؟

  • بله،به دعوت رهبر شیعیان لبنان[2] به آن کشور رفتم.او از دوستانش در تهران خواسته بود مهندسی را برای اداره مدرسه فنی-حرفه ای شهر صور معرفی کنند و آنها هم مرا پیشنهاد دادند.

  • اما شما آن زمان موقعیت خوبی در آمریکا داشتید و با مدرک دکترای فیزیک پلاسما و گداخت هسته ای از دانشگاه برکلی می توانستید زندگی آرامی داشته باشید.

  • به قول شاعر[3]"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم،موجیم که آسودگی ما عدم ماست."

  • حتماً خاطرات زیادی از آن آموزشگاه دارید؟

  • بله،من پسرها را پیرو حسین(ع) و دخترها را پیرو فاطمه(س) صدا می زدم و آنها را مثل بچه های خودم دوست داشتم.گاهی اوقات شب عید فطر و مانند آن قید رفت و آمدهای خانوادگی را می زدم تا آنهایی که یتیم بودند و شب عید را در مدرسه می ماندند احساس تنهایی نکنند.بعضی وقت ها نیز همه دانش آموزان را بسیج می کردم تا دسته جمعی گوشه و کنار شهر را تمیز کنیم.این طوری هم محیط زیست شان پاکیزه می شد و هم غرورمان می ریخت.

  • شما در لبنان فعالیت های دیگری هم داشتید؟

  • این کشور مورد تاخت و تاز رژیم صهیونیستی قرار داشت و لازم بود شهروندانش برای ایستادگی مقابل دشمن بسیج و در قالب گروه های مقاومت سازماندهی شوند.

  • مدت زیادی را در لبنان ماندید؟

  • بله در آنجا ازدواج هم کردم.

  • با چه کسی؟

  • با بانویی با ایمان از شیعیان لبنان.

  • چه طور با ایشان آشنا شدید؟

  • یکی از نقاشی هایم را -که در تقویم چاپ شده بود- دیده و پسندیده بود.

  • مگر شما اهل نقاشی کشیدن هم بوده اید!؟

  • گاهی وقت ها نقاشی هم می کشیدم.

  • راستی شما فرزندی به نام "جمال" دارید؟

  • از کجا فهمیدی؟

  • چون به شما "ابوجمال"(پدر جمال) هم گفته اند.

  • بله من فرزندی به نام جمال داشتم که در نوجوانی عمرش را به شما داد.

  • او را خیلی دوست داشتید؟

  • بله،مگر نامه ام را به او نخوانده ای؟

  • کدام نامه؟

  • این را:" ای فرزندم!‌ در این دنیا نتوانستم به تو کمکی کنم.اما آن‌جا در آسمان‌ها، لحظه‌ای از تو جدا نخواهم شد و دیگر قدرتی نیست که همبستگی ما را از هم بگسلد.فرزندم با تو خواهم بود و از تو جدا نمی‌شوم."

  • چه طور شد که به ایران برگشتید؟

  • با پیروزی انقلاب اسلامی برای دیداری دوباره با امام خمینی(ره) به کشورم برگشتم و بنا به توصیه ایشان در ایران ماندم.

  • حتماً با شروع جنگ هم راهی جبهه ها شدید.

  • بله البته قبل از آن به استان کردستان رفتم تا مردم را در سرکوب اشراری که  قصد تجزیه ایران را داشتند یاری کنم.

  • در فیلم "چ مثل چمران" از شهر پاوه اسم برده می شد،شما به آنجا رفته بودید؟

  • بله،پاوه یکی از شهرهای کردنشین میهن عزیزمان است که مردمش در سرکوب دشمنان داخلی و خارجی سنگ تمام گذاشتند.

  • بعد از آن بود که راهی جبهه ها شدید؟

  • ابتدا به عنوان وزیر دفاع و مدتی هم در جایگاه نمایندگی مجلس خدمت کردم و با شروع تهاجم صدامیان راهی جبهه شدم.

  • راستی داستان "فلانی سگه" چه بوده است؟

  • مگر خودت نمی دانی؟

  • چرا اما دوست دارم آن را از زبان خودتان بشنوم.

  • روزی در مسیر بوستان کوهسنگی مشهد به مردی معروف به "فلانی سگه"برخوردم که اهل دعوا و بزن بزن بود.به او گفتم:اگر مردی بیا با هم به جبهه برویم.به رگ غیرتش برخورد و قبول کرد.با هم به جبهه رفتیم.یک روز داخل سنگرم آمد و شروع کرد به دشنام دادن!توجهی که نکردم گفت:آهای کچل با تو هستم!خنده ام گرفت و گفتم چه شده عزیزم؟گفت:می خواهم برم سیگار بخرم اجازه نمی دهند.به دژبان گفتم برایش سیگار تهیه کند.

    از رفتارم جا خورد.انتظار داشت رفتار بدش را با رفتاری مشابه جواب بدهم.اما وقتی دید احترامش را دارم یک مرتبه زیر و رو شد،عوض شد،گریه اش گرفت،اولین نمازش را خواند و بعد هم شهید شد.

  • در جایی خواندنم با خودتان عهد کرده بودید تا دشمن در خاک ایران حضور دارد جبهه را ترک نکنید.

  • بله،اما یک بار این عهدم را شکستم!

  • چرا؟

  • یک روز حاج احمد آقا زنگ زدند و فرمودند امام خمینی(ره) دلش می خواهد شما را ببیند.من هم گفتم:از او به یک اشارت،از ما به سر دویدن.

  • در همان کتاب نوشته شده بود بیشتر اوقات در محاصره دشمن بوده اید؟

  • این دشمن نبود که ما را محاصره می کرد!

  • متوجه منظورتان نمی شوم.

  • در قالب جنگ نامنظم و چریکی،گاه به مرکز تجمع دشمن رخنه می کردیم بعد هم به بهانه شکستن محاصره آن ها را تار و مار می کردیم.راستش را بخواهی ما این کار را در سال های دور و در بازی های کودکانه مان آموخته بودیم.

  • چه خوب،راستی در کودکی درستان هم خوب بود؟

  • بد نبود، بعد از مدرسه سعی می کردم هم کلاسی هایم را نزدیک مسجد محل جمع کنم و به آنها ریاضی یاد بدهم.

  • شما در دبیرستان البرز هم درس خوانده اید؟

  • بله،مدیر دبستانی که در آنجا درس می خواندم مرا به آموزشگاه "البرز" که سطح علمی فوق العاده ای داشت معرفی کرد.اول برای ثبت نام شهریه خواستند که خانواده ام توان پرداختش را نداشت بعد چند تا سؤال خیلی سخت پرسیدند تا اگر توان جواب دادن به آنها را داشتم مجانی اسم نویسی ام کنند.

  • به آنها جواب درست دادید؟

  • بله و همین باعث شد مرا به محصلی قبول کنند.

  • دیپلمتان را از آنجا گرفتید؟

  • بله،بعد هم به دانشکده فنی رفتم و در رشته الکترونیک ادامه تحصیل دادم.

  • حتماً همیشه بیست می گرفته اید؟

  • یک بار هیجده شدم!

  • امتحان سخت بود؟

  • نه،یکی از استادان گیر داده بود همه کراوات بزنیم.من زیر بار نرفتم و به رسم تنبیه دو نمره را از برگه ام کم کردند!

  • چه طور شد به آمریکا رفتید؟

  • به عنوان شاگرد اول دبیرستان با خرج وزارت علوم به آمریکا رفتم.

  • در آنجا فعالیت انقلابی داشتید؟

  • بله.

  • نمی ترسیدید خرج تحصیلتان را نپردازند.

  • اتفاقاً خیلی زود پرداخت هزینه تحصیلم را قطع کردند.

  • مجبور نشدید به ایران برگردید؟

  • اگر برمی گشتم که حسابم با ساواک بود.ماندم،هم کار کردم و هم درس خواندم.

  • در کنار کار و درس و فعالیت های انقلابی فعالیت دیگری هم داشتید؟

  • گاهی قلم به دست می گرفتم و مطلب می نوشتم.

  • می شود نمونه ای از آن را برایم بخوانید؟

  • با کمال میل:خدایا تو را شکر می کنم که دریا را آفریدی ، کوه ها را آفریدی و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم. خدایا تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم.

    دوست دارم پرسش های بیشتری را از دکتر بپرسم اما چه می شود کرد که هر آغازی را پایانی است،حتی مصاحبه با شهیدی سرافراز مثل دکتر مصطفی چمران.



[1] - راوی: خانم طاهره توکلیان، همسر شهید محسن الله داد، از همراهان دکتر مصطفی چمران در لبنان.

[2] - امام موسی صدر

[3] - کلیم کاشانی



به نام خدا

مصاحبه ای نمادین با شهید بهشتی»

بیژن شهرامی

  • شما اصفهانی هستید؟

  • بله،بچه محله لمبان هستم و در ثروت بزرگ شده ام!

  • یعنی پدرتان ثروتمند بود؟

  • نه پدرم آقا سید فضل الله عالمی دینی بود و زندگی ساده ای داشت!

  • پس مادرتان.؟

  • نه اتفاقاً او هم به جای پول و پله فهم و سواد قرآنی بالایی داشت.

  • پس چه طور در ثروت بزرگ شدید؟

  • (با خنده) اسم دبستانی که در آن درس می خواندم "ثروت" بود!من کودکیم  را در دبستان ثروت گذراندم!

  • عجب!

  • یادش به خیر،چه دورانی بود.

  • شنیده ام در امتحان ورودی مدرسه برای کلاس ششم قبول می شوید ولی سر از کلاس چهارم در می آورید چرا!؟

  • راستش من در چهار سالگی به مکتب رفته بودم،به همین خاطر یک راست برای کلاس ششم امتحان دادم و قبول هم شدم اما گفتند چون سن و سالت کم است باید سر کلاس چهارم بنشینی!»

  • و نشستید؟

  • بله.

  • پس تیزهوش بوده اید!

  • (با خنده):شاید!

  • چه طور سر از حوزه علمیه درآوردید؟

  • نوجوان بودم و دوستی با نوجوانانی که در مدرسه صدر اصفهان درس می خواندند مرا جذب حوزه کرد.

  • چه طور شد زبانهای  انگلیسی،فرانسوی،آلمانی و عربی را یاد گرفتید؟

  • زبان عربی را در مدرسه صدر یاد گرفتم بعد دیدم برای آشنا کردن مردم جهان با اسلام و ارتباط با مراکز علمی و دانشگاهی باید زبانهای دیگری را نیز یاد بگیرم.

  • مگر شما با دانشگاه ها نیز همکاری داشتید؟

  • بله،من همکاریم را ابتدا با دانشگاه تهران شروع کردم البته بعد از دادن امتحان.

  • اول شدید؟

  • بله،بعدش هم به آلمان رفتم.

  • آلمان؟

  • در شهر هامبورگ آلمان مرکزی اسلامی وجود دارد و من  بنا به تصمیم رئیس حوزه به آنجا رفتم و مدیرتش را بر عهده گرفتم.

  • در این زمان بود که زبان آلمانی را یاد گرفتید؟

  • بله.

  • سخت نبود؟

  • چرا اما هر سختی با تلاش و کوشش آسان می شود.

  • به قول ملک الشعرای بهار:

    گرت پایداری است در کارها/شود سهل پیش تو دشوارها

  • آفرین،این را از کجا یاد گرفتی؟

  • در کتاب فارسی کلاس پنجممان شعری به اسم "چشمه و " بود.در آنجا این بیت را خواندم و حفظ کردم.

  • چه خوب.

  • تا چه مدت در آلمان بودید؟

  • حدود پنج سال در آن کشور بودم بعد برای پیگیری کارهای انقلاب سفری به تهران داشتم که متوجه شدم دیگر حق خروج از ایران را ندارم.

  • پس با امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی ارتباط داشته اید.

  • بله ایشان استاد عزیز  ما در شهر قم بودند.

  • در راه انقلاب زندانی هم شدید؟

  • بله مدتی در بازداشت ساواک بودم.

  • شنیده ام شما اهمیت زیادی به بچه ها می دادید.حتی معلم شدید و مدرسه درست کردید؟

  • من و دوستانم مدرسه "دین و دانش" را تأسیس کردیم؛ پس از برگشتن از آلمان هم به آموزش و پرورش برگشتم تا به کمک شهید باهنر برای بچه ها کتاب درسی بنویسم.

  • خاطره ای از آن مدرسه دارید؟

  • (با خنده) ابتدا سیزده نفر دانش آموز داشتیم.من گاهی سر به سر آنها می گذاشتم و  می گفتم معلم که از کلاس شما بیرون می آید از نحسی بیرون می آید!

  • از دانش آموزان آنجا کسی یادتان هست؟

  • بله آقای علی اکبر ابوترابی(آزاده)،استاد محمد علی بهمنی(شاعر) که اولین شعرش را در رومه دیواری مدرسه نوشت و.

  • رابطه تان با فرزندانتان چه طور بود؟

  • خیلی خوب،گاهی که شب دیر از سر کار برمی گشتم از خواب بیدارشان می کردم تا برای زمان کوتاهی هم که شده در کنارشان باشم.

  • ماجرای شوخی و شعر گفتن شما در جوانی چه بوده است؟

  • راستش من و دو ،سه  نفر از دوستان با هم درس می خواندیم و گاهی برای رفع خستگی  مطلبی طنز آمیز می گفتیم.یک بار من با به به و چه چه فراوان شعری در وصف زادگاهم اصفهان گفتم و ایراد گرفتم که چرا مردم به جای آن که بگویند "همه جهان"می گویند "نصف جهان"

  • خوب؛بعدش؟

  • یکی از رفقا که اهل شیراز است[1] به قصد مزاح جوابم را با شعری زیبا داد:

    ای که دم از وصف سپاهان زدی
    سنگ جفا بر دل یاران زدی
    رو بنگر ساحت شیراز ما
    آن وطن پر نعم و ناز ما
    قطره ای از رکنی آباد ما
    رو بنما نوش و بکن یاد ما
    تا رود از یاد تو زاینده رود
    زان همه اوصاف که بود و نبود!

  • شنیده ام خیلی به مادرتان علاقه داشته اید؟

  • هم پدر و هم مادر،البته مادرم بیشتر از پدرم عمر کرد،او خیلی قرآن می خواند.خودش می گفت: موقع شیر دادن به بچه هایش نیز قرآن می خوانده است.

  • به شما هم؟

  • (با خنده)مادرم می گوید هر وقت قرآن خواندن را قطع می کردم خودت را تکان می دادی! یعنی ساکت نمان!

  • کتاب"نماز چیست" را کی نوشتید؟

  • در جوانی.

  • کتابهای دیگری هم دارید؟

  • بله.

  • فکر می کنم انسان شجاعی بوده اید؟

  • (با خنده)از کجا معلوم؟

  • یک بار دیدم در تلویزیون می گفتید:آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر!

  • این را هم از امام خمینی(ره) یاد گرفتیم.

  • همه از شما به خوبی یاد می کنند مثلاً می گویند مدیر یکی از ادارات را سرزنش کردید آن هم به خاطر این که کیف دستی اش را فرد دیگری برایش جابجا می کرد ،به جبهه می رفتید و .

  • همه لطف دارند.

گفت و گوی من با شهید بهشتی در همین جا تمام می شود آن هم به خاطر این که ساعت استفاده از کتابخانه مسجد محله مان تمام شده است و من باید با کتابهایی که درباره ایشان نوشته شده است خداحافظی کنم.



[1] - آیت الله العظمی مکارم شیرازی



به نام خدا

گفت و گوی نمادین با میرزا کوچک خان جنگلی

بیژن شهرامی

از پارچ آبی که روی میز مقابلم است لیوانی را پر می کنم و سر می کشم و زیر لب می گویم:سلام بر حسین،لعنت بر یزید.

میرزا که وارد می شود و مرا در این حال می بیند قیافه ای جدی به خود می گیرد و می گوید:می بینم که سو استفاده می کنی؟

با تعجب لیوان را زمین می گذارم و می گویم:سوء استفاده!؟به خدا فقط آب خوردم دست به چیزی نزده ام!

می خندد و می گوید: مگر شما در ترکی به آب "سو" نمی گویید؟منظورم این بود که از آب استفاده کرده ای؟

تازه متوجه شوخیش می شوم اما کار از کار گذشته و صورتم از خجالت گل انداخته است.میرزا هم که متوجه این موضوع شده است می خندد و  بعد از نوشیدن لیوانی آب می گوید:حالا من هم "سو" استفاده کردم!

بعد دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:اسمت آقا یونس است؟

  • بله مگر اسم شما هم یونس است!؟

  • آری، من هم یونسم،یونس استاد سرایی.

  • مگر میرزا کوچک خان نیستید!؟

  • این که گفتی لقبم است اما اسمم همان است که شنیدی.

  • حالا چرا این لقب؟

  • پدرم معروف به "میرزا بزرگ" بود و من که فرزندش بودم "میرزاکوچک"لقب گرفتم.

  • "استاد سرا" زادگاهتان است؟

  • بله،محله ای قدیمی در شهر رشت است.

  • در آنجا دانشمندان و استادان زندگی می کنند؟

  • چه طور؟

  • خوب،استاد سرا یعنی سرای استادها.

  • آهان،منظورت اسمش است؟خوب در هر محله ای ممکن است افرادی عالم و دانشمند هم زندگی کنند.حالا که فکر می کنم می بینم یکی از معلمانم هم محله ای مان بود.او عالم دینی بود و در مدرسه علمیه درسمان می داد.

  • مگر در مدرسه علمیه درس خوانده اید؟

  • بله.

  • ولی عالمان دینی در آنجا درس می خوانند.

  • (با خنده):به من نمی آید عالم دینی باشم؟

  • چرا ولی.

  • ولی سر و وضعم به علماء نمی خورد!

  • نه این که نخورد اما علماء معمولاً لباس مخصوص خودشان را دارند:عبا،عمامه و.

  • بله اما علمایی را هم داشته ایم که به دلایلی لباس معمولی می پوشیده اند مثل میرزاجهانگیرخان قشقایی.

  • پس میرزا لقب عالمانی است که لباس معمولی می پوشیده اند!؟

  • (با خنده)نه بابا!اصلاً ولش کن،بگو ببینم من چه کمکی می توانم به تو بکنم؟

  • راستش می خواهیم برای دهه فجر نمایشی را در مدرسه اجرا کنیم.

  • نمایش؟

  • بله،نمایش شما و همرزمانتان.

  • حالا چرا من؟

  • خوب شما از افتخارات ایران هستید و تا پای جان مقابل دشمنان و مان ایستادگی کردید.

  • ایران افتخارات بزرگتری از من و دوستانم دارد.

  • حالا ما دلمان می خواهد زندگی و مبارزه شما را کار کنیم،ایرادی دارد؟

  • نه،چه ایرادی.در خدمتم.

  • سابقه مبارزه شما به کی برمی گردد.

  • به دوران جوانی که به همراه گروهی از مبارزان به تهران رفتیم تا جلوی ظلم محمدعلی شاه بایستیم.

  • در این مبارزه پیروز شدید؟

  • بله،اما افسوس که انقلاب مشروطه به هدف های مهم خود نرسید.

  • انقلاب مشروطه؟

  • بله،انقلاب مشروطه؛مردم در زمان حکومت محمدعلی شاه قیام کردند و خواستار حفظ مجلس شدند تا یک نفر که همان پادشاه باشد- برای یک ملت تصمیم نگیرد.آنها می خواستند شرط هایی برای پادشاه و درباریان بگذارند و به همین خاطر اسم انقلابشان را "مشروطه" گذاشتند.

  • حفظ مجلس یا تشکیل مجلس؟

  • مجلس در زمان مظفرالدین شاه تشکیل شده بود و پسرش محمدعلی می خواست به کمک روس ها آن را از بین ببرد.او حتی دستور داد ساختمان مجلس را به توپ ببندند.

  • پس باید دشمن شما را روس ها  دانست.

  • ما در قیام جنگل هم با روس ها و انگلیسی ها و هم با نیروهای دولتی درگیر بودیم.

  • قیام جنگل؟

  • بله،ما مدتی در جنگل های شمال با دشمنان درگیر بودیم به همین خاطر"جنگلی" لقب گرفتیم.

  • (با خنده) پس هم از آب و هوای دل انگیز و مناظر زیبای جنگل لذت می بردید و هم با دشمن می جنگیدید.

  • (با لبخند) بله سو استفاده می کردیم!

  • هدفتان بیرون راندن دشمن بود.

  • بله در ضمن دنبال تشکیل حکومت اسلامی و حفظ یکپارچگی و استقلال ایران هم بودیم و موفق شدیم برای مدتی کوتاه شمال کشور را در اختیار بگیریم.

  • دولت تشکیل دادید؟

  • بله،آن هم از نوع اسلامیش،اگر چه عمرش کوتاه بود.

  • چرا؟

  • متحد شدن دشمنان،بروز اختلاف و دو دستگی میان مجاهدان و.

  • شما رئیس دولت بودید؟

  • بله و همچنین کمیسر (وزیر)جنگ.

  • چه جالب،وزیر هم داشته اید؟

  • مگر دولت بی وزیر هم می شود.به قول مولوی:

    شیر بی یال و دل و اشکم که دید

    این چنین شیری خدا کی آفرید

    دکتر ابراهیم حشمت(معروف به سردار حشمت) علاوه بر مبارزه، به دارو و درمان مردم و مجاهدان مشغول بود،ابراهیم فخرایی نیز به کارهای فرهنگی می پرداخت.یک رفیق آلمانی هم با نام گائوک داشتم که بعدها مسلمان شد و نامش را به هوشنگ تغییر داد.او تا آخرین لحظه در کنارم بود و مثل من طعم شهادت در میان برف و یخ را چشید.

  • اسم دکتر حشمت برایم آشناست.فکر می کنم در سریالی که به یاد شما ساخته شده با او آشنا شدم.نقشش را استاد مهدی هاشمی بازی کرده است.

  • و نقش من را هم علیرضا مجلل.

  • بله،از کجا خبر دارید؟

  • (با خنده) به من نمی آید تلویزیون نگاه کنم.

  • چه عرض کنم!

  • (با خنده) هر چه می خواهی عرض کن!

    راستش من این سریال را دوست دارم چون بر اساس کتابی که وزیر فرهنگم  آقا ابراهیم فخرایی نوشته است ساخته شده.ضمن آن که بازیگر نقشم هم از بستگان خودم است.

  • کدام کتاب؟

  • کتاب سردار جنگل.

  • خالو قربان هم از یارانتان بود؟

  • بله اما.

  • اما چه؟

  • اما افسوس که تسلیم دشمن شد و سابقه مبارزاتیش را بی ارزش کرد.

  • راستی چند برادر و خواهر بوده اید؟

  • دو برادر و سه خواهر داشته ام.

  • و همسر؟

  • جواهر خانم همسر باوفایم است.او لباس رزم می پوشید و دوشادوشم می جنگید.بعد از من هم شش ماه بیشتر زندگی نکرد.

  • و فرزند؟

  • پسری به نام "کوچک" که نام خانوادگی لشگرآرا را برای خودش برگزید.

  • چرا اسمی از او در میان نیست؟

  • او در زمان رضاخان می زیست که سخت با من و خانواده ام دشمنی داشت به همین خاطر در گمنامی زندگی کرد و هنگامی که اوضاع بهتر شد و خودش را معرفی کرد خیلی ها حرفش را باور نکردند.

  • چند وقت پیش در بقعه خواجه ربیع مشهد سنگ قبر آقایی به نام حسین را دیدم که فرزند شما خوانده شده بود.

  • این که چند تا بچه داشته ام چندان مهم نیست.مهم آن است که همه  بچه های ایران را فرزند خودم می دانم.

  • حتی من را؟

  • بله،تو هم مثل فرزندم هستی .

    صحبت های من با میرزا همچنان ادامه دارد اما زمان بازدید از خانه چوبی او در استاد محله رشت که حالا به موزه تبدیل شده پایان یافته است.

    موقع بیرون آمدن از حیاط او را می بینم که از طبقه دوم خانه  برایم دست تکان می دهد.در نظرم مثل پرچم در اهتزاز ایران باشکوه جلوه می کند.



به نام خدا

لطفا خودتان را معرفی نمایی؟

با سلام و عرض ادب،بیژن شهرامی هستم با 43 سال سن و  23 سال سابقه تدریس در مقطع ابتدایی و دوره دبستان.

کودکی ونوجوانی تان چگونه گذشت؟

من عصر یک روز بهاری در محله شاهزاده قاسم علیه السلام شیراز به دنیا آمدم،محله ای که مشخصه اش درخت افرایی بود خشک- که اهالی به آن افراق می گفتند- و جیپ فرسوده ای که زیرش آرمیده بود،

 بله من در شیراز چشم به جهان گشودم،در خانواده ای کنگاوری الاصل که مدتی ساکن شیراز شده بود.

پیش دبستانی را در آن محله گذراندم تا این که انقلاب اسلامی پیروز شد و به استانمان برگشتیم و کلاس اول دبستان را در مدرسه ارمغان کرمانشاه خواندم.در همین روزگار بود که اولین کتاب داستان را هدیه گرفتم که اسمش "خرگوش باهوش" بود و حالا هم در کتابخانه ام موجود است.

ناگفته نماند که پیش از این شنونده پر و پا قرص افسانه های قدیمی بودم آن هم از زبان پدر و مادری که سینه پاکشان گنجینه امثال و حکم بوده است.

در دوره ابتدایی شوق نوشتن در وجودم زبانه کشید و همین باعث جذبم به کانون پرورش فکری،ماهنامه پیک دانش آموز و هفته نامه کیهان بچه ها شد.بعضی از کارتون های تلویزیونی را به شکل داستان درمی آوردم و برایش نقاشی هم می کشیدم و

حالا که از کیهان بچه ها سخن به میان آمد خوب است به این مطلب اشاره کنم که هر هفته چشم به راه آمدن سه شنبه و خرید مجله بودم.در دوره دبستان پول تو جیبی ام در هفته دو سه تومان بود که دو تومانش صرف خرید مجله آن هم از چند خیابان دورتر از خانه مان می شد.گاهی اوقات هم که مادرم با زنبیل به خرید می رفت در برگشت برایم مجله را می آورد که دیدن جلد زیبایش از لای روزنه های زنبیل سخت نشاط انگیز بود.

هر وقت هم که پدرم به جبهه می رفت از او می خواستم برایم سوغات "کتاب قصه" بیاورد!شاید در ذهن کودکانه خود خیال می کردم آنجا کتاب تقسیم می کنند.البته ایشان هم هر وقت از جبهه برمی گشتند سر راه برایم کتاب تهیه می کردند و می آوردند.

خوب یادم می آید که اولین نامه نویسی ام در کلاس چهارم دبستان بود که جای گیرنده و فرستنده را اشتباه نوشتم و نامه یک روز بعد با کلی شوق و ذوق به دست خودم رسید آن هم بعد از خوانده شدن اسمم از بلندگوی مدرسه که:فلانی نامه داری و به دفتر مدرسه بیا!»

در دوره راهنمایی و دبیرستان گاهی به جای یک انشاء دو تا می نوشتم و هر دو را هم در کلاس می خواندم و مورد تشویق معلمان عزیزم قرار می گرفتم.

نوشتن ازکی به سراغتان آمد و به صورت جدی وحرفه ای ازکی شروع کردید؟

بیست ساله بودم که مقاله ای انتقادی با عنوان"موزه شوش را دریابید" در رومه اطلاعات به چاپ رساندم،بعد از آن هم در کنگره های داخلی و بین المللی متعددی شرکت کردم که در اغلب موارد با ارائه مقاله علمی همراه بود.از این همایش ها می توانم به کنگره حکیم نظامی،کنگره جهانی شیخ مفید،کنگره ابوالفضل رشیدالدین میبدی،همایش رئیسعلی دلواری،سمینار ری شناسی و.اشاره کنم.

اولین اثرتان کی وکجابه چاپ رسید؟

اولین کتابم "ضیافت عشق" نام دارد که آن را ستاد اقامه نماز در سال 1378 خورشیدی به چاپ رساند.آن وقت ها تازه معلم شده بودم.یک روز موقع بازدید از نمایشگاه بین المللی کتاب چشمم به غرفه ستاد افتاد.برگه های فراخوان اولین دوره مسابقه تألیف کتاب را دریافت کردم و موفق به شرکت در آن شدم.در تجربه نخست موفقیتی نداشتم اما با تجربه ارزشمندی که برایم ایجاد شد در دومین دوره شرکت کردم و موفق به کسب رتبه اول شدم.این کتاب بعدها هم در جشنواره "کتاب رشد"، جشنواره "معلمان مؤلف" و. حائز رتبه برتر گردید.

ازکتاب هایتان بگویید؟

35عنوان از کتاب هایم به چاپ رسیده اند که در میان آنها "ادب آداب دارد" به چاپ ششم رسیده و "مثل نارنج" در سال 1389 کتاب سال استان قم شده است."او چراغ خانه ماست " هم  در سه نوبت از سوی مؤسسه بوستان کتاب قم روانه بازار کتاب شده است.کتاب"شبی در پایتخت بهشت" هم به صورت کتاب الکترونیک در دسترس کاربران اینترنت است و.

جدیدترین اثرم هم "قصه های روضه" نام دارد که انتشارات به نشر (آستان قدس رضوی)درصدد چاپ آن است.چند اثر چاپ نشده هم دارم.

چرا به نوشتن وبازنویسی داستانهای کهن علاقمندید؟

همان طور که امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نهج البلاغه به امام مجتبی علیه السلام می فرماید: "فرزندم من با گذشتگان زندگی نکرده ام اما با مطالعه تاریخ زندگیشان حس می کنم با آن ها زندگی کرده ام" خیلی از داستان های کهن انسان را با خود به اعماق تاریخ می برند ضمن آن که زیبایی و اثرگذاری خاص خود را دارند.

شما درمتن های دینی وسفارش نویسی کارهای موفقی داشته اید.برای بهبود وضعیت این نوع کارها چه پیشنهادی دارید؟

نویسندگان باید هر روز بر سطح و عمق دانایی خود بیفزایند تا بتوانند آثار جذاب و نویی را تقدیم مخاطبان کنند.به زبان روز و گاه متفاوت سخن گفتن و گزیده گویی از لوازم کار است.

آیا ازآثارتان تقدیر شده است؟

بله تعدادی از مقالاتم در همایش های داخلی و بین المللی مورد استفاده و تقدیر قرار گرفته اند تعدادی از کتاب هایم نیز عناوینی را حائز شده اند.

چه خاطره ای از نوشتن دارید؟

در ایامی که مشغول نوشتن کتاب "ضیافت عشق" بودم به حدیثی از امام رضا علیه السلام برخورد کردم که تجدید وضو برای نماز عشاء را ستوده بود.[1]همان شب در عالم رؤیا در نماز جماعتی که پیش نمازش امام رضا علیه السلام بود شرکت کردم و جالب این که آقا برای نماز عشاء تجدید وضو فرمودند.

علاقمندان به نویسندگی چگونه کارکنند؟

قالب های متعددی برای نوشتن داریم مثل سفرنامه،زندگی نامه،مناجات نامه،خاطره،داستانک، داستان کوتاه،رمان و.که هر کس بنا به علاقه و مهارتی که دارد می تواند سراغ یک یا چند تای آنها برود.

لازمه خوب نوشتن هم خوب خواندن است و پشتکار داشتن در فراگیری این فن آمیخته با هنر و فرهنگ.

نکته مهمی که جا دارد به آن اشاره کنم پرهیز از کلیشه ای نوشتن است که خلاقیت را از بین می برد.یک بار به بچه ها گفتم" اگر یک چشمه بودید چه کار می کردید؟"پاسخ هایشان جالب بود.یک نفر نوشته بود "در صحرای کربلا جاری می شدم تا امام حسین علیه السلام از من بنوشد."یکی نوشته بود "جلوی در خانه مان جاری می شدم تا مادرم برای آب آوردن تا چشمه بیرون ده نرود" و یکی هم که یک چشمه را با یک چشمِ بودن اشتباه گرفته بود از اهمیت چشم و مشکلات نداشتنش نوشته بود که سبب شادی و خنده کلاس گردید!

همکاریتان را با مطبوعات ازکی آغاز کردید؟

در ایام دانش آموزی با کیهان بچه ها و گاه نامه آیش(کانون پرورش فکری)مکاتبه داشتم و برایشان مطلب می فرستادم.بعدها این همکاری به رومه های بزرگسالان و مجلات کودک و نوجوان کشور از قبیل سروش کودکان،پوپک،سلام بچه ها،باران،ملیکا،دوست کودک،دوست نوجوان،افق خانواده، امیدان و. هم کشیده شد که بعضاً همچنان ادامه دارد.



[1] - امام رضا علیه السلام:به خدا سوگند؛تجدید وضو برای نماز عشاء گناهان را از بین می برد.»بحارالانوار،ج80،ص303.



 

 

گفت و گو با استاد سید محمد حسین شهریار

 

بیژن شهرامی

استاد،بقچه حمام در دست روانه گرمابه نوبر[1] است و من هم که دوست دارم سؤالی را از او بپرسم دنبالش راه می افتم.

کمی جلوتر به مادرم برمی خورم که زنبیل در دست دارد به خانه می رود.دلم نمی آید او را رها کنم به همین خاطر اول بارش را به خانه می رسانم و بعد هم به گرمابه می روم که تعداد زیادی نشسته اند تا نوبتشان برسد.

هر چه ته صف را نگاه می کنم اثری از استاد نمی بینم.از بنده خدایی که همان نزدیکی  نشسته است سراغ استاد را می گیرم و می شنوم که مردم نوبت خودشان را به او داده اند تا زودتر به خانه برگردد و برای اهل بیت علیهم السلام شعر بگوید.

منتظر می مانم تا استاد بیرون می آید و به بهانه این که می خواهم بقچه اش را بگیرم و به خانه برسانم توفیق همصحبتی با او را رفیق راهم می کنم.

  • معلممان گفته است با یکی از افراد موفق مصاحبه کنم.

  • دوست هادی[2] هستی؟

  • بله.

  • پس چرا با او به خانه ما نمی آیی؟

  • یکی دو  بار آمده ام اما این بار تنهایی آمده ام تا قبل از او من با شما مصاحبه کرده باشم.

  • از کجا می دانی هادی با من مصاحبه نکرده باشد.

  • خودش گفت می خواهد این کار را انجام دهد و من هم پیش دستی کردم.

  • آفرین به تو که برای این جور کارها قدر وقت را می دانی.نمی دانم شنیده ای یا نه دو نفر در یک روز برای ثبت تلفن به نام خودشان به اداره اختراعات مراجعه می کنند که در این میان جناب گراهام بل یکی دو ساعت زودتر مراجعه می کند و کاری به این مهمی به اسم او ثبت می شود.

    به خانه که می رسیم استاد وارد می شود و من هم قلم و خودکار در دست و به دعوت او وارد خانه می شوم. حیاطی زیبا با حوضی در وسط و چند مرغ و خروس که دورش دانه برمی چینند.

    استاد مرا به اتاقش دعوت می کند.ترجیح می دهم روی تختی که زیر یکی درختان حیاط زده شده است بنشینم و بیش از این مزاحمش نشوم.

    او می رود و با پیاله ای که پر از نقل بیدمشکی است برمی گردد و ضمن خندیدن می گوید:

  • تا هادی نیامده هر چه می خواهی بپرس.

  • شما در شعر معروفتان گفته اید:

    برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

    که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

  • بله،اشاره ام به انگشتری بود که حضرت در حالت رکوع نمازش به نیازمند داد.

  • بله اما.

  • اما چه؟

  • اما فکر می کنم این طور می گفتید بهتر بود.

  • چه طور؟

    مزن ای گدای مسکین در خانه علی را

    که علی زند خوش شب در خانه گدا را

  • این شعر از کیست؟

  • راستش را بخواهید نمی دانم؟

  • شعر قشنگی است البته من باید آن بیت را آن طور می گفتم تا شاعر دیگری انگیزه پیدا کند جواب من را این طور بدهد.

  • چه قدر به شعر "علی ای همای رحمت" علاقه دارید؟

  • وصف ناپذیر.

  • شنیده ام که مورد توجه حضرت(ع) قرار گرفته است.

  • یک وقت آیت الله العظمی مرعشی من را خواستند.جوان بودم و گمنام و از این که مرجع بزرگی مثل ایشان من را خواسته اند تعجب کردم.

  • به دیدنشان رفتید؟

  • بله،اتفاقاً در حرم حضرت معصومه(س) خدمتشان رسیدم.تا مرا از دور دیدند فرمودند خودش است.

  • تعجب نکردید؟

  • چرا.

  • آقا به شما چه فرمود؟

  • گفت:شعر علی ای همای رحمت را شما گفته اید؟

  • چه جواب دادید؟

  • با تعجب گفتم آری اما شما از کجا می دانید؟فرمود که در عالم رؤیا دیدم دارید این شعر را در حضور حضرت و بنا به امر ایشان قرائت می کنید.

  • آن زمان چه حسی داشتید؟

  • مثل حالا که اگر اینجا نبودی یک دل سیر گریه می کردم.

  • چه طور شد تخلص "شهریار" را برای خودتان برگزیدید؟

  • دو بار به دیوان شعر حافظ تفأل زدم و هر دو بار ابیاتی آمد که واژه"شهریار"در ان به چشم می خورد:

    غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

    به شهر خود روم و شهریار خود باشم

  • شهرت شما در اصل "بهجتی" است؟

  • بله،اما دیگر مرا به اسم شهریار می شناسند حتی در خانه همسرم مرا"آقا شهریار" صدا می زند.

  • ششنیده ام شما ابتدا درس پزشکی می خوانده اید؟

  • آری دانشجوی دارالفنون بودم،مدتی هم درس حوزه خواندم و با تجارب ارزنده آن دو به شعر روی آوردم.

  • کارمند بانک کشاورزی هم بوده اید؟

  • بله دوست نداشتم از راه شاعری درآمد داشته باشم به همین خاطر کارمند بانک شدم.

  • شما خیلی مهمان دوست هستید؟

  • چه طور مگر؟

  • آخر در جایی گفته اید:

    شهر تبریز است جان قربان جانان می کند

    سرمه چشم از غبار کفش مهمان می کند

  • بله،مهمان حبیب خداست مخصوصاً وقتی اهل شعر و شاعری هم باشند.

  • پس بدین ترتیب خانه شما باید محل رفت و آمد شاعران و ادیبان باشد.

  • بله بر من منت می گذارند و به دیدنم می آیند.من پیرمرد هم اگر حالی داشته باشم به دیدنشان می روم.

  • شما به فارسی و ترکی شعر دارید؟

  • بله فارسی زبان میهنی و ترکی زبان مادریم است.

  • منظومه "حیدربابا" ترکی است؟

  • بله البته به فارسی هم ترجمه شده.

  • چه طور شد "حیدربابا" را سرودید؟

  • من به مادرم خیلی علاقه داشتم وقتی برای مدتی به تهران آمد من او را در خاطراتم جستجو کردم.ناگاه به دوره کودکی رسیدم و آن را دستمایه سرودن حیدربابا قرار دادم.

  • شعر حزن انگیزی هم درباره مادرتان دارید؟

  • انصاف می دهم که پدر راد مرد بود
    با آن همه در آمد سرشارش از حلال
    روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت
    اما قطارها ی پر از زاد آخرت
    وز پی هنوز قافله های دعای خیر
    این مادر از چنان پدری یادگار بود
    تنها نه مادر من و درماندگان خیل
    او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
    خاموش شد دریغ.
    نه او نمرده است می شنوم من صدای او
    با بچه ها هنوز سر و کله می زند.

  • شنیده ام با وجود آن که وقت کمی برای دیدارهای مردمی دارید اما در خانه تان به روی والدین شهدا باز است.

  • بله می آیند و ضمن احوال پرسی برای سنگ مزار فرزندشان شعر می خواهند.

  • و شما هم می پذیرید؟

  • با کمال افتخار.

  • شنیده ام با آیت الله ای هم رابطه صمیمانه ای دارید؟

  • پسر عمویم را می گویی؟

  • مگر ایشان پسرعمویتان هستند؟

  • خوب ما سیدها در اصل پسر عموهای هم هستیم.

  • بله،حق با شماست.

  • آقای ای عزیز ماست او مثل حضرت ابوالفضل(ع) دستش را در راه اسلام داده است.وقتی به تبریز آمده بود دست نازنینش را روی قلبم گذاشتم تا آرامش پیدا کنم.ایشان هم به من لطف دارند و مرتب جویای حالم هستند.چند وقت پیش که مریض شدم وزیر بهداشت را شخصاً به بالینم فرستاد.

  • شما برای بسیج هم شعر سروده اید؟

  • مگر می شود شهریار باشی و برای لشکرت شعر نگویی:

    لشکر اسلام شد چون سیل وطوفان در خروش
    کفر اگر خود کوه باشد می شود کاه بسیج.

  • شما حافظ قرآن هم هستید؟

  •  

                                                        چو بی مهر ولی شد چیست ایمان؟

    چراغی کش فرو خشکید روغن

    نیابد حاسد ما بوی جنت

    مگر اشتر رود در چشم سوزن!

  • می فهمم با خواندن این سروده اش که به آیه ای از قرآن[3] اشاره دارد منظورش این است که این را باید از آثارم بفهمی.

  • .

    ***

    هادی که به خانه می آید دیگر کار از کار گذشته است.مصاحبه تمام شده است و استاد به نماز ایستاده است.من هم که دیرم شده است مشغول خوردن میوه ای هستم که برایم آورده اند.موقعی که برای خداحافظی با استاد به اتاقش می روم می بینم سلام نمازش را داده است و دارد می گوید:خدا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.»



[1] - این حمام در محله مقصودیه تبریز(محل زندگی استاد شهریار)قرار داشته است.

[2] - اسم فرزند استاد شهریار

<

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با علامه امینی(ره)

 

بیژن شهرامی

علامه در گوشه ای از کتابخانه اش نشسته است و کتابی را هم در دست دارد و من که تازه از حرم مطهر امیرمؤمنان علی علیه السلام بیرون آمده ام به سمتش می روم و محو تماشایش می شوم که حدیث داریم نگاه کردن به چهره عالم عبادت است.

علامه که غرق در مطالعه است متوجه حضورم نمی شود به همین خاطر سینی چای را از دست یکی از کارکنان کتابخانه -که برای من و علامه آورده است - می گیرم و به بهانه آن سر صحبت را با او باز می کنم:

  • بفرمایید!

  • تشکر،چرا شما زحمت افتاده اید؟

  • چه زحمتی.محو تماشایتان بودم که متوجه نشدید.

  • ببخشید،مشغول مطالعه بودم.

  • من هم مشغول عبادت بودم ،از خود شما شنیده ام که نگاه کردن به وجه(چهره) عالم عبادت است.

  • (با خنده)از کجا معلوم که منظورم از وجه چهره بوده و پول نبوده است!؟

  • (با خنده)حاضرم از شما پول هم بگیرم و کلی به آن نگاه کنم!

  • بهتر از پول را تقدیمت می کنم.

  • منظورتان کتاب است؟

  • بله.

  • (با خنده)کتابی که داخلش چند اسکناس درشت است؟

  • (با خنده)تقصیر خودم است که حرف،دهانت گذاشتم!

  • خوب خدا بچه ها را دوست دارد.

  • من هم دوست دارم،خودم هشت تا فرزند دارم:سه دختر و پنج پسر.

  • مثل من که شلوغکار نیستند؟

  • (با خنده)پس نیستند،همین احمد که دوستت است دیروز برایم تکه ای طالبی آورده بود سهم خودش را که خورده بود هیچ به سهم من هم ناخنک زده بود!من هم گفتم حالم که بهتر شود حسابت را می رسم!

    اما از شوخی گذشته بچه هایم مثل تو خوب هستند حتی در ویراستاری کتاب هم کمکم می کنند.

  • احمد نگفته بود.

  • بله،در ویراستاری الغدیر و کتابهای دیگر کمکم می کنند.اگر کمک آنها نبود ممکن بود غلطهای چاپی کتاب زیاد شوند.

  • الغدیر را خیلی دوست دارید؟

  • مگر تو نداری؟

  • چرا اما افسوس که آن را نخوانده ام.

  • خوب،آن را بزرگتر که شدی می خوانی.همین که بدانی موضوعش چیست حالا برای تو کافی است.

  • شنیده ام آن را درباره امام علی علیه السلام نوشته اید و این که حضرت محمد صلی الله علیه و آله به امر خدا او را به جانشینی خود انتخاب کرد.

    باز هم شنیده ام که به ماجرای غدیر پرداخته اید و با استفاده از کتاب های شیعه و حتی اهل سنت ثابت کرده اید که چه روز مهم و سرنوشت سازی بوده است.

  • (با خنده)مطمئنی الغدیر را نخوانده ای!؟

  • گفتم که نخوانده ام.

  • اما هر کس این توضیحاتت را بشنود حس می کند آن را از اول تا آخر خوانده ای.

  • این ها را از افراد مختلفی شنیده ام.راستش من زیاد مسجد می روم و پای صحبت عالمان دینی هم زیاد می نشینم.

  • احمد تعریفت را برایم کرده است.

  • راستی شما برای نوشتن این کتاب به هند و سوریه و. هم رفته اید؟

  • بله،شنیده بودم در آنجا کتابخانه های خوبی وجود دارد به همین خاطر چند ماهی را در  آنجا بودم.

  • ای کاش زمان شما اینترنت هم وجود داشت و از آن استفاده می کردید.

  • اینترنت هم کار مرا چندان آسان نمی کرد.

  • چه طور؟

  • خوب،خیلی از کتاب هایی که من سراغشان رفتم در کنج کتابخانه ها گرد و خاک می خوردند. چیزی حدود ده هزار کتاب؛ بعضی از آنها هنوز چاپ هم نشده اند چه رسد به این که در فضای مجازی در دسترس علاقه مندان باشند.

  • کار نوشتنش خیلی طول کشید؟

  • حدود چهل سال.

  • با روزی چند ساعت مطالعه و نوشتن؟

  • حدود پانزده - شانزده ساعت!

  • شاهنامه،سی سال؛لغت نامه دهخدا،سی سال؛الغدیر،چهل سال.شما بزرگان از این همه کار علمی خسته نمی شوید؟

  • هرگز،کار توأم با اشتیاق خستگی ندارد مخصوصاً وقتی پای خدمت به مولای متقیان علی علیه السلام در میان باشد.من در الغدیر نام 110 صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله را آورده ام تا برادران اهل سنت بدانند غدیر فقط عقیده شیعه نیست بلکه هدیه ای الهی متعلق به همه مسلمانان است.

  • پس عید غدیر مایه وحدت مسلمانان است.

  • دقیقاً.

  • راستی شما شبی هزار رکعت نماز می خوانید؟

  • (با خنده)اگر این را احمد گفته باشد باید خدمتش برسم!

  • نه،از او نشنیده ام.

  • یک مرتبه این کار را کردم تا زبان مخالفان بسته شود.آنها می گفتند مگر می شود حضرت علی علیه السلام شبی هزار رکعت نماز خوانده باشد.من هم یک شب در حرم امام رضا علیه السلام این کار را کردم تا بدانند غیرممکن نیست.

  • خسته نشدید؟

  • چون هدف مقدسی داشتم،نه؛البته این کار در دراز مدت از توان ما خارج است.این کار علی علیه السلام و فرزندان پاکش است.ما اگر هفده رکعت خودمان و یازده رکعت نماز شبی را که خیلی توصیه کرده اند با حضور قلب به جا آوریم هنر کرده ایم!

  • پس نمازهایی که موقع راه رفتن می خوانید چیست؟

  • (با خنده) اطلاعات دست اولی داری؟

  • (با خنده)حالا کجایش را دیده اید!

  • نمازهای مستحبی را می شود موقع راه رفتن هم خواند و سر را به علامت رکوع و سجود کمی تکان داد.من برای نوشتن و تکمیل الغدیر وقت زیادی لازم دارم و بعضی از مستحبات را باید این جوری به جا بیاورم.

  • من هم می توانم موقع راه رفتن نماز مستحبی بخوانم؟

  • (با خنده) بله،البته به شرط آن که مواظب موتور و ماشین باشی.

  • احمد می گفت وقتی از هند برگشتید توضیحات کمی درباره آن کشور داده اید.مثلاً به درستی نگفته اید آب و هوایش چه طور بوده است!

  • حق با او است.چون در آن مدت جایم بیشتر اوقات کتابخانه ها بود.سایر وقت ها هم چنان فکرم درگیر راضی کردن مسئول آن مراکز بود که به چیز دیگری فکر نمی کردم.

  • یعنی راضی نمی شدند داخل کتابخانه ها شوید؟

  • بعضی ها سخت گیری می کردند.شاید علتش این بود که انس من با کتاب برایشان غیرعادی بود!

  • شما اصفهانی هستید؟

  • چه طور؟

  • در آن جا باغ زیبایی را به نامتان کرده اند.

  • (با خنده) یعنی در اصفهان صاحب باغم و خودم خبر ندارم!

  • منظورم یک پارک است.

  • راستش را بخواهی من اهل روستای "سردها" هستم که نزدیک شهر سراب در آذربایجان شرقی است.

  • چه طور سر از نجف درآوردید؟

  • من اولش پیش پدربزرگ و پدرم که عالمان بزرگی بود درس خواندم بعد هم به تبریز رفتم و از مدرسه های علوم دینی آنجا راهی حوزه نجف شدم.آن زمان شانزده سال بیشتر سن نداشتم.

  • (با خنده) پدرم می گوید در ثواب نوشتن کتاب الغدیر با شما شریک است!

  • راست گفته!

  • اما او فقط تا کلاس ششم درس خوانده!

  • من گفته ام هر کس صلوات را کامل بفرستد در ثواب الغدیر شریکش می کنم.

  • صلوات کامل؟

  • بله منظورم صلوات با "عجل فرجهم" است.

  • چه خوب،یعنی اگر من هم صلوات را کامل بفرستم در ثوابتان شریک هستم.

  • آری،تو و هر کس دیگری که این کار را بکند.

  • اگر یادم رفت چه؟

  • (با خنده)آن دیگر تقصیر خودت است!

  • ماجرای ی که به خانه تان زد را برایم تعریف می کنید؟

  • آن را هم احمد برایت گفته؟

  • یک اشاره ای به آن داشت.

  • برایت تعریف می کنم اما قبلش باید بروم بالا به یکی از دوستانم تلفن بزنم و برگردم.

  • مزاحمتان نباشم.

  • نه فرزندم بمان تا برگردم.

    ***

    علامه می رود و من به آن خاطره که آقا احمد برایم تعریف کرده است فکر می کنم:

    ".هفت یا هشت ساله بودم و منزلمان در امیریه تهران بود، به پیشنهاد پدر به منزل یکی از دوستان صمیمیش در کرمانشاه رفتیم که مرد بسیار مهربانی بود، چند روزی در آنجا ماندیم تا این که مادرم گفت: آقا لطفاً برگردیم تهران، دلشوره دارم.پدرم - که احترام زیادی به مادرم می گذاشت- قبول کرد، به خانه برگشتیم و دیدیم آن جا را زده است!

    در همسایگی ما آقای بزرگواری زندگی می کرد که با شنیدن این خبر از مأموران پلیس خواست بیایند و با بررسی محل، سرنخی به دست بیاورند.

    مأمورها آمدند اما پدرم از آنها خواست دنبال نگردند.وقتی با تعجب علت را پرسیدند با این جواب پدرم رو به رو شدند:

    کسی که به خانه ما دستبرد زده سر وقت صندوقچه من هم رفته است اما وقتی دیده پول و سندهای داخلش متعلق به کتابخانه حرم امام علی علیه السلام است از بردنشان خودداری کرده است.من مطمئنم او به خاطر احترامش به علی علیه السلام موفق به توبه خواهد شد.

    با مرور این خاطره از جایم برمی خیزم تا چرخی در کتابخانه بزنم.شنیده ام در اینجا قرآنی نگهداری می شود که احتمالاً آن را حضرت علی علیه السلام کتابت کرده است.



به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س)

 

بیژن شهرامی

وارد صحن اتابکی حرم که می شوم چشمم به دیدن ایوان آیینه روشن می شود.یک دفعه یاد فیلم "کمی دورتر" آقای مجید اسماعیلی می افتم که چند شب قبل از تلویزیون پخش شد:

.منیر خانم بعد از کلی کلنجار رفتن با همسرش فرخ که در ایستگاهی دورافتاده سوزنبانی می کند راهی قم می شود.او به رسم هدیه برای بارگاه خانم، فانوسی را آورده است اما با ورود به حرم و تماشای نورانیت آن از خودش و هدیه اش خجالت می کشد!

در این موقع از مهربانی حضرت برق حرم برای چند لحظه ای قطع می شود تا در تاریکی به وجود آمده،هدیه زن           جلوه گری کند و شرمندگیش برطرف گردد.

وارد رواق مطهر می شوم و پس از زیارت،گوشه ای می نشینم و با کریمه اهل بیت(س) مشغول نجوا می شوم.برای لحظاتی به این می اندیشم که اگر خدمت خانم می رسیدم و با حضرتش گفت و گو می کردم جواب پرسش هایم را با کدام آیه قرآن جواب می داد؟

  • به قصد سلام می گویم:         

    ای به جنان بانوی گلچین،سلام

    بوی خوش باغ و بساتین،سلام

    آینه  روی  نکوی  رضا(ع)

    رایحه سوره یاسین،سلام

    روشنی دیده حق باوران

    صاحب صد گفته شیرین،سلام

    لبخندی می زند و این آیه از قرآن را می خواند:"و قال لهم خزنتها سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین."[1]

    می فهمم جواب سلامم را با بشارت بهشت،یک جا داده است.

  • از راه دور و درازی آمده اید و خسته اید،چرا از غذایی که حضورتان آورده اند میل نمی کنید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً."[2]

    می فهمم منظورشان این است که غذا را برای نیازمندان شهر ببرم.

  • حداقل نمازتان را کوتاه تر کنید و قدری استراحت نمایید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:".استعینوا بالصبر و الصلاه."[3]

  • می فهمم منظورشان این است که از نماز خواندن احساس خستگی نمی کنند.»

  • خوش به حالتان که این همه علم و دانش دارید،هر کس قبل از ظهر برای پرسیدن سؤالی آمد با دست پر و راضی برگشت.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"و الله أعلم حیث یجعل رسالته."[4]

    می فهمم منظورشان این است که خدا،خاندان پیامبرش را مرجع علمی مردم قرار داده است.

  • از آن همه مراجعه کننده و آن همه پرسش خسته نشدید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"فاسألوا أهل الذکر إن کنتم لا تعلمون."[5]

    می فهمم منظورشان این است که پاسخ دادن به پرسش سؤال کنندگان را وظیفه خود می داند چرا که خدا به مردم فرموده است نادانسته هایشان را از دانایان بپرسند.»[6]

  • یکی از مراجعه کنندگان با تندخویی سخن گفت اما شما با مهربانی جوابش را دادید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"قولوا لناس حسنا"[7]

    می فهمم منظورشان این است که باید با مردم با حوصله و به نیکی سخن گفت خواه نرم خو،خواه عصبانی مزاج.

  • راستی چه طور شد به ما افتخار دادید و به ایران آمدید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"و بالوالدین احسانا."[8]

    می فهمم منظورشان این است که باید به پدر و مادر احترام گذاشت و طبق فرموده امام رضا علیه السلام برادر بزرگتر در حکم پدر است.[9]

    دیدگانش که به اشک می نشیند می پرسم:ناراحتتان کردم؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:".یا أسفی علی یوسف وابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم."[10]

    می فهمم دلتنگ برادرشان حضرت رضا علیه السلام هستند همان طور که حضرت یعقوب(ع) در فراق فرزند اشک ریخت و اظهار دلتنگی فرمود.»

    یاد شعر مرحوم محمدرضا آقاسی می افتم:

    عمه سادات سلام علیک

    روح عبادات سلام علیک

    کوثر نوری به کویر قمی

    آب حیات دل این مردمی

    عمه سادات بگو کیستی

    فاطمه یا زینب ثانی ستی

    از سفر کرب و بلا آمدی

    یا که به دیدار رضا آمدی

    خانم تبسمی می کند و این آیه از قرآن را می خواند:".الا الذین ءامنوا و عملوا الصالحات ."[11]

    می فهمم فکرم را خوانده و شعر را پسندیده است چرا که این آیه به شعرای با ایمان و پرهیزگار اشاره دارد.

  • نظرتان درباره برادر بزرگوارتان چیست؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:".سراجاً منیراً"[12]

    می فهمم منظورش این است که او مثل جدش رسول اکرم صلی الله علیه و آله چراغ هدایت مردم است.

  • چه طور شدکه آقا علیه السلام ولیعهدی مأمون را پذیرفتند؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:.قال اجعلنی علی خزائن الارض إنی حفیظ علیم.»[13]

    می فهمم منظورشان این است که یوسف علیه السلام بنا به پیشنهاد خودش وزیر اعظم فرعون که مؤمن نبود شد و برادرم امام رضا علیه السلام به اجبار،ولیعهدی مأمون را - که ادعای ایمان به خدا را دارد- قبول کرده است.(فرعون کافر بود ولی مأمون به ظاهر مسلمان است.)[14]

  • دوستی دارم که فلان مذهب را دارد.او وقتی شنید که به دیدنتان می آیم از من خواست موقع برگشتن  دلیلی قرآنی مبنی بر خلافت امام علی علیه السلام برایش ببرم.به نظر شما جوابش را چه بدهم؟»

    این آیه از قرآن را می خواند".قل تعالوا ندع. "[15]

    می فهمم منظورشان این است که خدا در آیه مباهله علی علیه السلام را جان پیامبر صلی الله علیه و آله دانسته است و در جامعه ای که جان پیغمبر حضور دارد چه نیازی به مراجعه به دیگران است.[16]

  • چه جواب خوبی،البته من در جوابش آیه لیله المبیت را خواندم و گفتم کسی که در شب خطر حاضر شد جانش را فدای پیامبر کند در روز راحت شایستگی تکیه زدن  بر  کرسی  خلافت  را  دارد  اما  حالا

    می بینم جواب شما بهتر است.»

    این آیه از قرآن را می خواند:".و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً"[17]

    می فهمم جوابم را پسندیده اند و دانایی ام را می س.

  • شما که شفیعه روز م هستید ما را هم شفاعت کنید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:".من ذا الذی یشفع عنده الا بإذنه."[18]

    می فهمم لازمه شفاعت اول از همه اجازه خداوند است و بعد از آن داشتن اندوخته ای از کارهای خوب؛درست مثل محصلی که مقداری نمره دارد و کسری آن را معلم جبران می کند و الا دانش آموزی که هیچ نمره ای به دست نیاورده است نباید توقع کمک کلی داشته باشد.به قول شاعر:

    برو کار می کن مگو چیست کار

    که سرمایه جاودانی است کار

  • روز تولد شما،روز دختر نامیده شده است.چه انتظاری از ما دخترها دارید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:".یدنین علیهم من جلابیبهن."[19]

    می فهمم سفارش به پاکی و رعایت حجاب دارند.

  • شنیده ام یکی از رزمندگان اسلام[20] کارت دعوت عروسیش را داخل ضریح پاکتان می اندازد و از شما می خواهد مهمان مجلس ساده عروسیش باشید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:".و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا."[21]

    می فهمم از عاقبت به خیری(شهادت)اش خبر می دهد:

    کجائید ای شهیدان خدایی

    بلاجویان دشت کربلایی

    کجائید ای سبک بالان عاشق

    پرنده تر ز مرغان هوایی

    ***

    دلم می خواهد برای خانم سروده ای زیبا از شاعر معاصر استاد محمد جواد محبت را هم بخوانم که البته فرصت نمی شود.او وقتی در سفری کوتاه به قم توفیق تشرف به حرم نصیبش نمی شود خطاب به خانم می سراید:

    این چنته به دست و دوش درویش تو بود

    در جمع نشسته،غرق تشویش تو بود

    هر چند نشد به آستانت برسد

    اما به خدا قسم دلش پیش تو بود

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با علامه طباطبایی(ره)

بیژن شهرامی

آن روز تازه از مدرسه برگشته بودم،کیفم را روی تخت چوبی نزدیک حوض گذاشتم و با دوچرخه از خانه بیرون زدم.مادرم خانه نبود که به بهانه خوردن عصرانه و کمی استراحت مانعم شود.به همین خاطر با خیال راحت دنبال دوچرخه سواری ام رفتم.کمی دورتر از خانه یک دفعه دیدم ترمزهای دوچرخه ام کار نمی کنند و این در حالی بود که در یک سراشیبی ، سرعت گرفته بودم و هر لحظه ممکن بود به کسی برخورد کنم.

با کشیدن ته کفش هایم به زمین از سرعتش کم کردم اما قبل از آن که متوقفش کنم به سالمندی برخورد کردم که عصان به خانه می رفت.هر دو وسط کوچه روی خاک ها پهن شدیم، دوچرخه هم به دیوار خانه ای خورد و از حرکت باز ایستاد.

کوچه دور سرم می چرخید که یک دفعه دست مهربانی به سراغم آمد.با زحمت سرم را بلند کردم تا ببینم کیست و چه بر سر پیرمرد آمده که دیدم خودش است،نگران از این که زخمی شده ام یا نه.

این سرآغاز آشنایی من با او شد:علامه آیت الله سید محمد حسین طباطبایی،مفسر بزرگ قرآن و معلم نام آشنای حوزه و دانشگاه.

حالا امروز به خانه اش آمده ام به بهانه احوال پرسی و عذرخواهی و با پاکتی از خرمالوهای رسیده درخت حیاطمان:

  • بابت آن روز ببخشید.راستی دست و پایتان کبود نشده؟

  • نه فرزندنم.دوچرخه سواری این چیزها را هم دارد!

  • اما من دوچرخه سواری می کردم نه شما.

  • (با لبخند)فرقی ندارد.حالا فکر کن من را هم ترک خودت سوار کرده بودی!

    به پاکت خرمالوها اشاره می کند و می گوید:

  • چرا به زحمت افتاده ای؟

  • قابل شما را ندارد.

  • قابل دارد،نعمت خداست.ببین چه پوست نارنجی زیبایی دارند.انگار خدا قلم مو برداشته و انها را یکی یکی با ذوق و سلیقه تمام رنگ آمیزی کرده است.

  • چه حس خوبی دارید،شما باید شاعر می شدید.

  • (با خنده)یعنی نیستم!؟

  • هستید!؟

  • گاهی شعر هم گفته ام.

  • چه خوب!می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟

  • همی گویم و گفته ام بارها/بود کیش من مهر دلدارها

  • این شعر خیلی معروف است.بارها آن را از تلویزیون شنیده ام.دیوان هم دارید؟

  • داشتم اما.

  • اما چه؟

  • بگذریم،من بروم و برایت از سیب های درخت حیاطمان بیاورم.

  • نه،وقت رفتن چندتایی برای پدر و مادرم می برم.

  • آفرین به تو که به فکر پدر و مادرت هستی.

  • خیلی ممنون.

  • و حتماً می دانی که خدا در قرآن خیلی سفارش آنها را کرده است.

  • بله معلم قرآنمان در این رابطه برایمان حرف زده است.راستی شما هم معلم قرآن هستید؟

  • اگر خدا قبول کند،بله.

  • بچه ها را درس می دهید؟

  • گاهی وقت ها ،اما بیشتر بزرگترها را درس می دهم.البته بعضی از آنها شهید شده اند.

  • شهید شده اند؟

  • بله،مثل شهید مطهری،شهید بهشتی،شهید باهنر و.

  • یعنی این بزرگان شاگرد شما بوده اند؟

  • نه  فقط شاگرد که پاره تنم بوده و هستند؛افرادی مثل آیت الله ای ، آیت الله جوادی آملی،آیت الله حسن زاده و.

  • چه خوب؛راستی با امام خمینی هم آشنایی دارید؟

  • بله،من و ایشان از سال های خیلی دور با هم دوست و همکار و مدتی نیز در قم همسایه دیوار به دیوار بوده ایم.حالا که اسم ایشان را آوردی بگذار خاطره ای خنده دار را برایت تعریف کنم که الآن یادم آمد.

  • خاطره خنده دار؟

  • بله،زمان تظاهرات مردم علیه شاه بعضی از راه خانه ما به خانه امام خمینی می رفتند تا مأموران آنها را نبینند.انقلاب که پیروز شد امام خمینی به قصد شوخی گفتند:ما باعث زحمت شما شدیم نمی خواهید از ما به دادگاه شکایت کنید؟من هم جواب دادم الآن دادگاه ها زیر نظر شما هستند بهتر است به خدا شکایت کنم!

    یک بار هم یکی از علماء برای دیدن من از سمنان به قم آمده بود.آن روز من و امام پیش هم نشسته بودیم.آن عالم که تا به حال ما را ندیده بود امام را با من اشتباه گرفت و شروع کرد به حرف زدن درباره کتاب ها و آثارم.امام هم با حوصله به حرف هایش گوش می داد و نمی فرمود من فلانی نیستم.آخر سر مجبور شدم سخنش را قطع کنم و بگویم محمدحسین طباطبایی من هستم تا وقت امام بیشتر از آن گرفته نشود.

  • پس شما کتاب هم نوشته اید.

  • بله.

  • آن هم احتمالاً درباره قرآن.

  • بله،کتابی در تفسیر کتاب خدا.

  • اسمش را چه گذاشته اید؟

  • المیزان.

  • اصلاً "تفسیر" یعنی چه؟

  • تفسیر قرآن یعنی دادن توضیحات لازم درباره یک یا چند و حتی کل آیه ها و سوره های قرآن.

  • باید کار سختی باشد.

  • بله،هم سخت و هم دلنشین.

  • مگر کار سخت دلنشین هم می شود؟

  • بله،مثل کسی که جای گنجی را پیدا کرده و برای پیدا کردنش حاضر است زمین را با چنگ هم که شده بکند.

  • نوشتنش چه مدت کار برد؟

  • حدود هفده سال.

  • چه زیاد!؟

  • خوب بعضی از کارهای تحقیقی زمان بر هستند.هر وقت هم خسته می شدم سراغ کارهای دیگر می رفتم.

  • چه کاری؟

  • کشاورزی،باغبانی،رسیدگی به خانواده،سر زدن به خویشاوندان و.

  • شما کشاورزی هم کرده اید؟

  • بله وقتی از نجف به تبریز برگشتم حدود ده سال هم به کارهای علمی می پرداختم و هم در مزرعه کار می کردم.

  • نجف هم رفته اید؟

  • من و برادرم در کودکی پدر و مادرمان را از دست دادیم با این وجود از درس خواندن دست نکشیدیم و برای تکمیل تحصیلات دینی خود به نجف رفتیم.

  • به جز عراق جای دیگری هم رفته اید؟

  • از من برای تدریس در دانشگاههای اروپا دعوت شد اما احساس کردم در اینجا بهتر و بیشتر می توانم کار کنم.البته به سفر حج هم رفته ام.راستی هوا دارد یواش یواش تاریک می شود بیا با هم به حیاط برویم و برای پدر و مادرت سیب بچینیم.

    من که متوجه گذشت زمان نشده ام ناباورانه به حیاط نگاه می کنم که آفتاب بر لب دیوارش نشسته است بعد هم راه می افتم تا در سیب چینی به علامه کمک کنم.کاری که احتمالاً او را به یاد روزهای کار در باغ و مزرعه پدریش در تبریز می اندازد.



 

 

من حنانه هستم.

 

بیژن شهرامی

بچه های خوبم سلام،من حنانه هستم خاله مریم مقدس سلام الله علیها که یکی از ن بزرگ با ایمان است و قرآن کریم سوره ای به نام او دارد.[1]بانویی که مردم او را "خواهر هارون" می نامیدند تا از یاد نبرند که او بزرگ زاده است و از نسل پیامبری عظیم الشأن.[2]

من و خواهرم حنا(مرثا)[3] صاحب فرزند نمی شدیم تا این که خداوند ابتدا به خواهرم دختری به نام مریم و بعدها به من پسری به نام یحیی را عطا فرمود.[4]

شوهر خواهرم عمران نام داشت و به قولی نسبش به حضرت سلیمان علیه السلام  می رسید.[5] او از فرشته وحی شنیده بود که صاحب فرزندی خواهد شد که به اذن خدا بیماران را شفا و مردگان را زنده خواهد کرد ضمن آن که پیامبر هم خواهد بود.[6]

مدتی بعد حنا باردار شد و شوهرش  نذر کرد فرزندش را به معبد سلیمان علیه السلام بسپارد تا توفیق خدمت در آنجا رفیق راهش شود[7] اما وقتی به دنیا آمد تعجب کرد،چون دید نوزاد دختر است نه پسری که وعده پیامبریش داده شده بود.

عمران و خواهرم به نذرشان عمل کردند و دختر عزیزشان را مریم نامیدند و او را به معبد سپردند.چون احتمال می دادند بشارت خدا با به دنیا آمدن نوه شان[8] محقق خواهد شد.[9]

سپردن خواهرزاده ام به معبد هم  ماجرایی شنیدنی دارد.راستش چون عمران آدم با ایمانی بود عالمان معبد دوست داشتند افتخار سرپرستی دخترش نصیب آنها شود.کار به قرعه کشی رسید.کنار رودخانه رفتند و هر یک تکه چوبی (یا قلمی از جنس چوب)را در آن انداختند. آب همه را فرو برد به جز تکه چوب یا قلمی که متعلق به همسرم بود تا افتخار سرپرستی مریم مقدس به زکریای پیامبر علیه السلام برسد.[10]و[11]

از آن روز به بعد من از اتفاقات معبد بیشتر از قبل خبردار می شدم چرا که خواهرزاده ام در اتاقکی در بالاترین قسمت آنجا قرار داشت و دوست داشتم ببینم شب و روزش صرف چه کارهایی می شود.

یک روز که همسرم به خانه آمد حال عجیبی داشت.وقتی علتش را پرسیدم گفت:امروز وقتی از نردبان بالا رفتم و خود را به حجره مریم رساندم دیدم ظرفی انگور مقابلش است.با تعجب گفتم:انگور وسط زمستان!؟لبخندی زد و گفت:عموجان این ها را خدا برایم از بهشت می فرستد.[12]جالب این که ماجرا بعدها هم تکرار شد آن هم با میوه زمستانی در وسط تابستان!

خبرحضور مریم مقدس در معبد و کرامات او خیلی زود در تمام بیت المقدس پیچید و جوانان بسیاری آرزوی ازدواج با او را پیدا کردند اما اراده خدا بر این بود که او بدون ازدواج، صاحب فرزند پاک و پاکیزه به نام عیسی علیه السلام شود تا مردم بیش از پیش به قدرت خدا پی ببرند.[13]

مریم مقدس نوزادش را که به امر خدا با مردم سخن گفت در دامان پرمهرش پرورید و به عنوان پیامبری بزرگ تقدیم جامعه کرد.

خوب است بدانید که خواهر زاده ام بسیار راستگو بود آن طور که خداوند مهربان در قرآن از او با لقب"صدیقه"(بسیار راستگو) یاد می فرماید.[14]او در بین همه خداپرستان دنیا محترم است از جمله شما ایرانیان که اسمش را روی گلی زیبا گذاشته اید[15] و دخترانتان را هم نام او قرار می دهید.

خواهرزاده عزیزم حدود شصت سال در بین مردم زندگی کرد و آن گاه که چشم از این جهان فرو بست به فرزندش فرمود: آرزویم این است که در دنیا بودم و شب های سرد زمستانی را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد می رساندم و روزهای گرم تابستان را روزه می گرفتم.»[16]

در پایان این را هم بگویم که حضرت مریم به حضرت محمد و اهل بیتش علیهم السلام ارادتی عجیب داشت و روح مطهرش در لحظه تولد حضرت فاطمه سلام الله علیها بر بالین مادرش خدیجه سلام الله علیها حضور داشت.[17]



[1] - قصص راوندی،ص 214.

[2] - مجمع البیان،ج6ص512.

[3] - بحارالانوار،ج48،ص91.

[4] - قصص راوندی،ص214.

[5] - همان،ج14،ص193.

[6] - تفسیر عیاشی،ج1،ص171.

[7] - بحار الانوار،ج14،ص203.

[8] - حضرت عیسی علیه السلام

[9] - قصص راوندی،ص214

[10] - بحارالانوار،ج14،ص195.

[11] - آل عمران/37

[12] - همان.

[13] - اعراب القرآن و بیانه،ج6،ص92.

[14] - مائده/75

[15] - گل مریم گیاهی است چندساله با گلی سفیدرنگ و خوشبو که عصارهٔ آن در عطرسازی استفاده می‌شود. گل مریمی که در ایران تولید می شود منحصربه‌فرداست و در دنیا جایگاه ویژه ای دارد.

[16] - عالم برزخ در چند قدمی ما(آیت الله اشتهاردی)،بخش هفت نمود از جلوه های عالم برزخ.

[17] - مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 304.



به نام خدا


من حسین هستم

 

بیژن شهرامی

فرزندان خوبم،سلام؛شاید شنیده باشید که امام هادی علیه السلام اسم دو تن از بچه هایش را "حسن" و "حسین" گذاشت.یکی امام یازدهم شد و دیگری برای راهنمایی مردم به ایران آمد و ساکن شهر همدان شد.من همان حسین هستم که زائران "شاهزاده حسین" خطابش می کنند.

خوب است بدانید من عموی امام زمان علیه السلام هستم و با نوشتن این نامه می خواهم شما را با آن حضرت بیشتر آشنا کنم.

برادر زاده عزیزم در سال 255 هجری در شهر سامراء به دنیا آمد و در دامان پاک برادرم امام حسن عسگری و همسرش نرگس خاتون علیهما السلام رشد کرد و چون دشمنان خدا قصد کشتنش را داشتند ابتدا غیبت کوچک و در ادامه غیبت بزرگ را تجربه فرمود.

حضرت در روزهای غیبت ابتدایی خود از طریق چهار نماینده با مردم در ارتباط بود و با درگذشت آخرین آنها[1]، غیبت نهایی شان آغاز شد که همچنان ادامه دارد.

این را هم بگویم که مردم در ایام غیبت وظایفی دارند از جمله این که امیدشان به آمدن حضرت را از دست ندهند چنان که قرآن کریم می فرماید:خداوند به کسانى از شما که ایمان آورده و کار خوب کرده‏اند وعده داده که آنها را در زمین نماینده خود سازد چنان که پیشتر،همانند آنها را جانشین خود در زمین کرد.»[2]

قرآن کریم در آیه دیگری این وعده شیرین را تکرار کرده است،آنجا که می فرماید: و ما بر آن هستیم که بر مستضعفان منت نهیم و آنها را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم.»[3]

ناگفته پیداست که دشمنان خدا تحقق این وعده الهی را خوش ندارند و هر چه بتوانند در مسیر آن سنگ اندازی می کنند اما سرانجام کار چیزی نخواهد بود که آنان می خواهند چنان که قرآن کریم می فرماید: مى‌‏خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند ولى خدا کامل‏ کننده نور خویش است، اگر چه کافران را ناخوش آید.»[4]

در اینجا خوب است به آیه ای از سوره هود نیز اشاره کنم[5] که اگر چه از سخنان حضرت شعیب علیه السلام خطاب به قوم خود است اما مصداق برتر آن حضرت مهدی علیه السلام است.چنان که در تفسیرش نوشته اند:

هنگامی که مهدی علیه السلام قیام کند،بر خانه کعبه تکیه زند و سیصد و سیزده تن  از یارانش نزد او گرد آیند. پس اولین چیزی که می‏گوید، این آیه است:"بقیت الله خیر لکم إن کنتم مؤمنین"سپس می‏فرماید:"منم بقیت الله و خلیفه او و حجت خدا بر شما." پس از آن، کسی بر آن حضرت سلام نمی‏کند، مگر این که می‏گوید:"السلام علیک یا بقیت الله فی ارضه"یعنی سلام بر تو ای باقی گذارده خدا در زمین.»[6]

و نکته آخر این که خورشید وجود حضرت مهدی علیه السلام اگر چه پشت ابر غیبت است اما هم چنان نورافشان است و به ما توجه دارد آن طور که در نامه معروف خود به آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی(ره) نوشتند:در ورودی خانه ات بنشین و به کار مردم رسیدگی کن.ما یاریت می کنیم»[7]



[1] - جناب علی بن محمد سمری(ره)

[2] - نور/55.

[3] - قصص/5.

[4] - صف/8.

[5] - هود/86

[6] - تفسیر صافی، ج 2، ص 468.

[7] - یادنامه آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی(ره)



به نام خدا

 

من جعفر هستم

بیژن شهرامی

من جعفر بن ابی طالب یا همان "جعفر طیار" هستم که خدا به جای دو دستی که از او در جنگ موته[1] قطع شد دو بال زیبا مرحمتش فرمود که با آنها در بهشت پرواز می کند.[2]

من توفیق داشته ام برادری مثل امیرالمؤمنین علی علیه السلام داشته باشم[3] به همین خاطر تصمیم دارم برایتان چند سطری از او بنویسم البته می دانم که شما شیعه حضرتش هستید و مصداق این شعر زیبا :

تمام لذت عمر من این است

که مولایم امیرالمؤمنین است

برادرم علی علیه السلام در ماه رجب سال 23 قبل از هجرت در شهر مکه به دنیا آمد.در آن ایام مادرم که برای زیارت خانه خدا به مسجدالحرام رفته بود با اتفاقی عجیب و بی سابقه رو به رو شد:شکاف برداشتن دیوار کعبه و ایجاد راهی برای ورود او و کودکی که در راه داشت به خانه امن الهی.

مادرم وارد بیت الله الحرام شد و حضورش در آن مکان پاک و نورانی سه روز ادامه یافت تا بالاخره در سیزدهمین روز از آن ماه پربرکت پای از خانه خدا بیرون نهاد در حالی که مولود کعبه در آغوشش مثل پنجه آفتاب می درخشید.

برادرم علی علیه السلام در دامان پاک پدر و مادرم رشد کرد و در ادامه تحت سرپرستی حضرت محمد صلی الله علیه و آله قرار گرفت تا با شروع نبوتش اولین مردی باشد که به او ایمان می آورد.

برادرم علی علیه السلام در شب هجرت حضرت محمد صلی الله علیه و آله شجاعانه در بستر او آرمید تا مشرکان متوجه نشوند و درصدد تعقیبش برنیایند.این کار آن قدر با اهمیت بود که خدا در آیه ای از قرآن کریم آن را مورد اشاره قرار داد و ستود: و از میان مردم کسى است که جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى‏فروشد.»[4]  

برادرم علاوه بر شجاعت، بسیار مهربان و بخشنده بود تا جایی که در رکوع نماز انگشترش را به نیازمند بخشید و باز هم مورد تمجید الهی قرار گرفت:سرپرست شما تنها خدای تعالی است و پیامبر و کسانی

از اهل ایمان که نماز می خوانند و در حال رکوع زکات می‌دهند.»[5]

خوب است بدانید که روزی "شیبه" کلیددار کعبه و عمویم "عباس" بر سر این که کلیداری خانه خدا بهتر است یا آب دادن به حاجیان،بگو مگویشان بود در این شرایط گذر برادرم علی علیه السلام به آنجا افتاد و نظرش را درباره آن بحث و جدل ارائه داد که البته مورد پذیرش واقع نشد.جالب آن که اندکی بعد خدای تعالی آیه دیگری از قرآن کریم را فرو فرستاد که می فرمود آب دادن به حاجیان و رسیدگی به امور کعبه با صفاتی که علی علیه السلام به آنها آراسته است قابل مقایسه نیست:

آیا آب دادن به حاجیان و آباد ساختن مسجدالحرام را همانند عمل کسى قرار دادید که به خدا و روز بازپسین ایمان آورده و در راه او جهاد کرده است؟ این دو نزد

خداوند یکسان نیستند.»[6]

علی علیه السلام بهترین فرد برای جانشینی حضرت محمد صلی الله علیه و آله بود اما افسوس که دنیاطلب ها نگذاشتند این اتفاق بیفتد.روزی شخصی از برادرزاده ام[7] پرسید که با قرآن چگونه می توان ثابت کرد جانشینی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله حق علی علیه السلام بوده است نه فلان کس. و او با اشاره به آیه مباهله[8] که علی علیه السلام را جان پیامبر دانسته است فرمود:وقتی جان پیامبر در جامعه حضور داشته باشد مگر می توان به دیگری مراجعه کرد؟»

در پایان از این که فرصتی فراهم شد تا برای شما نامه ای بنویسم و چند کلمه ای درباره امام و برادرم بنویسم خدا را شاکرم.امیدوارم روزی به عتبات عالیات مشرف شوی و پس از زیارت قبور امیرالمؤمنین علی علیه السلام و فرزندان پاکش به کشور اردن هم بیایی و بر سر مزارم فاتحه ای بخوانی.[9]



[1] - جنگی که در سال هشتم هجری، در نزدیکی دهکده موته، بین مسلمانان و ارتشی از امپراتوری روم شرقی درگرفت.

[2] - عمده الطالب،ص35.

[3] - سومین فرزند حضرت ابوطالب(ع) و برادر بزرگ امام علی علیه السلام.

[4] - بقره/207.

[5] - مائده/55.

[6] - توبه/19.

[7] - امام رضا علیه السلام

[8] - آل عمران/61.

[9] - موته شهری در شرق کشور اردن است و بقعه جناب جعفر بن ابی طالب علیه السلام در آنجا قرار دارد.



به نام خدا

 

من پترس هستم

 

بیژن شهرامی

بچه های خوب سلام،من پترس هستم اما نه آن کودک هلندی که انگشتش را در روزنه ایجاد شده بر دیواره سد کرد تا امواج دریا راهی برای نفوذ به آبادی پیدا نکنند[1] بلکه یکی از  یاران خاص عیسی علیه السلام هستم که معروف به حواریون(رسولان) هستند.[2]

ما دوازده نفر بودیم[3] که به تدریج گرد آن پیامبر الهی جمع شدیم و در تمام سفرها و آمد و شدها توفیق هم صحبتی با او را یافتیم.

من خودم در شهر "بیت صیدا" در شمال فلسطین و در خانواده ای که به پیشه ماهیگیری مشغول بودند به دنیا آمدم و توسط برادرم[4] با آن حضرت آشنا شدم،سپس به دین او گرویدم و در زمره یاران خاصش قرار گرفتم.

همان طور که می دانید حضرت عیسی علیه السلام یکی از پیامبران بزرگ الهی است که دین و کتاب جدیدی را بعد از حضرت موسی علیه السلام به مردم عرضه داشت.او از مادری مثل مریم مقدس متولد شد و به امر خدا در گهواره با مردم سخن گفت و به یکتایی الله و پاکدامنی مادرش شهادت داد.[5]

چگونگی ولادتش برای اهل ایمان شگفت انگیز نبود چرا که آنها پیش از این شرح حال حضرت آدم علیه السلام را خوانده بودند که بدون داشتن پدر و مادر پای به دنیا نهاده بود.[6]

عیسی علیه السلام در سی سالگی به پیامبری برانگیخته شد[7]در حالی که درک عمیقی از تورات داشت و رفته رفته به دریافت کتاب آسمانی جدیدی به اسم انجیل نائل می آمد.[8]او برای این که مردم سخنش را باور کنند به اذن خدا بیماران را شفا و تعدادی از مردگان را زنده فرمود ضمن آن که گاه تندیس پرنده ای را که از گل ساخته بود جان می بخشید و در آسمان رها می کرد.[9] او برای این که مردم درباره او اغراق نکنند گاه انجام  این کار را به اذن خدا به یارانش می سپرد.

عیسی علیه السلام مدام در سفر بود تا تعداد بیشتری از مردم را ببیند و با نشست و برخاست با آنها زمینه هدایتشان را فراهم آورد.

در یکی از همین سفرها از جاده ای عبور کردیم که جسد متعفن سگی مرده در کنارش افتاده بود.هر یک از ما عیبی از عیوبش را برشمردیم:بدبویی،کچلی و.اما عیسی علیه السلام چیزی گفت که همه ما را شرمنده و شگفت زده کرد:سپیدی دندان؛بله ما همه عیب هایش را دیدیم اما او خوبیش را دیده و پسندیده بود!

عیسی علیه السلام زندگی ساده ای داشت و با نخ و سوزنی که همراهش بود لباس و کفشش را وصله می زد و از سوار شدن بر حیوان ساده ای مثل درازگوش ابایی نداشت.او به درخواست یارانش از خدا سفره آسمانی طلب نمود اما خودش به غذای ساده هر روزش بسنده کرد.

او هر جا که فرصت را مناسب می دید از پیامبر آخرامان یعنی حضرت محمد صلی الله علیه و آله اسم می برد و حضرتش را با عنوان"احمد"[10]به مردم معرفی می کرد تا با شروع رسالتش همه به دین او بگروند اما افسوس که عده ای به عمد این سفارش را ندیده گرفتند تا مبادا مقام و ریاستشان از دست برود.

دشمنی با عیسی علیه السلام و آموزه های آسمانیش به بعد از او محدود نشد بلکه در زمان حیاتش درصدد کشتنش برآمدند اما خداوند حضرتش را یاری داد و به آسمان برد.[11]

آسمانی نشینی حضرت تا زمان ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه ادامه دارد و با تشریف فرمایی ایشان کمر به یاریش خواهد بست و پشت سرش به نماز خواهد ایستاد.[12]

دمشق پایتخت سوریه را محل فرود او دانسته اند.[13]

و سخن آخر این که حضرت عیسی علیه السلام بنده و فرستاده خدا بود نه فرزندش چنان که در قرآن کریم می خوانیم کهخدا فرزند کسی نیست و خودش هم فرزندی ندارد.»[14]



[1] - داستان پترس فداکار قبلاً در کتب فارسی دوره دبستان وجود داشت.

[2] - امام رضا علیه‌السلام در پاسخ به پرسشی درباره وجه نامگذاری حواریون فرمود: نزد مردم حواریون از آن جهت که لباسشوی بودند و آلودگی لباسها را برطرف می‌کردند به این نام خوانده شدند، اما نزد ما به سبب آن است که خود را با عمل به اندرزها و یاد خدا از ناپاکیها و آلودگی گناهان پاک نگاه داشتند.(مجمع اوائد)

[3] -توحید(شیخ صدوق)،ص421.

[4] - آندریاس که خود از حواریون حضرت عیسی علیه السلام بود.

[5] - مریم/آیات 27تا33.

[6] - آل عمران، 59: مَثَل عیسى در نزد خدا، همچون آدم است که او را از خاک آفرید، و سپس به او فرمود: "موجود باش!" او هم فوراً موجود شد».

[7] - کمال الدین،ص224.

[8] -آل عمران/48.

[9] - مائده/110.

[10] - صف/6

[11] - آل عمران/55

[12] - بحار،ج52،ص191.

[13] - الفتن و الملاحم، ص۱۷۲.

[14] - توحید/3.



به نام خدا

 

شخصیت های قرآنی

 

من باران هستم.

بیژن شهرامی

 

دوستان خوبم سلام،شاید مرا که اسمم باران[1]و[2]است نشناسید اما مطمئنم پدرم را که اسمش لقمان است می شناسید؛همان شخصیت بزرگی که قرآن کریم از او به نیکی یاد کرده است.[3]

من پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم و سعی می کردم گوش به فرمان آنها باشم.[4]پدرم هم با دیدن این وضع پندهای ارزشمندی داد که بخشی از آنها در سوره لقمان آمده است مثل شریک قائل نشدن برای خدا،نماز خواندن،امر به معروف و نهی از منکر،بردباری در برابر ناملایمات زندگی،بلند بلند حرف نزدن،مغرورانه راه نرفتن و.

من و خانواده ام در اصل اهل شمال آفریقا هستیم و مدتها در منطقه نوبه[5] و بندر ایله[6] زندگی می کرده ایم که امروزه هم مثل گذشته ها در ساحل رود نیل قرار دارد.همین باعث شده که عده ای از مورخان من و خانواده ام را سودانی و عده ای هم اهل مصر و اتیوپی بدانند.[7]

پدرم مثل من رنگین پوست بود[8] و به همین خاطر به او لقب ابوالاسود[9] داده بودند،مدتی هم به خاطر رنگ پوستش به بردگی برده شد و سر از فلسطین و خانه یکی از ثروتمندان بنی اسرائیل[10] درآورد.[11]البته او از این تهدید نیز یک فرصت ساخت و با خداترسی و پرهیزکاری آزادیش را دوباره به دست آورد و مونس و همنشین داوودنبی علیه السلام شد. [12]

پدرم از تنبلی و بیکاری نفرت داشت به همین خاطر از پرداختن به مشاغلی مانند لحاف دوزی،هیزم کشی، شبانی،خیاطی و نجاری ابایی نداشت.[13]و[14]

یک روز از پدرم خواستم ماجرای آزادیش از بند بردگی را برایم تعریف کند.او لبخندی زد و چیزی نگفت اما مادرم برایم توضیح داد که یک بار از او می خواهند گوسفندی را سر ببرد و بهترین عضوهایش را بیاورد.او هم پس از ذبح گوسفند زبان و دلش را تقدیم می کند.بعد می گویند همین کار را تکرار کن و این بار بدترین اعضایش را برایمان بیاور.او هم گوسفند دیگری را سر می برد و دوباره زبان و دلش را می آورد تا همگان بدانند دل و زبان هم می تواند در سایه بندگی خدا بهترین عضو باشد و هم با غفلت از یاد خدا و سر سپردن به شیطان بدترین اعضاء بدن باشد.

راستی پدرم عمری طولانی داشت و همین باعث شد تا با پیامبران زیادی نشست و برخاست داشته باشد و بر خرمن ادب، دانایی و خداترسی خود بیفزاید.[15]او با وجود آن که خواهر زاده حضرت ایوب علیه السلام بود و حتی نسبش به برادر حضرت ابراهیم علیه السلام می رسید اما هیچ وقت آرزوی پیغمبر شدن را نداشت چرا که آن را مسئولیت بسیار مهمی می دانست و بیم آن را داشت که نتواند از عهده اش بربیاید.[16]

پدرم به مسافرت علاقه داشت و گاهی مرا با خود می برد.در یکی از این سفرها من پیاده بودم و او سواره.عده ای به او ایراد گرفتند که چرا کودکت را پیاده دنبال خود می کشی؟!

پدرم پایین آمد و بی درنگ مرا سوار کرد تا چند قدم جلوتر عده دیگری ایراد بگیرند که پدر پیر پیاده است و نوجوان بی رحمش سواره!

این مرتبه نوبت آن بود که هر دو پیاده به راه خود ادامه دهیم اما این بار هم عده دیگری اعتراض کردند که الاغ را رها کرده اند و خود پیاده می روند!

با هم سوار الاغ شدیم اما این هم مانع از اعتراض مردم نشد که هر دو سوار الاغ بیپاره شده اند و فکرش را نمی کنند ممکن است کمرش بشکند!

در اینجا بود که پدرم سرش را نزدیک آورد و گفت:پسرم بکوش کارهایت برای خدا باشد نه برای تعریف و تمجید مردم که هر جور رفتار کنی ایرادی از آن می گیرند.»

بله دوستان،پدرم از هر فرصتی برای پند گرفتن خودش،من و دیگر عزیزان و اطرافیانش سود می برد و عادت های خوبی داشت از جمله این که:بین افرادی که با هم درگیری و نزاع داشتند صلح و آشتی برقرار می کرد،درباره چیزی که نمی دانست اظهار نظر نمی کرد،اهل چاپلوسی و تملق نبود و بعکس حاکمان را نصیحت می کرد،مشتاق شرکت در جلسات علمی بود،اهل فکر و سکوت بود،در مرک عزیزانش بی تابی نمی کرد و.[17]

جالب آن که نویسندگان بسیاری از پدرم یاد کرده اند مثل سعدی که در گلستانش می نویسد: لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان ؛ هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی از فعل آن احتراز کردمی.

و بالاخره آن که عمر لقمان حکیم بعد از قرن ها حق جویی و حق گویی به سرآمد و پیکر مطهرش در شهر رمله واقع در فلسطین به خاک سپرده شد.[18]و[19]بر روی نگین انگشتری که از او به من رسید نوشته شده بود: پوشاندن آنچه دیدى بهتر است از افشاى آنچه گمان دارى.»[20]

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما



[1] - ناسخ التواریخ،ص224.بحارالانوار،ج13،ص425.اعلام قرآن خزائلی، ص۷۱۶.

[2] - بعضی اسم فرزند لقمان را ناتان دانسته اند.بحار/ج13،ص413.

[3] - بعضی ها لقمان را همان ازوپ دانسته اند،برده ای که در زمان کوروش هخامنشی می زیست،اهل یونان بود و داستان می نوشت.(دانشنامه ویکی پدیا)

[4] - بحار،ج12،ص425.

[5] -

Nubia

[6] - مروج ‏الذهب، ج ‏1، ص 70.

[7] - مروج الذهب،ج1،ص46.الجعفریات(الأشعثیات)، ص 241، ص 309.

[8] - البدء و التاریخ، ج 3، ص 102.

[9] - مروج الذهب،ج1،ص46.

[10] - قین ابن جسر

[11] - مروج ‏الذهب، ج ‏1، ص 70.

[12] - تفسیر برهان،ج3،ص273.

[13] - الدر المنثور فی تفسیر المأثور، ج ‏5، ص 160.

[14] - از دیگر اشتغالات لقمان حکیم قضاوت بوده است. الدرّ المنثور : ج 6 ،ص 510.

[15] - مجمع البحرین،واژه لقم.

[16] - مجمع البیان فی تفسیر القرآن،ج 8، ص 494.

[17] -تفسیر الصافی،ج 4، ص 142.

[18] - رمله نامی مشترک بین چند مکان است معروف ترین آنها شهری بزرگ درفلسطین قدیم بوده است.

[19] - یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد: قبر لقمان حکیم و  پسرش در شرق دریاچه طبریّه فلسطین است و برای او در یمن هم قبری هست و خداوند به درستی هر کدام، داناتر است. معجم،ج4،ص15.

[20] - إحیاء ، ج 2،ص 475.



به نام خدا

 

شخصیت های قرآنی

 

من انیسا هستم.

بیژن شهرامی

 

دوستان خوبم سلام،من انیسا»[1] هستم دختر بانویی با ایمان به نام آسیه[2] که قرآن کریم از او به نیکی یاد کرده است.[3]

کاش می شد اسمی از پدرم نبرم اما چه می شود که چاره ای از این کار ندارم. او کسی نیست جز رامسس دوم [4]که شما او را با نام فرعون» می شناسید.البته این لقب برای پادشاهان مصر قدیم به کار برده می شده است همان طور که کسری» لقب شاهان ایران و نعمان» لقب سلاطین منطقه حیره[5] بوده است.

پدرم مثل خیلی از پادشاهان چند همسر داشت که معروف ترین آنها ملکه نفرتاری»[6]است که رابطه اش با دیگر بانوان قصر تعریفی نداشت آن هم به خاطر این که پدرم او را به عنوان ملکه بر  دیگران برتری می داد و به قول میشل موران[7]و[8] خطاب به او می گفت:خورشید هر روز صبح برای تو در نوبیا[9] درخشیدن می گیرد!»[10]

این که مادر خداپرستم چگونه برای مدتی ملکه مصر شد و به همسری فردی بی ایمان و قائل به  مقام نیمه خدایی برای خود[11] ، درآمد مطلبی است که شرحش از حوصله این نامه بیرون است اما من معتقدم که خداوند مهربان و دانا  او را سر راه پدرم قرار داد تا مقدمات پیامبری حضرت موسی علیه السلام

فراهم شود.

سال ها قبل از رامسس دوم،فردی به نام آخناتون»[12] با هدایت حضرت یوزارسیف[13] یکتاپرستی را در

مصر رایج کرد و درب معابد خدای خیالی مصری ها یعنی "آمون" را تخته کرد اما افسوس که پدرم دوباره بت پرستی را رواج داد و این بار خداوند متعال حضرت موسی علیه السلام را برای پایان دادن به این وضع اسف انگیز برانگیخت.

مادرم همان طور که گفتم خداپرست بود و در حد توان خود از یکتاپرستان مصر حمایت می کرد البته به شکلی پنهانی و دور از چشم فرعون.او در خلوت خود و حتی وقت جان دادن، با خالق یکتا راز و نیاز می کرد و می گفت:پروردگارا! خانه ای برای من نزد خودت در بهشت بساز  و مرا از فرعون و کار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهایی بخش!»[14]

آری مادرم در قصر فرعون دلتنگ و تنها بود و آرزو داشت یک روز از آنجا نجات پیدا کند که سرانجام با شهادتش به تنمایش دست یافت.

خوب است بدانید که مادرم صاحب فرزند پسر نمی شد و همین بهانه ای بود تا با دیدن سبدی که حضرت موسی علیه السلام در آن بر نیل شناور بود از رامسس بخواهد نوزاد داخلش را به فرزندی بپذیرد.پدرم که پیشتر خواب بدی دیده بود و به بهانه آن نوزادان را برای در امان ماندن از خطر احتمالی می کشت مخالفت می کند اما با اصرار مادرم راضی می شود تا حضرت موسی به خواست پروردگار از نیل به قصر راه پیدا کند.

ناگفته نماند که خدا من را پیش از آن به پدر و مادرم داده بود،البته  ناتوان و بیمار  که  مادرم  با مشاهده آثار نبوت در حضرت موسی با تبرک جستن به او شفایم را از خدا دریافت نمود.[15]و[16]

مادرم تا زمان پیامبری حضرت موسی علیه السلام و پیروزی بر جادوگران زنده بود و هنگامی که خیالش از آسیب ندیدن او راحت شد ایمانش را آشکار کرد تا مردم دست از بت پرستی و پیروی از فرعون بردارند  و همین سبب خشم فرعون و صدور دستور شهادتش شد.

مادرم با شهادت به آرزویش رسید و حالا در خانه بهشتی اش به همه انسان های با ایمان افتخار می کند.بی شک او خوش حال است از این که پروردگارش او را برای اهل ایمان مثال زده[17] و بعد از بانوانی بزرگ مثل حضرت زهرا،حضرت خدیجه و حضرت مریم گرامی داشته است.[18]

و سخن آخر این دو بیت در وصف مادرم است:

دامنش از شرک آلوده نبود               سنگ و چوب و شاه را بنده نبود

همسر فرعون و ایمان داشتن!    این مهم والله که ساده نبود[19]



[1] - سیمای ن در قرآن ، ص108

[2] - آسیه دختریکی از نوادگان حضرت یعقوب به نام مزاحم» است،بعضی او را ملکه آمنیا دانسته اند.(ویکی فقه)

[3] - قصص/9 و تحریم/11

[4] - رامسس دوم پسر ستی یکم نوزدهمین پادشاه مصر باستان است.او معاصر با حضرت موسی علیه السلام بوده است.

[5] - شهری قدیمی در مجاورت نجف کنونی

[6] - Nefertari

[7] - Michelle Moran

[8] - میشل موران مؤلف کتاب"نفرتاری،ملکه آفتاب است که خانم بهاره پاریاب آن را ترجمه کرده است.

[9] - شهری که در جنوب سوریه امروزی قرار داشت و ان زمان تحت سلطه فرعون بود.

[10] - نفرتاری،ملکه آفتاب

[11] - در مصر باستان پادشاهانی که بیش از سی سال پادشاهی می کردند برای خود مقام نیمه خدایی قائل می شدند!

[12] - او ابتدا آمون پرست بود و آمنهوتپ چهارم نام داشت اما با ایمان آوردن به حضرت یوسف علیه السلام نام خود را به آخناتون تغییر داد.

[13] - حضرت یوسف علیه السلام

[14] - تحریم/11

[15] - سیمای ن در قرآن ، ص108

[16] - در بعضی منابع آمده است که کاهنان دربار درمان دختر فرعون را در گرو آمدن شخصی از نیل دانستند که آب دهانش شفابخش خواهد بود.

[17] -تحریم/11

[18] - حضرت محمد می فرماید : بهشت مشتاق دیدار این چهار زن است، مریم دختر عمران ، آسیه دختر مزاحم ، خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد.(تفسیر الصافی،ج5،ص198)

[19] - بیژن شهرامی



به نام خدا

 

شخصیت های قرآنی

 

من آصف هستم.

بیژن شهرامی

 

دوستان خوبم سلام،من "آصف"[1] هستم و امروز می خواهم با شما درباره دایی ام صحبت کنم که اسم شریفش را بارها شنیده اید:سلیمان پیامبر علیه السلام.[2]

آن حضرت اگر چه دایی ام است اما چون تقریباً هم سن و سال هستیم و از کودکی در کنار هم بوده ایم[3] بیشتر دوست هم  به حساب می آییم تا خواهرزاده و  دایی.من بعدها وزیر او نیز شدم و تا جایی که از دستم برمی آمد برای توفیق حکومت الهی او کوشیدم از جمله این که تخت بلقیس را در کمتر از یک چشم برهم زدن از شهر مأرب[4] به سرزمین شام آوردم تا آن ملکه خورشید پرست با دیدنش به قدرت الهی سلیمان پی ببرد و موحد شود.[5]

همان طور که می دانید حضرت سلیمان علیه السلام فرزند داوود نبی علیه السلام و بانویی با ایمان به نام "ابیشاغ" است که نسل پاکش به حضرت یعقوب و ابراهیم خلیل علیهم السلام می رسد.البته او سه برادر دیگر هم داشت که پیش از او از دنیا رفتند و به همین خاطر و نظر به داشتن شایستگی های الهی در سن سیزده سالگی وصی و جانشین پدر شد.[6]

حضرت سلیمان به لطف خدا دانا و توانا بود.روزی دو نفر نزد پدرش آمدند تا به اختلافشان رسیدگی کند.ماجرا از این قرار بود که گوسفندان یکی وارد باغ دیگری شده و به آن آسیب زده بودند.

حضرت داوود بین آن دو نفر داوری فرمود و حکم مناسبی هم داد اما با شنیدن نظر فرزندش آن را بهتر از رأی خود یافت به همین خاطر آن را بر نظر خود ترجیح داد.حکم سلیمان(ع) این بود که صاحب باغ به صورت موقت مالک گوسفندان شود و از شیر و پشم آنها استفاده کند و در عوض صاحب اصلی گوسفندان هم به ترمیم باغ مشغول شود تا مثل روز اولش گردد.آن گاه آنها را با هم معاوضه نمایند.[7]

همان طور که می دانید حضرت سلیمان قادر به برقراری ارتباط کلامی با دیگر جانداران هم بود از جمله مورچگان.او برایم تعریف می کرد که نیمروزی خوابیده بودم که متوجه راه رفتن مورچه ای بر روی صورتم شدم.ناخوداگاه آن را گرفتم و به کناری پرتاب کردم که یک باره با اعتراضش رو به رو شدم که به چه حقی مرا آزردی؟از روزی بترس که مظلوم از ظالم به خدا داد خواهد برد!

در صدد دلجویی از مور برآمدم اما او حاضر به بخشش نشد مگر به سه شرط اول آن که از این به بعد نیازمندی را از در خانه ام ناامید برنگردانم،دوم آن که هیچ وقت از روی غفلت و هرزگی نخندم و سوم هم آن که مردم کوچه و بازار بتوانند به راحتی با من ارتباط داشته باشند!

من هر سه شرط را بر دیده منت گذاشتم و پذیرفتم.[8]

بله دوستان خوبم دایی ام زبان حیوانات را می فهمید و همین باعث شد تا هدهد بعد از مدتی غیبت خدمت برسد و از مردمی خبر دهد که زنی به نام بلقیس برآنها حکومت می کند و آیین شان پرستش خورشید است.[9]

حضرت نامه ای نوشت و آن را به وسیله همان پرنده به سویشان فرستاد که آخرالامر نتیجه داد و خدا پرستی به شهر مأرب و مملکت سبا راه یافت.

خوب است بدانید حضرت سلیمان در کشور فلسطین و شهر بیت المقدس زندگی می کرد و از این که مردم وقتشان را با جادوگری تلف می کردند رنج می برد.او دین حضرت موسی علیه السلام را تبلیغ می کرد و با وجود دسترسی داشتن به ثروت فراوان از راه بافتن سبد و حصیر مخارج زندگیش را تأمین می کرد.[10]

شاید شما هم شنیده باشید که دایی ام قالیچه پرنده داشته است حال آن این یک تمثیل است و اشاره به قدرت فوق العاده ای دارد که خدا در اختیار او قرار داده بود[11] به گونه ای که به راحتی می توانست هر جا که می خواهد برود.[12]

و نکته آخر این که حضرت سلیمان علیه السلام تا زمانی که درگذشت و در بیت المقدس به خاک سپرده شد به حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و اهل بیتش علیهم السلام عشق می ورزید و حتی توفیق یافت به زیارت خانه کعبه بیاید.[13]



[1] - آصف پسر برخیا خواهر زاده حضرت سلیمان بوده است و نظر به ایمان قوی و دانایی و توانایی فراوانش وصی ایشان بوده است.(تفسیر نمونه،ج15،ص469)

[2] - حضرت سلیمان علیه السلام از پیامبران بزرگ الهی است که نامش هفده مرتبه در قرآن کریم ذکر شده است.

[3] - اعلام قرآن از دایره المعارف قرآن،ج1، ص 109.

[4] - از شهرهای یمن که روزگاری پایتخت کشور سبا بوده است.سدی به همین نام از عهد باستان در نزدیکی این شهر قرار دارد.

[5] - روح‌المعانی،ج۱۹، ص۳۰۶.

[6] - قصص قرآن(رسولی محلاتی)،ج2،ص233.

[7] - مجمع‌البیان، ج‌7 و8‌، ص‌91

[8] - حدائق الانس، ج1، ص562.

[9] - نمل،آیات20 به بعد.

[10] - ارشاد القلوب، ج1، ص420.

[11] - رجوع شود به آیه 36 از سوره صاد.

[12] - شاید مقصود از این قالیچه همان طی الارض باشد.(طی الارض:در لحظه ای به هر جای زمین رفتن،قدرتی فوق العاده که نیازمند رسیدن انسان به مراتب بالای ایمان و پرهیزکاری است.)

[13] - بحار، ج 99، ص 64، روایت ،41.



بسم الله الرحمن الرحیم

 

گفت و گو با فاضل نراقی»[1]

بیژن شهرامی

 

به محض رسیدن به نراق[2] روانه بازار شمس السلطنه[3] و مغازه پدر بزرگم می شوم،سلام می دهم و با او و عالمی که بغل دستش نشسته است دست می دهم.

پدر بزرگ که از دیدنم خیلی خوش حال شده است ابتدا مرا به ایشان معرفی می کند. بعد هم  خطاب به من می گوید:نوه گلم،ایشان حاج آقا فاضل[4] هستند.کتابی هم برایم هدیه آورده اند که خوب است چند روزی دستت باشد.»

کتاب را با شوق و ذوقی وصف ناپذیر تحویل می گیرم.رویش نوشته شده است:"مثنوی طاقدیس"یک دفعه یاد کتاب ادبیات فارسی مان می افتم و حکایتی زیبا از همین کتاب:روزی میرفندرسکی گذرش به کشور هندوستان و بتخانه ای افتاد که سبب گمراهی مردم شده بود.او به فکر افتاد مردم را راهنمایی و بتکده را بی رونق و حتی ویران کند به همین خاطر.»[5]

  • کتاب زیبایی است آدم را یاد مثنوی معنوی می اندازد.»

  • لطف داری فرزندم،من این کتاب را با الهام از مولوی و مثنویش سروده ام.»

  • حالا چرا اسمش را "طاقدیس" گذاشته اید؟»

  • طاقدیس اسم تخت حضرت سلیمان علیه السلام بوده است.»

  • چه جالب،پس به همین خاطر اسم فصل های چهارگانه کتابتان را هم صفه(جای نشستن بزرگان) نامیده اید؟»

  • بله.»

    پدر بزرگ که از گفت و گوی من با جناب فاضل لذت می برد می گوید:ایشان کتاب های دیگری هم دارند یکی از آنها.یکی از آنها.اسمش سر زبانم است.»

    لبخندی می زنم و می گویم:خزائن را می گویید یا معراج السعاده؟»

    می گوید:بله.بله.همین اولی که گفتی،مطالب قشنگی دارد مثل این حکایت که روزی مردی شاعر و بذله گو در بستر مرگ افتاده بود.رو به اطرافیانش کرد و گفت:وقتی مردم مرا با کفن کهنه دفن کنید.یادتان نرود!»حاضران با تعجب به هم نگاه کردند و یک صدا پرسیدند:با کفن کهنه!؟» به زحمت خندید و گفت:بله با کفن کهنه،تا فرشته ها فکرکنند مرده قدیمی هستم و کاری به کارم نداشته باشند!»

    جناب فاضل می خندد و می گوید:کاش ما هم همین کار را انجام دهیم،البته اگر فرشته ها سر حواس نباشند!»

  • شما مدتی هم در کاشان بوده اید؟»

  • بله،آنجا درس می دادم.»

  • شنیده ام که یک بار درویشی ایراد می گیرد که چرا فقیرانه زندگی نمی کنید و شما هم.»

  • من به او گفتم بیا با خرج من برای زیارت به فلان جا برویم.کمی که از شهر دور شدیم به یادش آوردم که کشکولش را در خانه ام جا گذاشته است.درویش نگران شد و.»

  • و شما نیز به یادش آوردید که به خانه و زندگیتان دلبستگی ندارید اما او به ظرف آهنیش چنان تعلق خاطری دارد که حاضر نیست از آن دل بکند!»

  • بله جانم.»

  • از پدربزرگم شنیده ام که یک بار شما عالمان غیر مسلمان کاشان را برای کاری علمی جمع می کنید.ماجرا چه بوده؟»

  • آقاجانت درست می گوید.یک وقت مردی انگلیسی به نام هانری مارتین نزدم آمد و با ادعای این که مسلمان شده و اسمش را هم به "یوسف" تغییر داده است نزدم درس خواند.او مدتی بعد در کمال ناباوری کتابی علیه اسلام نوشت و من هم با جمع کردن عالمان یهودی حاضر در کاشان از آنها برای فهم بهتر انجیل و تورات کمک گرفتم و توانستم با استفاده از مطالب موجود در کتاب های خودشان جوابش را بدهم.»[6]

  • یعنی کتابی در نقدآن کتاب نوشتید؟»

  • بله،کتابی که اتفاقاً به زبان فارسی هم نوشته شده است.»

    پدربزرگ همین طور که با دستمالی کهنه کفه ترازوی مغازه اش را پاک می کند می گوید:"آقا بزرگ"پدر آقا هم عالم فاضلی بوده،خوب است ماجرایی که با سید بحرالعلوم داشته را برایت تعریف کند.»

    رو به آقا می کنم و می گویم:آقا بزرگ همان بزرگواری است که مسجد آقا بزرگ کاشان به اسم اوست؟»[7]

  • بله جانم.»

  • ماجرایی که پدربزرگم می گوید را برایم تعریف می کنید؟»

  • حتماً؛روزی به همراه پدرم آقا ملا محمد مهدی به نجف رفته بودم،همه علما به رسم مهمان نوازی به دیدنمان آمدند الا سید بحرالعلوم.»

  • سید بحرالعلوم که بوده اند؟»

  • از مراجع و عالمان بزرگ نجف که مدتی توفیق شاگردیش را داشته ام.»

  • خوب بعدش؟»

  • پدرم منتظر نماند و با وجود آن که سنش از سید بیشتر بود خودش به دیدن او رفت و حتی در درسش شرکت کرد آن هم نه یک مرتبه بلکه سه بار.»

  • چرا سید بحرالعلوم حاضر نبود پدرتان را ببیند؟»

  • اولش نمی دانستیم چرا،اما بعد فهمیدیم سید می خواسته ببیند آیا پدرم خودش به چیزهایی که در کتابش[8] نوشته است عمل می کند یا نه.»

  • مگر او در کتابهایش چه نوشته بود؟»

  • تواضع و فروتنی،نداشتن خودپسندی،احترام گذاشتن به اهل علم و.»

  • و آخرش؟»

  • مرتبه سوم سید با احترام کامل به پیشواز آمد و دلیل برخورد سرد دفعه های قبل را هم برای پدرم توضیح داد.»

  • عکس العمل پدرتان چه بود؟»

  • خدا را صمیمانه شکر کرد که به گفته ها و نوشته هایش عمل می کند.»

  • راستی ماجرای بیرون کردن حاکم کاشان که پدربزرگم به آن اشاره می کند چه بوده؟

    می خندد و می گوید:ستمگر بود و هشدارهایم را جدی نگرفت،مردم هم به توصیه من جلویش ایستادند تا مجبور شد کاشان را ترک کند.»

  • پادشاه کشور بدش نیامد؟»

  • چرا،فتحعلی شاه خیلی ناراحت شد اما وقتی دید دست به دعا بلند کرده  و  قصد  نفرینش  را

    دارم کوتاه آمد،عذرخواهی کرد و ماجرا به خوبی پایان پذیرفت.»[9]

  • پدربزرگم می گوید اهل جهاد و مبارزه هم بوده اید.»

  • ایشان لطف دارند،در زمان ما روس ها شهرهای شمالی ایران را اشغال کردند من هم مثل چند نفر دیگر از عالمان شیعه مردم را به مبارزه فراخواندم و خودم هم به جبهه نبرد شتافتم و موفق شدیم خیلی از مناطق اشغال شده را از دشمن بازپس بگیریم.»[10]

  • شما شعر هم گفته اید؟»

  • بله.»

  • می شود یک بیت از آن را برایم بخوانید.»

  • تابلوی بالا سر پدربزرگت را نگاه کن،شعرش از من است.»

    به تابلوی بالا سر پدربزرگم نگاه می کنم رویش نوشته شده است:

    جهد کن جهد که عمر من و  تو  در  گذر است

    سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است

  • شما به چه تخلص می کرده اید؟»

  • گاهی به نراقی، گاهی هم به صفایی.»

  • شما ریاضیدان هم بوده اید؟»

  • چه طور مگر؟»

  • در کتاب ادبیاتمان نوشته است که شما از این علم هم بهره مند بوده اید.»

  • چه جالب،بله من کتابی در تکمیل "اکر" نوشتم.»

  • اکر اسم کتاب است؟نوشته کیست؟»

  • بله کتاب در هندسه اثر ثائودوسیوس،از دانشمندان یونان قدیم.»

  • راستی.»

    درررردرررر.

    با بلند شدن صدای گوشی همراهم رشته صحبتم با فاضل نراقی قطع می شود.مادرم پشت خط است.شایداگر کسی جز  او  بود جواب نمی دادم و البته چه کسی در حضور این عالم بزرگ جرأت چنین کاری را دارد؟

    ادامه گفت و گویم می ماند بعد از صحبت کردن ،البته اگر تا آن موقع جناب فاضل نرفته باشند.



[1] - احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی، دانشمند و مجتهد شیعه، نویسنده و شاعر سده ۱۲ خورشیدی بوده است.

[2] - شهری تاریخی در استان مرکزی

[3] - بازار نراق معروف به بازار شمس‌السلطنه، از آثار تاریخی زیبای نراق محسوب می‌شود که قدمت آن به سده ۱۳ هجری قمری باز می‌گردد.

[4] - ملا احمد نراقی معروف به فاضل نراقی(ره) از عالمان و نویسندگان بزرگ دویست و پنجاه سال قبل ایران است.

[5] - آن شنیدستی که میر فندرسک.

[6] - نقش ت پیشرو در جنبش مشروطیت،ص144.

[7] - مسجد آقابزرگ کاشان توسط فردی نیکوکار به نام حاج محمدتقی خانبان و پسرش ساخته شد تا محل تدریس و اقامه نماز آقا ملا محمد مهدی نراقی  باشد.

[8] - جامع السادات

[9] - قصص العلماء، ص ۱۳۰.

[10] - تاریخ ی و دیپلماسی،ص206.



 

یا علی

بچگی می خوردم

به زمین من یک ریز

مادرم هم می گفت

یا علی گو،برخیز

*

من نمی دانستم

معنی حرفش چیست

آن که مادر یک سر

می برد اسمش کیست؟

*

ولی از نام او

می  گرفتم نیرو

می دویدم مثل

آهو این سو،آن سو

*

تا که پی بردم او

باغبان گل هاست

کوه،چشمه،باران

نغمه بلبل هاست

*

هم بهار خرم

هم گلاب خوشبوست

در جهان هر خوبی است

صاحبش یک جا اوست.                                                     بیژن شهرامی


   یک دانه، یک خوشه

 

بابای  خوب من

با خنده می گوید:

از دانه ای گندم

یک خوشه می روید

         *

 یک خوشه  زیبا

 یک خوشه سنگین

با عطر و بوی نان

 با سفره ای رنگین

         *

با ارزش است آری

گل گرچه باشد کم

یک  قطره از چشمه

یک دانه گندم هم.

بیژن شهرامی


به نام خدا

 

گفت و گو با مولوی[1]

 

بیژن شهرامی

سفر تازه من به روستای "وانشان" [2] با دفعه های دیگر فرق می کند.همیشه برای تجدید دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ و فامیل و بستگان می آمدم اما حالا علاوه بر آن چیز دیگری هم مرا به سوی خودش می کشد و آن چیزی نیست جز دیدن قلعه ای سینمایی که لوکیشن اصلی سریال جلال الدین»[3] را در خود جای داده است.

وارد قلعه که می شوم غم دنیا به دلم می ریزد.انتظار رو به رو شدن با ارگی زیبا را دارم که می تواند خاطرات خوشی را در من زنده کند اما مثل این که با پایان ساخت سریال آن را به حال خود رها کرده و رفته اند.

چرخی در قلعه می زنم و روی یکی از سکوهایش می نشینم تا هم رفع خستگی کنم و هم به این فکر کنم که چه طور می توانم نظر اهالی را برای حفظ این بنا جلب کنم که یک دفعه دستی را روی شانه ام حس می کنم:

  • فرزندم غصه نخور،به قول فردوسی:

    بناهای آباد گردد خراب/زباران و از گردش آفتاب»

  • سلام،شما هم اینجائید؟»

  • بله،دیدم تنها و محزون نشسته ای دلم نیامد سراغت نیایم.»

  • چه خوب،همیشه دوست داشتم شما را از نزدیک می دیدم و چیزهایی از شما می پرسیدم.»

  • مثلاً چه؟»

  • این که راز موفقیت شما در چیست؟»

  • جانم برایت بگوید:استفاده درست از فرصت هایی که بنا به فرمایش علی علیه السلام مثل ابر می گذرند.»

  • بچگی پر شور و شری داشتید؟سریالتان که این را نشان می داد!»

    قاه قاه می خندد و می گوید:درست مثل خودت که وقتی در کودکی خانه مادربزرگت را ترک می کردی از او می شنیدی که:از رفتنت خوش حالم!»

    بعد می افزاید:یک بار  با دوستانم قرار گذاشتیم مکتب خانه را به تعطیلی بکشانیم به همین خاطر یکی یکی موقع ورود به استاد گفتیم چرا رنگش پریده است.بنده خدا باورش شد که بیمار است به همین خاطر مکتب خانه را تعطیل کرد و رفت در خانه تشک پهن کرد و خوابید تا این که والدین پی بردند و ماجرا را به عرضش رساندند!»

  • تنبیه تان نکرد؟»

  • نه فقط با ترکه آلبالو از خجالتمان درآمد!»

  • این ماجرا در زادگاهتان اتفاق افتاد؟»

  • بله آن زمان هنوز در بلخ[4] بودیم.»

  • چه طور شد سر از قونیه[5] درآوردید؟»

  • پدرم عالمی دینی بود که مردم "سلطان العلما"یش می خواندند.شاه هم از محبوبیت و روشنگری هایش می ترسید و کاری کرد که مجبور به ترک شهر و دیارش شد.»

  • سلطان محمد خوارزمشاه را می گویید؟»

  • بله»

  • حالا چرا قونیه؟»

  • مدتی بعد با پدرم به سفر حج رفتیم و در بازگشت خبردار شدیم اوضاع بلخ پریشان است به همین خاطر به قونیه رفتیم که حاکمش سخت دوستدار پدرم بود.»

  • همه شما را با کتاب مثنوی معنوی می شناسند چه طور شد که به فکر سرودنش افتادید؟»

  • با جلای وطن گذرمان به نیشابور و خانه عطار[6] افتاد در آنجا از دستش کتابی هدیه گرفتم و از او شنیدم که آینده درخشانی دارم.بعدها در قونیه با خوبانی مثل شمس تبریزی و حسام الدین چلبی آشنا شدم که مرا به سرودن مثنوی و چند اثر دیگر تشویق کردند.»

  • شنیده ام که حسام الدین از شما خواسته بود مجموعه شعری مثل حدیقه سنایی[7] بسرایید و شما می پذیرید؟»[8]

  • بله دقیقاً،من می گفتم و او می نوشت تا این که دفتر اول مثنوی نوشته شد.»[9]

  • و بعد؟»

  • با فوت همسر حسام الدین این کار دو سالی دچار وقفه شد اما با لطف خدا ادامه یافت و طی ده سال به سرانجام رسید.»[10]

  • به همین خاطر فرمودید:

    مدتی این مثنوی تأخیر شد

    مهلتی بایست تا خون شیر شد

  • بله»

  • مثنوی شما شش دفتر است با بیست و شش هزار بیت و بیش از چهارصد حکایت؟»

  • آری،البته عمرم کفاف تمام کردن دفتر ششم را نداد.»[11]

  • خوب یک گوشه ای مخفی می شدید تا فرشته مرگ سراغتان نیاید!»

    می خندد و می گوید:خواستم اما دیدم رفیقمان خیام[12] می فرماید:

    جان  عزم رحیل کرد گفتم که مرو

    گفتا  چه  کنم  خانه  فرو   می آید

  • دیوان کبیر را به یاد شمس تبریزی سرودید؟»

  • آری.»

  • یک جا گفته اید:

    شمس تبریز اگر روی به من بنمایی    والله این قالب مردار به هم در شکنم

    چرا این قدر دوستدار شمس بوده اید؟

  • شمس برای من استاد،راهنما و مرشد بود و من با تمام وجود او را دوست داشتم.»

  • راستی عشق و ارادت شما به اهل بیت پیامبر(س) ستودنی است.یادم هست یک جا سروده اید:

    ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

    شمه‌ای واگو از آن چه دیده‌ای

    تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

    آب علمت خاک ما را پاک کرد.

  • بله به قول اقبال لاهوری:

    مسلم اول،شه مردان علی است

    عشق را سرمایه ایمان علی است

  • شما ازدواج هم کردید؟»

  • بله هجده ساله بودم که بچه ها وصلت کردم.[13]»

  • فرزند چه؟»

  • خدا فرزندان خوبی به من داد از جمله پسری که او را به یاد پدر عزیزم "بهاء الدین" نام نهادم.امروز فرزند زادگان او در قونیه زندگی می کنند.»[14]

  • یکی از خاطرات خنده دارتان را برایم تعریف می کنید؟»

  • چرا که نه،روزی سلطان سلیم عثمانی موقع حمله به ایران عزیز به کنار قبرم آمد و برای پیروزیش دعا کرد!او مدام به سربازانش می گفت:خاک ایران مقدس و هنرمندپرور است، محترمانه در آن گام بردارید!»

  • عجب!»

  • بگذریم،از شعرهایم چه در خاطر داری؟»

  • آن یکی پرسید اشتر را که هی

    از کجا می آیی ای فرخنده پی

    گفت از حمام گرم کوی تو

    گفت:خود پیداست از زانوی تو!»

    -.

    ***

    با صدای پسر عمویم که با دوچرخه قراضه اش سراغم آمده است توفیق انس با مولوی را از دست می دهم.دلم می خواهد سرش داد بکشم و دعوایش کنم  اما چه می شود کرد  که پرخاش و دعوا اصلاً کار خوبی نیست،مگر نه این که مولوی می فرماید:

    از محبت خارها گل می شود  
    وز محبت سرکه ها مل[15] می شود.



[1] - مولوی جلال الدین محمد بلخی شاعر بزرگ ایرانی است که با سرودن مثنوی معنوی خود را در ردیف شاعران طراز اول ایران و جهان قرار داد.

[2] - روستایی زیبا در دوازده کیلومتری گلپایگان

[3] - "جلال‌الدین" مجموعه تلویزیونی با ژانر تاریخی و زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی شهرام اسدی و آرش معیریان است.

[4] - ولایتی در شمال افغانستان به مرکزیت مزار شریف

[5] - شهری در ترکیه که مدفن مولوی در آن است.

 

تقدیم به روح بلند استاد سیدهادی خسروشاهی(ره)

خسرو فقه و دیانت

ای دریغا رفت ماه از آسمان

کوچ کرد از باغ و گلشن باغبان

چهره پوشانید ناگه آفتاب

شد نهان در خاک بحر بیکران

خسرو فقه و دیانت خرگه از

خاکدان برچید و شد خلدآشیان

هادی ره بود در طی طریق

اهل معنا را بزرگ کاروان

در مسیر اتحاد مسلمین

با جمال الدین[1] همی همداستان

مرسل اسلام در دربار پاپ[2]

مصلح فرزانه و نیکوبیان

خانه اش را در به روی خلق باز

با همه مانند بابا مهربان

یار صدیق امام و رهبری

مایه دلگرمی رزمندگان

صاحب آثار نغز و ماندگار

عشق و ایمان و ادب را ترجمان

آری افسوس آن فقیه پرتلاش

بار بربست و برفت از بینمان.

کنگاور،بیژن شهرامی

 

[1] - سید جمال الدین اسدآبادی

[2] - استاد مدتی سفیر جمهوری اسلامی در واتیکان بودند.


بهار مسعود

در استقبال از نیمه شعبان و میلاد امام عصر(عج)

 

جز تو چه کسی بهار مسعود بود

در اوج عطش زمزمه رود بود

از نکهت خود دهد به گلشن سهمی

سر تا به قدم سخاوت و جود بود

چون اختر تابنده بیفشاند نور

هادی ره تار و مه آلود بود

پاکیزه تر از آب زلال چشمه

رخشنده چو قرآن زراندود بود

برخاسته از دامن پاک زهرا(س)،

مانند علی(ع) و مثل محمود(ص) بود

موسی روش،عیسی دم و یوسف رخسار

خوش نغمه تر از حضرت داوود  بود

دوم حسن(ع) از سلسله عترت را

با آن همه جور خصم، مولود بود

جانا تو بسان آفتابی پس ابر

بی تابش تو شکوفه نابود بود

نورت به در و بام فتاده است ای ماه

جز تو چه کسی غایب مشهود بود

حاضر تویی البته و غائب مائیم

کی گنج صفا و عشق مفقود بود

طاووس بهشت حق تعالی هستی

عطر تو به از نکهت امرود بود

زخمی است بشر،نظر کن آقا یک دم

کز جانب تو امید بهبود بود

از مهر تو سینه ام بود مالامال

زین مهر و وفا،خدای خشنود بود

آری تو چو موسم گلی روح افزا

جز تو چه کسی مهدی موعود بود؟

کنگاور،بیژن شهرامی

فروردین99

 

[1] - قال رسول الله(ص):مهدی طاووس اهل الجنه،بحار الانوار،ج51،ص105


کنگاور
ای کهن شهر مسمی به وفا کنگاور
مردمت شهره به احسان و سخا کنگاور
سحر آکنده بود همچو بهار قمصر
کوچه پس کوچه ات از باد صبا کنگاور
غم تسلی تو در ازمنه دور به حسن
داده شهزاده افسرده،شفا کنگاور
فصل گرما سرِجوی تو بغایت دلچسب
حق به تو از کرمش داده چه ها کنگاور
غلغل چشمه و آوای نی چوپان ها
دور و اطراف تو را داده صفا کنگاور
یاد بادا زعمارت،دره چال و کاریز
آن همه سبزه و گل رفت کجا کنگاور؟
در سراب فش و ماران و کبوتر لانه
چه گواراست تو را لطف خدا کنگاور
می برد با خودش از کوی تو مهمان سوغات
خربزه،نان برنجی تو را کنگاور
معبدی که ملک آب در آن می شد یاد
هست از عهد کهن در تو بپا کنگاور
دو سه گرمابه تاریخی خوش نقش و نما
در تو از عهد قجر مانده بجا کنگاور
مردی از آل علی خفته به خاکت،دیری است
قلب زیبای تو را داده جلا کنگاور
در تو زوار شه عشق نمایند اتراق
می دهی رایحه کرب و بلا کنگاور
عالمانت همه فرهیخته و دین پرور
مردمت در صف یاران ولا کنگاور
پرورش یافته در دامنت ارباب هنر
شاعرانت همه پر شور و نوا کنگاور
از حضور شهدا هست معطر خاکت
خونشان در رگ تو آب بقا کنگاور
فش و گودین و دگر دهکده هایت خرم
همه آباد و نکو آب و هوا کنگاور
سنگ و خاک تو بود لعل بدخشان گویی
قدرشان بیشتر از سیم و طلا کنگاور
گر چه ای پیر کهنسال بلند است عمرت
باز داری طرب و نشو و نما کنگاور
آرزویم بود آبادی روز افزونت
می کنم بهر تو بسیار دعا کنگاور.  بیژن شهرامی


به نام خدا

در بزرگداشت اول اردیبهشت که روز سعدی نام گرفته است

 

در وصف سعدی علیه الرحمه

حجره داری تو به بازار شکر؟

یا فروشی به فلان تیمچه زر؟

از ختن مشک به انبان داری؟

یا گلاب است تو را از قمصر؟

جای واژه نکند یک خرمن

سبزه داری و گل اندر دفتر؟

که متاعت بود این سان عالی

بار نقل است تو گویی،همه تر

سعدیا روی سخن با تو بود

که درخشی همه جا مثل قمر

چه نامی و نامیرایی

چلچراغی بر اصحاب نظر

هر دو باغ سخنت از گل پر

و اندر آن نغمه سرا مرغ سحر

چشمه جاری و هوا مشک فشان

بر سر شاخه دو صد گونه ثمر

چه حکایات دل انگیزی هست

اندر آنها،همه سوغات سفر

شعر تو زینت ایوان ملل

قلمت را بود از زر، جوهر

مادرم زمزمه اش شعر تو بود

آشنا کرد مرا با تو پدر

با گلستان تو مأنوسم کرد

آن که بودم به دبستان مهتر

با تو هستم بله ای شیخ اجل

که درخشی همه دم چون اختر

شهره اندر همه ی آفاقی

بر ادیبان و فصیحانی سر

تربت پاک تو اندر شیراز

فتدم کاش بدان بقعه گذر.

بیژن شهرامی


فش
خوش بود هر فصل و مه دیدار فش
همقدم با دوست در گار فش
هر زمان رفتم به رشت و انزلی
یادم آمد سبزی اشجار فش
خیلی از اوقات می گویم به خود
تکه ای از مه بود رخسار فش
خانه هایش خشتی اما باصفا
آفرین بر بانی و معمار فش
از سرابش هر چه گویم کم بود
دلفریب اند و نکو آثار فش
تعزیه نامش گره خورده به او
آفرین بر مردم دیندار فش
یادگار حضرت صادق(ع) در اوست
نیکمردی،مهتر ابرار فش
شیخ موسی عالم دین یاد باد
نام او بر تارک طومار فش
از شهیدانش بباید برد نام
نیست کم رزمنده و سردار فش
می رسد از آن نوایی خوش به گوش
این نوای نی بود یا تار فش؟
بوده نامش ابتدا انگار"هوش"
مرحبا بر مردم هشیار فش
بس کنم،دارم تمنا از خدا
حضرتش باشد همیشه یار فش.
بیژن شهرامی


 


جمعی از اهل دل شعری خواستند در وصف گودین که با کمال افتخار تقدیم میشود:

                                                       گودین من
یادگار باستان،گودین من
خوشتر از هر بوستان،گودین من
سینه ات از رازها انباشته
پیرِ همواره جوان،گودین من
تپه ای داری ز ادوار کهن
نکته ها در آن نهان گودین من
شهر کنگاور بسان آسمان
ماه تابیده بر آن،گودین من
دشت و کوهت در بهاران سبزفام
خاک تو چون پرنیان،گودین من
تحفه ات انگور،دوشاب و مویز
داری از گل ارمغان،گودین من
از سخاوت مردمانت بهره مند
دوستدار میهمان،گودین من
خانه هایت از صفا و مهر پر
با غریبان مهربان،گودین من
خفته از آل نبی در تو شهی
عارفان را میزبان،گودین من
شهر سادات اصیل و پارسا
خاستگاه عالمان،گودین من
مهد پر مهر شهیدان وطن
عاشقان را آشیان،گودین من
قلعه خشتی،مکینه  داشتی
داری از آنها نشان،گودین من؟
دفتر حسن تو جانا خواندنی است
تا ابد خرم بمان گودین من.
بیژن شهرامی
اردیبهشت99


در ستایش سرور جوانان اهل بهشت
سبط پیغمبر تویی یا مجتبی
زاده حیدر تویی یا مجتبی
نور چشم فاطمه دخت نبی
حامی مادر تویی یا مجتبی
در سپهر پر فروغ پنج تن
چارمین اختر تویی یا مجتبی
خوبی خوبان همه اندر تو جمع
کان سیم و زر تویی یا مجتبی
سرور اهل جوانان بهشت
بر کریمان سر تویی یا مجتبی
خانه ات را در به روی خلق باز
اجود و اکبر تویی یا مجتبی
با فقیران و نشرت بی نظیر
لطف را مظهر تویی یا مجتبی
چهره ات یادآور ختم رسل
با شکوه و فر تویی یا مجتبی
در شجاعت برتر از وصف و بیان
از یلان برتر تویی یا مجتبی
در جمل،صفین،اندر نهروان
بازوی صفدر تویی یا مجتبی
صلحت از پیکارها پرسودتر
شرع را افسر تویی یا مجتبی
آگه از رمز و رموز و باطنِ
مصحف انور تویی یا مجتبی
راه مقصود ار شود پنهان چه باک؟
کوکب اظهر تویی یا مجتبی
شکر حق بعد از امیرالمؤمنین
شیعه را رهبر تویی یا مجتبی.   بیژن شهرامی


نهج البلاغه

سلام ای آشنا،نهج البلاغه

کتاب پر بها،نهج البلاغه

سراسر حکمت و پند و مواعظ

همه نور و صفا،نهج البلاغه

بگو جانا کلام کیستی تو؟

ملائک یا خدا؟نهج البلاغه

فروتر از کلام وحی و برتر

ز نطق ماسوی،نهج البلاغه

برادر دارد ار قرآن تویی،تو

به هر دردی دوا،نهج البلاغه

تو میراث امیرمؤمنانی

علی مرتضی،نهج البلاغه

به هر مصحف سری الا ز قرآن

مبرا از خطا،نهج البلاغه

چکد آب حیات از واژگانت

خم اهل ولا،نهج البلاغه

خدا در برگ برگت هست پیدا

چو راز برملا،نهج البلاغه

بلاغت برگی از دیوان حسنت

فصاحت تا کجا؟نهج البلاغه

گه تحریر می باید نوشتن

تو را جز با طلا نهج البلاغه؟

کلام آخرم این:کاش بودی

تو تنها مال ما،نهج البلاغه!

بیژن شهرامی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها